برای قرن بعد‎(:‎

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

خب دیگه خیلی منتظر موندیم، قرن بعد شد بنظرم😁


فروردین۱۴۰۰

ش.۷

بالاخره نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ امیرخانی رو خوندم؛ سفرنامه کره شمالی

اسم بحق خوب انتخاب شده بود، دو تا سفر میره کره شمالی ولی همون نیم دانگ از شش دانگ رو میتونه ببینه و روایت بکنه

سفر اول که با هیات مؤتلفه‌ای ها رفتن بنظرم انسجام بیشتری داشت و حداقل بخاطر تازگی فضا و گروهی بودن سفر، شادتر و طنازی بیشتر بود

سفر دوم جزییات کره شمالی بیشتر نشون داده میشه ولی بنظرم برای رسیدن به چاپ هول هولی تر نوشته و ویرایش شده،

سفر اول فشار روانی خرد کننده ای داره که اگه شرایط روانی آدم مناسب نباشه از غور توی کتاب فیوز میپرونه ولی سفر دوم فشار دیگه برای خواننده عادی شده ولی باز یه جاهایی با خودت میگی نه نه نه دیگگگه این نه!

بهش میگم من بودم روز دوم سفر دیگه خونم به جوش میومد میگفتم اسیر گرفتین؟ ولم کنیییییدددددد😁 میگه خب همینه که امیرخانی سفر میره کره شمالی و الانم کتاب نوشته ولی تو نرفتی😁 کاملا قانع شدم که فرق ما دوتا فقط تو همینه😁

کاش امیرخانی دل بکنه از رمان نوشتن و فقط واقع‌نگاری بکنه و سفرنامه بنویسه

هرچی کمتر از مغز خودش تراوش بکنه محتویات نوشته هاش بهتره‎(:‎ تو فقط بنویس😁 واقعا قلمت مرد! حیف اون قلم که باهاش هزلیات مینویسی

یکی دوباری ام توی همین کتاب نظرات شاذ ابراز میکنه که نظر خطاپوش ما از آنها درمیگذره😁

بلافاصله بعدش مغازه خودکشی ژان تولی رو شروع کردم، فکر میکردم حجیم تر باشه ولی زیر۲۰۰صفحه بود

چندسال پیش انیمیشن مغازه خودکشی رو دیده بودم و با اینکه خیلی یادم نمیومد سناریوش رو ولی بنظرم انیمیشن بهتر از کتاب بود، شایدم بخاطر تقدم دیدن اینطوری به نظرم میاد

بهرحال برخلاف اسمی که انقدر ترکونده( کتاب منتشر سال۲۰۰۷ئه) بعیده تو فرانسه انقدر تحویل گرفته شده باشه

انیمیشن که۲۰۱۲ ساخته شده، احتمالا مترجم فارسی هم بعد دیدن همون کتاب رو پیدا کرده و سه سال پیش ترجمه کرده.

قلم نویسنده خارق‌العاده نبود ولی ایده اش جذابه و ازون دست ایده های اولیه ایه که توی سبک کمدی میپسندم😁 از اسمشم معلومه: مغازه خودکشی، مغازه ای که ابزار ادوات خودکشی میفروشه😁 جزییاتی که نویسنده برای رعایت تم خودکشی و مرگ محور داستان انتخاب کرده عالیه، مثلا میگه فلانی پرده رو کنار زد و به غروب خون آلود نگاه کرد😁 یا فلانی لباس قرمز خونی پوشیده😁 قصه های قبل از خواب بچه ها قصه های مرگ و خودکشیه😁 تبریک تولدشون اینه: یه سال از عمرت کم شد😁

همه اینها جالب بودن ولی توقع ذهنی آدم رو از روند تغییرات تو یه کتاب برآورده نمیکرد. یکم ازین لحاظ کلیشه ای بود و در حد یه نمایشنامه متوسط از آب دراومده بود. پایان کتاب هم که واقعا ‎:|‎ آخه این که در تناقض با کل روند کتاب بود‎:|‎ شاید خیلی معناگرا بود من نفهمیدم😁 لطفا کسی پایان کتاب رو درک کرد منم روشن کنه‎(:‎

بنظرم حتما انیمیشن به خوانندگان معرفی بشه، واقعا بامزه ساخته شده😁 حیفه بخاطر هالیوودی نبودن معروف نشه. در لیست انیمیشنای محبوب من که هست😁


دیگه بعدش رفتم این اکانت بادآورده طاقچه بینهایت یکساله رو آباد کردم و بقیه کتابهای قابل دانلود رو ریختم توش، فقط متاسفانه چندتا کتاب خوب با ترجمه های خوب شامل بینهایت نمیشد و پولی بود. سمک عیار رو هم نداشتن😢 چقدر مهجوره این کتاب! غصه ام میگیره😢 همشیره میگفت استادش گفته بود اگه سمک پایان باز نبود و بسته میشد، جز کتابهای مرجع و دانشگاهی میبود.

احتمالا مثل تاریخ بیهقی و کاووس نامه و ... حیف😢


*این چند روز که سرماخوردم بیشتر سیر آفاق و انفس مجازی میکنم و نزدیک بود تو دعواهای این روزای توییتر کار دست خودم بدم

ملت غیور همیشه در صحنه همیشه راضی نشونده انتخابات شروع نشده افتادن به جون هم که سعید کی بهتره‎:|‎

این وسطم ثابتی یه لگد به دانا میزنه بقیه یه لگد به رائفی پور‎:|‎

الان یه توهم انقلابی‌گری بچه مذهبیا رو گرفته که ایششش اححح پووووف همه بیخود و بدرد نخور و بیسواد و عامی و بوگندو ان فقط ما خوبیم

حالا جناب ما خوبیم‌ها کل سروته شون رو نگاه کنی چهارنفرن دور خودشون، خود گویند و خود خندند، بدون هیچ کار بدرد بخور و واقعی و اثرگذاری!

فقط لگد زدن به بقیه کل هنرشونه!

