تو به من خندیدی و نمی دانستی؛

من به چه دلهره از باغچۀ همسایه سیب را دزدیدم؛

باغبان از پی من تند دوید؛

سیب را دست تو دید؛

غضب آلوده به من کرد نگاه؛

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛

و تو رفتی و هنوز؛

سال ها هست که در گوش من آرام آرام؛

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم؛

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم؛

که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت؛


حمید مصدق