حالیا مصلحت وقت در آن میبینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم


جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم


جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم


سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم


بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم


سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم


من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی بینی و کمتر زینم


بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

 که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم


بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم


...