اصلا رائفی پور پروپاگاندای دوعالم، فقط ببین دامنه اثرگذاریش رو!

بشخصه چندتا از پرت ترین آدمهایی که میشناختم رو وارد دایره انقلاب کرد

همین یه کار رو تو ببین! هی لگد لگد لگد! من اصلا طرفدارش نیستم حتی سخنرانیهاش رو گوش نمیدادم یه بار به اصرار دوست هدایت شده‌ام رفتم که اونم برام اذیت کننده بود، ولی به همون آدمهای تغییر کرده نگاه میکنم دهنمو میبندم و نظراتمو برای خودم نگه میدارم، هر وقتم ازم پرسیدن گفتم حتما مراسمش برید خیلی خوبه. بعد ملت توانایی جواب دادن به خزعبلات آقامیری رو هم حتی ندارن به رائفی پور لگد میزنن! خدایا مصبتو شکر که اینا برامون شدن موذن و افسر و دیدبان🤦

حالام رسیدن به امید دانا! اصلا بیخیال طرف کی بود چی شده، فقط به یه آری به جمهوری اسلامیش نگاه بکنی باید قطعا و مطمئنا دهنت رو ببندی و سکوت پیشه کنی برادر انقلابی‌ام! اونوقت هی لگد لگد لگد! وا بصیرتا وا مصیبتا!

یارو قراره مرجع تقلیدت باشه؟ قراره حکم شرعی ازش بگیری؟ چته خب؟

یدونه کار رو که هیچکدومتون بلد نیستین به اسم: فکر کردن! رو داره بجاتون انجام میده، همینم نمیتونین ازش بگیرین خودتون سالم سازی کنین؟

طرف اصلا تو عمرش چهار تا سخنرانی رهبر رو ننشسته از اول تا آخر گوش کنه اومده به کسی که آنلاین گوش میکنه برنامه براش میسازه(حتی اگه چرت باشه)حرف میزنه! داداش تو دختر چادری رو بخاطر روسری رنگی از دایره انقلاب بیرون ننداز گرفتن آری به جمهوری اسلامی از دهن بی حجابها پیش کش! مفتخور

واقعا دوست دارم روزی رو ببینم که امام زمان بیاد بعد امثال این آدم هدایت بشن و سربازی کنن بعد امثال ثابتی در حال ان‌قلت آوردن باشن

فکر کن فرضا امام زمان بچه مذهبی پرمدعاهامون رو بذاره زیردست این آدم، قشنگ تا کفر امام پیش میرن اعزه! 

واقعا امیدوارم حرف فقط باشه ولی جمعی که توی هشت سال روحانی سیلی خورده ولی درس نگرفته حقشه هشت سال دیگه ام سیلی بخوره و تحقیر بشه تا بفهمه جمع شدن زیر یه پرچم و زر زر اضافه نکردن اونم دم انتخابات یعنی چه! لایو میذارن برای ماله کشی صادق شهبازی! لایو با روزی‌طلب! واقعا دهن آدمو باز میکنن که... خدایا منو گاو کن!

امشبم که فوت دردناک آزاده نامداری...

یهو داستان چندسال پیش شد پیرهن عثمان! خدارحمتش کنه و شکرخور گذشته آدمها نباشیم ولی دیگه جان داداش ملت ر قاتل بنده خدا نکنین‎:|‎


**دیشب تا صبح بحث چالشی درون گفتمانی داشتیم و حقیقتا برام صبر بزرگواران قابل تقدیر بود!

من که بریده بودم فقط نمیخواستم این حجم از تحمل نظرات همدیگه حیف و میل نشه چیزی نمیگفتم ولی جدا توقع نداشتم بی خونریزی و ناراحتی نخود نخود هر که رود خانه خود‎(:‎ بهش میگم چه کششی داری تو! چقدر توضیح دادی چقدر راه اومدی! میگم واقعا اون بنده خدا مغزش دیگه اشتباهاتشو پردازش نمیکنه! باز خوب موندی پای صحبتهاش! البته همینکه اون بزرگوارم تا تهش موند حقیقتا حرکت شگفتانه ای بود! قبلنا قطعا به قهر و ناراحتی طولانی میرسید

ولی بازم امیدی به بهبود ندارم...


۱ش.۱۵

عصرهای کریسکان رو بصورت کتاب صوتی خوندم یعنی اینطوری که از سرشب اون بلند بلند کتاب رو خوند تا نصف شب😁

کتاب جذابی بود، حداقل برای من که تاریخ و تاریخ‌نگاری جنگ و دفاع مقدس رو دوست دارم و خیلی ام حوصله کتابهای فنی رو ندارم خوب بود

اکثر کتابهای حوزه جنگ غرب کشور رو رزمنده ها روایت کردن که بومی نبودن و سختی های زیاد ناامنی و آب و هوا رو گفتن ولی این کتاب راوی بچه سردشته، سنی شافعیه و از قبل انقلاب تا الان داره اونجا زندگی میکنه و سختی های پنهان طرفدار انقلاب بودن رو نشون میده. اینکه میتونی بیشتر از هشت سال درگیر جنگ و تامین امنیت باشی و دهه هفتاد اسیر گروهکها بشی و مردم شهرت به خانواده ات رحم نکنن و اون کشتارهای گروهکها رو یادشون نیاد و طرفدارهای انقلاب رو مقصر بدونن و تحقیر بکنن...

پایان کتاب هم حقیقتا دهانم دوخت‎:|‎ واقعا برای پشیمون کردن قومیتها از همکاری با نظام و انقلاب کافیه همین کتاب رو بخونن تا بفهمن این خون دل خوردنها عاقبت نداره...

فصل بندی کتاب هم جالب بود، یه فصل سعید که راوی کتابه یه فصل همسرش، اینطوری هر دو بخش جنگ و زندگی رو روایت کرده بودن و دردناک بود...

بعد ازین کتاب اتفاقی چشمم به اسم کتاب پنجره های تشنه مهدی قزلی افتاد و دیدم بینهایت اونم داره. حدود پونصد و هشتاد صفحه طاقچه ای بود ولی انقدر مزه داد خوندش که چندساعته تموم شد

روایت انتقال ضریح امام حسین از قم تا کربلا

از روشنفکری و سلیقه چهارتا پیرمرد بازاری که هیات امنای ساخت ضریح بودن خیلی خوشم اومد

واقعا کار خصوصی غیردولتی بدون ورود نهادها با خوش فکری مدیریت چقدر تروتمیزه😁

چندنفر قمی با سابقه دورهم جمع میشن و پیشنهاد ساخت ضریح امام رو میدن و کارگاه جور میکنن و به توصیه علما از مردم پول میگیرن نه متمولین و کله گنده ها و زیر بار هیچ نهاد و ستادی حتی ستاد بازسازی عتبات نمیرن و میشه این ضریح شکیل و آبرومند😍

قزلی میگه مدیر پروژه ضریح گفته ما برای ضریح بهترینها رو جمع کردیم از فرشچیان و فلان و بهمان، برای نوشتن سفرنامه هم به امیرخانی پیشنهاد دادیم. امیرخانی ام پیشنهادو خیلی نرم هل میده سمت قزلی و میشه این کتاب.

اینکه بعد خوندن سفرنامه پیونگ یانگ این کتاب رو بخونی از لحاظ قوت قلم راوی توی ذوق میزنه و چندبار به خودت میگی عآی امیرخانی حیف خودت ننوشتی، ولی میبینی همین سادگی قلم باعث شده بیشتر با متن اخت بشی و به دل بشینه، بدون تلاش برای اثرگذاری اثرش رو میذاره.

خودم ضریح و انتقالش رو ندیدم تا سفر اربعین ولی از تعریفهای چند نفری که توی قم و اهواز دیده بودن خیلی حسرت خوردم که چرا اون ایام همت نکردم برم کارگاه ساخت یا حرم امام و گذاشتم برای بعد

فقط یادمه یه بار محرم یا صفر بود و استراحت بین کلاسها، آقای مسئول فنی اومد یه کلیپ از انتقال ضریح با مداحی تزورونی باسم کربلایی پخش کرد و خیلی شگفت زده شدم که چه خبر بوده...

داستان ساختن همون کلیپ چنددقیقه ای ام تو کتاب هست و جالبه یه کار سرعتی و عجله ای انقدر قشنگ شده😍

کتاب حرف اضافه و گزارشی زیاد داره و نگفتن و ول کردن چندتا موضوع هم داره و تقریبا خطی روایت میشه، ولی پشت صحنه کارهای مقدس همیشه جالبه😁😁😁

اینکه توی یه موقعیتی قرار میگیری که برای تو یه وظیفه چند روزه یا چند هفته ایه، ولی برای مردم یه رزق چندساعته، نگاه حسرت بار اونها به تو، خستگی ته نشین شده و نگاه بی احساس تو به اونا، اینکه ضریح برای لمس چند ثانیه ای انقدر عزیزه، بعد کادر همراه میرن توی ضریح استراحت میکنن، میخوابن، ماساژ میگیرن،جلسه میذارن😁

مردم حس برگزیده الهی به همراها دارن، ولی کادر حس اینکه تو رو خدا فقققط بذارین من سرمو یه جایی بذارم زمین بخوابم😁 یه جاهایی ام میل به کشتن مردم حتی😁😁😁

چندبار پیش اومده تو همچین موقعیتی بودم و این فاصله زیاااد بین معرفت خودم و جایگاهی که توش قرار گرفتم فقط باعث شده قسمت وظیفه بیشتر بولد بشه و به چیز دیگه ای فکر نکنم

بقیه حسرت روز و شب تو رو میخورن ولی تو اصلا فرق روز و شب رو نمیفهمی‎(:‎ تازه حس مستجاب‌الدعوه ای هم نسبت بهت دارن و با قسم و آیه میخوان به یادشون باشی و دعا کنی😢 بعد به خودت نگاه میکنی، به کارایی که توی۲۴ساعت گذشته انجام دادی و درونیات خودت، فقط یه انشاالله حاجت روا میگی و از خود صاحب کار میخوای به درون تو نگاه نکنن...

دغدغه مردم ساعتها انتظار و زیارت و دیدن چیزیه که منتظرش بودن، دغدغه تو صبحونه و ناهار و شامه😂😂😂

یادش بخیر یه زمانی جایی بودم که گروه های مختلف بدون اعلام قبلی میومدن و باید پذیرایی میکردیم، سخت ترین گروه اونی بود که هر روز ساعت هفت صبح میومد و ما تازه بعد نماز صبح خوابیده بودیم، صدای الغوث‌مون بلند میشد که تو رو خدا گروه ...، بذاااار بخواااااابییییییممممممم توروخدااااا😂

یعنی چسبیده به رختخواب با چشمای بسته غرغر میکردیم😂

بلااستثنا یک ماه هفت صبح میرسیدن در چند سال 🤦 همممه با اینها خاطره داشتن!هممممه🤦

اصلا باید کتاب خاطرات مقدس خودمو بنویسم🤣🤣🤣 


۲ش.۲۳

پلتفرم رو دیدم و اییی بددد نبوددد

در حد تعریفای وحشتناکی که ازش میکردن نبود

شاید من زیادی گیر میدم و معنا پعنا سرم نمیشه😁 دیگه سواد من همنقده😁

یعنی خب مثلا حرف خیلی خفنیه که ما حق همو میخوریم و دنیا گرده و فلان، ولی من گیر کردم توی فیلمنامه اش که دقیقا چرا پسره داوطلب شده که بیاد اینجا؟ از کجا همچین جایی رو شناخته؟ اون دختر آسیاییه چطور هی بالا پایین میره؟ پسره چرا هیچ همفکری پیدا نمیکنه که از بی حوصلگی با بقیه طبقات ارتباط بگیره؟ چطور بعد دوماه پسره از هیجان غذاخوردن افتاد ولی همش طبقه پایینیاش ولع خوردن داشتن و بی میل نمیشدن(یکم کلیشه نبود خدایی؟)کسی که با خودش ساز آورده چرا نمیزنه یا چرا هیچوقت صدای موسیقی بین طبقات نمیاد؟ کسی رادیو تلوزیون نخواسته؟ مقدار خشونتی که در این حالت ایجاد میشه خیلی بیشتر از حد تصوره، چرا خشونتش کم بود؟😁 یعنی کسی که بیدار بشه ببینه افتاده پایین براحتی صبر میکنه تا به مرگ برسه؟ بنظر من که خودش رو میرسونه بالا و در این راه دهنی از سایر طبقات صاف میکنه که اتوماتیک در سازمان رو تخته میکنن میره😁 جوان آریایی رو نشناختین شما😁😁😁

حالا گییییرمممم که این چرخش طبقات اتفاقی، اصلا در دنیای بیرون چرخش اینطوریه؟ واقعا امکان داره روزی در عمر یک طبقه متوسط برسه که به کاست بالای جامعه اش وارد بشه؟ خیر! تقریبا در همه جای دنیا طبقه بالا و منبع و موقعیتها بین یه عده محدود میچرخه و بقیه براحتی وارد این چرخه نمیشن! این فیلم بنظرم باید نورچشمی اسکار شده باشه، هنوز نرفتم چک بکنم ولی اینطور فیلمها که مسئولیت رو روی دوش مردم میندازه و مسئولین واقعی رو مبرا میکنه خوراک فرهنگ کاپیتالیستی آمریکاست. خود صاحب میز غذا که از قضا کل غذا رو توی همون طبقه اول میخوره و برای رسوندن استخونهاش به طبقه بعدی ام اهرم فشار طراحی میکنه و کم کم کل اون ساختمون رو میکنه محتاج ته مونده سفره خودش!

کشور سازنده اش هم جالبه‎(:‎ جایی که درگیر خرده فرهنگها با پیش زمینه مبارزات کمونیستیه که شکست هم خورده

انگار داره به خودشون میگه ما اگه به فکر بودیم و متحد میشدیم میتونستیم ازین سفره ای که لیبرالیسم برامون پهن کرده یه لقمه بخورنمیر برداریم و همه مون خوش و خرم زندگیمون رو بکنیم ولی متاسفانه درکتون نمیرسه‎(:‎

فکر کنم انگل هم همچین تمی داره اونو بعدا باید ببینم و از قضا اونم کشور جالبی ساخته‎(:‎ چقدر جالب‎(:‎


دختری با هفت اسم رو خونده، بهش میگم من حیث‌المجموع چی میگه؟ یکم که تعریف کرد گفتم این مث بدون دخترم هرگز ماست! حرفاش شاید دروغ نباشه ولی بو داره!

دیگه تا تهشو تعریف کرد، گفتم این امکان نداره همینطور الکی انقدر بولد شده باشه، رفتم سرچ کردم دیدم با بورس سفارت فخیمه بریتانیا یچیزی تو مایه های خبرنگاری خونده و برای رسانه ها هم از همون اول مقاله های ضد کره شمالی مینوشته، بعدم فعال حقوق مهاجران و پناهنده ها شده و بلاه بلاه بلاه! جالبه با این میزان دسترسی به رزومه اش و علنی بودن اینها، توی کتابش چیزی ننوشته

از نویسنده کتابش هم در کللللل اینترنت یدونه عکس نیست! فقط یه رزومه دو خطی که سه تا کتاب نوشته، بدون هیییچ توضیح درباره شخص نویسنده! از شوهر دختره ام یه عکس پرسنلی و یه عکس دونفره! اونم باز بدون توضیح خاصی درباره کاروبار طرف! از مادر برادرشم یکی دوتا عکس

بهش گفتم یا کل کتاب و حتی ملیت این آدم از بیخ و بن ساختگیه، یا یچیزایی بوده ولی با یه نویسنده و انتشارات درست و حسابی براش شاخ و برگ طراحی کردن(با توجه به ارجاعاتی که انگار توی متن داده که چیزایی که تعریف کرده بعدا دستخوش تغییرات شدن و قابل اثبات نیست، کل سند زنده گفته هاش یه مرد بریتانیاییه(استرالیا)،

یا این آدم واقعا این مراحلو طی کرده ولی نه لزوما با این سختی و احتمالا اینم شیرین عبادی کره شمالیاس😁 تهش مصی علینژادشونه. 

بالاخره قلاب ملکه الکی بین این همه پناهنده روی این آدم قفل نشده‎(:‎


اینتراستلار رو هم دیدم و 😑 

چقدر من با این فیلمها آخرالزمانی و نجات دنیا مشکل دارم😑

بجز فاز سرگرمی و مسخره بازی برام هیچ ارزش دیگه ای ندارن و تو همون سرگرمی ام باز حس میکنم به شعورم توهین میشه، جاست نجات دنیا جاست با آمریکایی غیور‎(:‎ رها کن بابا😁😁😁 


۵ش.۲۶

از اول که درباره پلتفرم نوشتم حواسم بود از تسنیم عذرخواهی کنما😂😂😂 الان یادم اومد😁 خلاصه خانوم مونولوگی ساری بابت این نظر شاذ درباره فیلم محبوبتون، ایشالا تو فیلم نامحبوب تون جبران کنم😅


بعد عمری نشستیم با خانواده یه سریال مشترک ببینیم، قرعه افتاد به احضار🤦

نیم ساعت چهل دقیقه یه ساعت نمیدونم چقدر جیغ جیغ و وحشی بازی و چرت و پرت و فحش دادن یه دختر آنورمال با یه رفتار وحشیانه و دیالوگای داغان!

کل عقل و منطق بازیگرای فیلم رو رو هم فشرده میکردی حدودا فهم یه بچه چهار یا پنج ساله میشد

کامرانی که اسم کوچیک نداره ولی عقل هم نداشت، دختره تو جاده اندازه بندانگشت لایی میکشه میره تو عقل نداری که دنبالش نکنی؟ الان زهره خانوم بخاطر دست فرمونت باید عاشقت بشه؟ فرضا وایساد میخوای تو جاده بری چی بگی دقیقا که توی تهرون نمیتونی بگی؟ 

حقیقتا صداوسیما در حال اسکی رفتن روی اعصاب ملته! دختر و پسر نوجوون که اینارو میبینن چه رفتاری یاد میگیرن با جنس موافق و مخالف بکنن؟🤦

سریال کره ای خانواده جدید من رو دوباره پخش میکردن خیلی بهتر و آموزنده تر بود😁

از پشت صحنه اشاره میکنن انگار سریالای دیگه هم مزخرفی بیش نیستن😁


داره روی سیستم جوایز فرهنگی هنری فرانسه کار میکنه، یه فیلم از مراسم جایزه سزار امسال نشونش دادم که دختره(با۵۷سال سن) لباس خر پوشیده رفت روی سن و همونجا همه رو درآورد! مجری که خانوم بود کپ کرده بود! بعد تماشاچی ها همه دست زدن! در اعتراض به سیاستهای کرونایی دولت بود این حرکت!

میگه عادیه! در اعتراض به دولت که میومدن تو خیابون هم ازینا بود🙄

بعد میز گرد گذاشته بودن که این حرکت دختره استعداده یا کله خرابی(هوش یا حماقت) دوسه تا مرد گفتن حماقت، یدونه گفت هوش، یه خانم سیاهپوست گفت هوش یه سفیدپوست گفت حماقت! گفت من تو فیلم اینارو میبینم نمیخوام تو جامعه هم ببینم! همینقدرم از جامعه هنری فرانسه بعید بود که تقبیح کنن! یه سالن براش دست زدن!!!

بهش میگم همچین حرکتی امکان نداشت توی اسکار اتفاق بیفته، اگر هم میشد همه دست نمیزدن، چند تا تعجب و هو هم اون وسط میبود، مجریای برنامه دورهمی هاشونم کلی مسخره میکردن و تا مدتها یارو رو گیر میاوردن انگیزشو میپرسیدن😂 مردم هم دهنشو مورد عنایت قرار میدادن! زنها ازین کارا بعیده بکنن ولی مرد اوسکلا احتمالش هس😂

خلاصه تفاوت غرب و غربتر رو کاملا متوجه شدم😂 اونجا مریل استریپ میاد یکم به ترامپ فحش میده و میخنده و مجری ادای ملانیا و ترامپ رو درمیاره، اینجا طرف اعصاب نداره همه رو درمیاره

دیگه از باقی اثرات فرهنگی فرانسه کف بالا آوردم و هوووووف

یعنی کل افسار تم سینمای ما دست فرانسه اس و هچ کاری ام نداریم😁 حسرت کن رفتن و جایزه گرفتن سینماگر مارو شکافته🤦

بهش میگم ولی مخملباف خوب سوراخ دعا رو پیدا کرده😂

هم خودش فیلماشو به سمت جایزه بری هدایت کرد، هم زنشو اسماً فیلمساز کرد و براش جایزه ساخت هم دختراشو فنچ فنچ کارگردان کرد و جایزه براشون گرفت از فیلمای اونام فیلم درآورد و باز جایزه ساخت🤣

قشنگ مسئولای کن و برلیناله رو به غلط کردن انداخته🤣🤣🤣

مرد ما یه غلطی کردیم تو بیخیال شو🤣🤣🤣

جناب نارنجک به خودم میبندم حتی تو اسراییلم فیلم ساخته🤣🤣🤣

خدایا این مراحل برای کیارستمی ام قفل بود🤣



اردیبهشت

۴ش.۲۲

روزه ما ر برده بود😁

هروقت خواستم اینجا بنویسم یاد کسایی میفتادم که از کلاب هاوس میان توی توییتر مینویسن🤣

اعصاب و روان توی توییتر به فنا میره اینجا میام تخیله بکنم. خب چرا😁

الانم که هچ کاری نکردم فقط شب قدر هول هولکی جواب کامنت تسنیم رو دادم و هی هر روز به خودم یادآوری میکردم برو یه کامنت تروتمیز بنویس جبران کن، هی امروز و فردا کردم تا اینکه رفتم دیدم تسنیم بسته رفته‎:|‎

حس کسایی رو گرفتم که دفعه آخر هول هولکی با یه سلام خدافظ دوستشون رو میبینن ولی نمیدونن دفعه آخره

خداوکیلی یکم مهربونتر با وبلاگهاتون برخورد کنید😁


دولت جوان انقلابی اذیتت نمیکنه؟ ولی پدر مارو درآورده🤣

اول که اسطوره شرکت موج وار در انتخابات، جناب هم خوشگله هم بوره، سردار دکتر خلبان نیروهای مردمیش رو گسیل کرد که جاده صاف کن ثبتنام امسالش بشن

واقعا واقعا واقعا جای حامی این آدم بودم به ضریب هوشی و درکش از مسائل واقعی شک میکردم🤣 واقعا درک نمیکنه ملت همون۹۸ هم به اجبار بهش رای دادن رییس قوه بشه دست از سر کچل برچسب مدیریت جهادی برداره ولی متاسفانه همیشه یچیز دیگه میخواد و اینو نمیخواده. 

مسخره تر اینکه طرفداراش به جلیلی تیکه میندازن که جلیلی از۹۲زنبیل گذاشته🤣🤣🤣

خداوندگار زنبیل ایران🤣 ۸۴،۹۲،۹۶و نهایتا۹۸😁! آخه تو که۱۶ساله تو صفی دیگه زر نزن😁 با کمال احترام😂همون۸۸ هم رو ندادن بهت وگرنه همونم میومدی ولی عقلت رسید بشینی کار بکنی تا چهارسال بعد با چفیه رزومه مدیر جهادی داشته باشی که تهش با گازانبر همونم پرید😂 سفیه! یه نگاه به آتوهاش بندازه طرف پاستور نمیره ولی خب همه اونها جهاد بوده و آتویی نیست‎(:‎


طرفدارهای جلیلی ام الله اکبر! بابا چرا تو تخیل اید؟ کارگاه ورشکسته رو بخوای احیا کنی باید پلن دقیق بچینی، بعد شما اسکل اسکل با حس ما عاقلتر از بقیه ایم میخواین جلیلی رو مقبول عام و خاص بکنین؟ سفها!

جلیلی واقعا عاقل و متقی و با برنامه و مدیر و اصن پیغمبر، باید پلن بالا کشیدنش در اذهان و جا انداختنش بعنوان یه آدم اینکاره رو داشته باشین دیگه!نه؟

نشستین دورهم و تا شعاع بیست کیلومتری فقط طرفدارهای خودتون رو نشوندین و میگین جلیلی طرفدار داره‎:|‎ خب معلومه که داره، پاشو برو خوزستان و یاسوج، محسن رضایی ام اونجا طرفدار داره، این شد دلیل که رای میاره؟

انقددر از فضای ایران و انتخابات و رسانه دورن که یه نیمچه امید بود که بشه جو انتخابات رو با گفتمان جلیلی عوض کرد همین بلها همونم به باد دادن. فقط پاچه طرفدارای اینو و اون نامزد اینوری رو گرفتن رو میگن روشنگری. خاعک خب هموطن!خاعک! تو که همینقدر فهم سیاسی نداری هشت سال دیگه باید بتمرگی زیر پرچم امثال روحانی! بی خاصیت


اون رییسی بیا هم مارو مچل کردن! دیروز ثبتناما شروع شده،از معاون رییسی پرسیدیم میاد یا نه، میگه حس کنه لازمه میاد😑

مرد!۹۶ به افتضاح ترین و ناآماده ترین حالت ممکن پاشدی اومدی تو مناظرات و اونجوری دهن ستادهات رو سرویس کردی، درس نگرفتی؟ ریاست جمهوری شوخیه؟ اگه یه سال گذشته رو بررسی نکردی ببینی واقعا وزنه اسم و اعتبار من لازمه وارد انتخابات بشه یانه، برای این حالت آماده نشدی، برنامه نریختی، تیم آماده نکردی، یعنی همون کثافتکاری۹۶ که دقیقه نود نیکزاد رو کردی رییس ستاد😑 واقعا خدا این انتخابات رو بخیر کنه که اگه تنها راه چاره اش تو باشی😑

عقل جلیلی کاش تو سر تو بود، زبون احمدی نژادم تو دهن جفتتون😑

خدایا ما رو با ستاد رییسی امتحان نکن! ارحم قله حیلتی


سعید محمد هم الله اکبر‎‎ از طرفدارهاش‎:|‎ اصلا هنوز رزومه و توان طرف و برنامه‌ش رو نسنجیده میان تو دیافراگمت فرو کنن که این بهترین گزینه اس! تازه وقتی از تو معده ات طرفداره رو کشیدی بیرون میگی خب بفرما یهو یه پی دی اف سابقه مدیریت میذاره جلوت. میگی بسیار عالی و توانمند و گره گشا و مدیر، باریکلا به این استفاده از نیروی آکادمیک، آفرین انقدر اعتقاد به حل مسائل از دانشگاه و با دانشجوها و اعتماد به ظرفیت جوان، مشخصه کار کرده و اینکاره اس، خب برنامه اش برای فلان و بهمان چیه؟ یهو فیوز میپرونه که هاع! چی؟ خب برترین مدیر فلان و بهمانه! میگم خب خوشگل و موبورمون هم برترین مدیر بود، یه زمانی ام رقیباشو با اتیکت کار اجرایی نکرده میخواست از صحنه خارج بکنه که انک لبالگازانبر و پرونده خودش لوله شد، تو الان ‎درباره توان به خدمت گرفتن برنامه سایر رقبا، مشورت پذیری در اشل بزرگ و کلان مملکتی و پایبند بودن به سری اصول کار انقلابی باید از کاندیدات خواسته داشته باشی، خواسته داری؟ همینطوری بریم زیرعلم سینه بزنیم، مگه هیاته؟ هرکی باید بیاد واضح برنامه بده، روش کار بده و سیاست اجراش رو اعلام کنه، این یعنی پیگیری، شناخت و طرفداری درست از یکی. حالا هی با قربون صدقه قدوبالاش رای جمع کنین ولی بفرض که رییس جمهورم بشه اولین بررسی کننده اجرای ادعاهاش خودتون باید باشین نه غریبه‎(:‎

+ فعلا یدونه نشست خبری ازش دیدم و قصد دارم این یکی رو چون برخلاف بقیه ناشناسه یکم بیشتر پیگیری کنم،فعلا فقط زمانی که حرف اقتصادی و سازندگی میشد چشماش برق میزد وحالت نشستنش حتی عوض میشد🤣 انگار از یه پسربچه درباره اسباب بازی مورد علاقه اش سوال کردی😂

برای بقیه شون برنامه و راهکار داشت ولی اجرای همونا؟ الله اعلم

از جو آررروم نشست خبریشم خوشحال شدم. مدتها بود انقدر جو قطبی شده دیده بودم و هیاهوی بیخود و ناتوانی در صحبت آدم مسئول پشت میکروفون که همین چهارتا جمله ساده امیدوارم کرد😢


محسن رضایی😊 قاضی زاده😥 دهقان🤐 رستم قاسمی😑 

احمدی نژاد🙃😌🙃

تاجزاده و سایر بستگان🤣🤣🤣


#دیگه نمیکشم بقیه غرغرهام بعدن🤣



۱ش.۲۶

دلم میخواد سرمو فشار بدم تو بالش و گریه کنم.



*این یکی دو روزه با ثبت نام کاندیداها بحث و شور انتخاباتی توی گروه دورهمی۲۵۰نفره مون‎:|‎ بالا گرفته

هرکسم ماشالا یه پا تحلیلگر مسائل کلان خاورمیانه با استناد به دلایل قوی همچون همسرم گفته‎(:‎

روز اول که بحث با کدوم مرجع عید اعلام کرده، کدوم نکرده، حکم عید حکومتیه یا نه، یه غروب تا سحر هیییی صحبت و بحث و آروم کردن طرفهای درگیر ماجرا و توروخدا گند نزنین به مسلمونی همدیگه گذشت، دیگه بعد سحر قاتی کردم، چهار تا پیام نوشتم، هی مدیر گروه شونه هامو ماساژ میداد آب قند میداد، میگفت تو رو خدا تو کوتاه بیا،هی میگفتم نههه بذار من دهن اینو سرویس کنم🤣🤣🤣 دیگه از سعه صدر رحمانیم خیلی سواستفاده شده بود اصن🤣

البته که تهش با آشتی و دوستی جمع شد😁 ایضا ماست حرفهای چرت و پرت گفتن هم کیسه شد😁 اعصاب منم یه دور به گاراژ رفت.

بعد از ظهر تا شبش بحث انتخاباتی بود و هی یه گوش در یه گوش دروازه، چندتا پیام شوخی گذاشتم، یه عده جدی گرفتن که چرا شبهه میندازی🤣 چندنفر گفتن بابا تابلوئه شوخیه، یکی گییییر داد بود نه این کار ضمان داره تو قیامت‎:|‎ بهش گفتم این خط این نشون، این حرفهارو چند روز بعد رسانه ای مذهبیا میزنن، دو هفته بعد از دهن بچه های همین گروه میشنوی:) گفت خب تو پخش نکن🤣🤣🤣

به ساعت نکشید یکی اسکرین استوری یه صفحه رسانه مذهبی رو گذاشت که برای لاریجانی ماله کشیده بود، و اعتقاد داشت حرفهایی که یارو زده تلخه ولی حقیقته

به دوست ذکر شده گفتم دیدی؟ نگفتم؟ ایناها، تو نمیشنوی دلیل بر نبودن نیست

انقدر پررررت بود که تهش ورداشت چهارتا حدیث داغون گذاشت و آخرشم گفت آدمهای اینطوری(مث من) خارج از ولایتن‎(:‎

بهش میگم حاجیییی این دایره انقلاب انگار فقط اندازه خودت جا داره، پس بقیه دوستان چی؟ میگی دوست اینطوری بهتره نباشه😁 گفتم قطعا تو جامعه موفق میشی رای بگیری برای کاندیدات🙋

و بدتر اینکه آدمهایی که چهارسال پیش همین سوالات و نقدهارو به نظام داشتن عینا همون حرفهای۹۶ رو باز به عنوان سوال اومدن تکرار کردن تو گروه

دلم میخواست برم تو کما...

بابا درخت نبودی که پات بسته باشه، چهارسال وقت داشتی، میرفتی میخوندی، میپرسیدی، نشستی بعد میگی من ضعیف تر هم شده اعتقادم و دیگه رای نمیدم و فلان و بهمان؟ الان ما ناراحتم بشیم؟ تازه نقد هم داری؟ یوقت خسته نشی؟ درخت باز یه شاخ و برگ تکون میده، تو که دیواری دیگه عزیز‎:|‎

انقدررر این گفتگوهای بی ثمر فشار آوردن بهم که دیگه قصد کردم توی گروه چیزی نگم. هیچی هیچ...

امروز با دوست دایره ولایت اومد با آیه فزادهم مرضا، شلنگ رو گرفت رو همه و ختم جلسه رو اعلام کرد که کسی که اعتقاد راسخ نداره، کرم از خود درخته‎(:‎

هی خواستم شلنگ بک بدم، گفتم ملت عقل تو سرشون نیست، کار اشتباه اینو به گفتمانش نسبت میدن، کلا همه چیز میره رو هوا کظم غیض کردم

دیدم مدیر اومد پیام گذاشت دیگه بحث سیاسی ممنوع وگرنه ریمو‎:|‎ گفتم آخه مگه بحث کردن یا نکردن امری و دستوریه که بشه گفت باشه یا نباشه

هرکی مثل من خوشش نمیاد شرکت نکنه، چکار به آزادی بیان بقیه دارین واقعا؟ 

حالا همون وسط من داشتم آمار حرم امام رضا رو از یکی از اعضا که خادم بود درمیوردم و تو حال خودم داشتم همینجوری یاد خاطراتم میکردم

مدیر یهو گفت تموم کنین یا ریمو‎:|‎ میگم آخه نامسلمون😂 به من چه کی قبلا کجا بوده، خب من با فلان کاندیدا فلانجا بودم با فلانی بهمانجا، فلانی ام اومد فلانجا، کلا حرف از اینجاها نزنیم؟

دیگه یکم جو سبک شد و شوخی و خنده، دیگه مدیر ثانی که منطقیه و قلبش مثل گنجیشکه رو خفت کردم وسط گروه، دلایل مخالفتم با ممنوع شدن بحث رو یکی یکی گفتم. بارزترینش همین سلیقه ای بودن که خاطره بازی رو هم تبلیغ فرض میکنه🤣 هی آجر رو آجر خیلی آروم باهم پیش رفتیم، و میدیدم که بچه های زخمی بحث دیروز آنلاین دارن میخونن ولی واکنش نمیدن، تهش آجر آخر رو گذاشتیم و قانون با چندتا تبصره خوب عوض شد و مشخصا گروه به یه حالت بی تنش و آرامشی رسید

و چندتا شاخص بحث دیروز اومدن پیام و استیکر گل و بلبل گذاشتن و خوشحال شدن و تشکر و بوس و بغل

هنوووز شیپور پیروزی رو سر نداده بودیم که یهو یکی یه پیام با مطلع البته گذاشت: البته دوستان روی حساسیتهای هم پافشاری نکنن مثلا نگن نظام فلانه🤦

جلوی چشمم فروریختن اهرام مصر رو دیدم😭

شکست انقلاب بخاطر دگم بودن و جهل آدمها رو دیدم

قشنگ انگار خنجر خورد تو کمرم

در تلاش نافرجامی فقط تونستم بگم بحث رو روی مصداق نبرید و کدورتهارو زنده نکنین  همه مون بالاخره حساسیتهایی داریم و فلان

که در لحظه لیدر جریان چپ نوشت اصلا معلوم نبود حرف درباره کیه و لفت‎(:‎

مدیر اومد بلافاصله نوشت چت سیاسی ممنوع‎:|‎

چندتا استیکر تو سر خود زدن گذاشتم و گفتم میرم احیای روحیه و لفت

بعد از من هم انگار یکی دیگه رفته بود


از عصر سرم داغه و دارم جواب پیامها و تماسهای توروخدا برگرد رو به دوستانه ترین و هجوآمیزترین حالت ممکن میدم

دوبار رفتم بیرون هواخوری و راه رفتن تا فقط یکم سرد بشم

 باورم نمیشه...

بارها تو همین گروه به هزارتا چیز متهم شدم ولی تاحالا شکست گفتگو رو اینطوری لمس نکرده بودم

هی میگن آخه چرا ناراحت شدی

تو که اهل لفت نبودی

بابا هنوزم نیستم

فقط ببینین چی شده!


فقط میتونم واقعا بی لیاقت و قدرنشناسیم

خدا جلوی چشم ما انواع حکومتهای مختلف رو تو منطقه گذاشته که ببینیم هر کدوم چطور ملتشون ضعیف و تحت استثمار و ذلیل ان

بعد ما برای یه عید مشترک تا تکفیر ولی فقیه امن ترین حکومت منطقه میریم

هشت سال خفت، ذلت و خواری گفتمان انقلاب اسلامی رو در بین الملل دیدیم، بعد به خم ابروی کاندیدا ایراد میگیریم

بر اموات هر تحفه ای که ثبت نام کرده اصلا

میتونی اضطرار رو درک کنی یا نه؟

انقدر نفهمی که نمیتونی درک کنی این هشت سال کسی بیاد که ادامه همین دولت باشه، یعنی فاتحه انقلاب اسلامیت رو باید بخونی؟

و احتمالا بخاطراین کفران نعمت پرت میشی به شرایطی که بنی اسراییل توی بیابون پیشش پادشاه باشن


انگار یه دیوار شیشه ای بین من و میدون جنگه

میبینم جلوی چشمم دارن تمام زندگیم رو غارت میکنن و به تاراج میبرن و عرضه هیچکاری ندارم

انگار دارن عزیزترین هامو جلوی چشمام مثله میکنن و عرضه دخالت و تغییر شرایط ندارم

انگار داد میزنم و صدام به اونور شیشه نمیرسه

حتی کسی اطرافم نیست که فریادرس باشم

فقط دلم به دعایی خوشه که زیر قبه امام حسین کردم

که اگه قراره چیزی تغییر بکنه من دیگه توی این دنیا نباشم که ببینم...


الهی عظم البلا و برح الخفا و انکشف الغطا و ذاقت الارض و منعت السما و انت المستعان و الیک المشتکی...




+ دوباره خوندم و چقدر بنظر دعوای خاله زنکی گیس و گیس کشی بچگانه میاد

ولی حقیقتش اینه این جمع هر جمعی نیست، این چکیده بحث هم شیش سال دور هم بودن و گفتگو و بالا پایین باهاش داره...

شاید عمق ضربه ای که وارد شده رو هیچکس جز خودم نفهمه...

خالی شدم و فقط دلم نشستن گوشه حرم میخواد...



۴ش.۲۹

یاد سال۹۲ میفتم، که بعد از۸۸ بدنه جوان و باروحیه طرفدار خاتمی دیگه به نظام و صندوق رای امیدی نداشتن و حاضر نبودن بیان تو انتخابات. با انتخاب یه چهره دانشگاهی ظاهر موجه شریفی مثل عارف، دل قشر آکادمیک رو بردن و همینجوری اینارو کشوندن و کشوندن تا دو روز مونده به انتخابات، هاشمی پیام داد و بنرهاش کل شهر رو گرفت، عارف با یه متن خوب انصراف داد و روحانی هم تو مناظره ها الحق از بیشرفی چیزی کم نذاشت و نشون داد اینکاره اس و با یه برد لرزان ولی مناسب رییس جمهور شد و اونچنان امیدی به اردوگاه اصلاحطلبها برگشت که ۹۶با یه رای کمرشکن پیروز شدن و الان اصلا کسی یادش نیست اینها انتخابات مجلس۹۰ رو تحریم کرده بودن، طوری که انقلابی و غیرانقلابی روش نمیشد به کسی بگه رفته رای داده، حالا ما از اینها خوف افتاده تو دلمون...

واقعا حربه اینها ضعیفه ولی مشکل ایمان خودمونه وگرنه قطعا بهتر میتونیم نتیجه بگیریم...

ایمان ضعیف باعث عمل از ترس میشه نه از سر تقوا و شجاعت، عمل از سرترس هم محکوم به شکسته...

بگذریم...


*دیشب استاتوس گذاشته انتخابات فلان و بهمان بکنیم، به رسم رفاقت دهساله رفتم یکم سر شوخی رو باهاش باز کردم، کم کم حرف رسید به احوالات زندگی مشترکش و دوباره فروریختم...

کسی که به قول خودش با نیت جهاد ازدواج کرده و آرزوش همسر جهادگر بوده، میگفت به مرحله ای رسیدم ارتباط داشتن با خانواده و فامیل برام اولویته و جهاد رو فداش میکنم...

انقدر عصبانی و هیجان زده و خارج از منطق بود که چندبار از زیر سوالهای مستقیمش شونه خالی کردم و پیچوندم و فقط گفتم حرف بزن گوش میکنم، به جایی رسید گفتم حوصله نصیحت داری؟ گفت نه. فقط میخوام غر بزنم.

بازهم صبر کردم، دیدم داره آیه و روایت میاره درباره اهمیت صله رحم، بهش گفتم یوقتی ما خودمون یچیزی میخوایم ولی اسلام مالی میکنیم، مثلا میخوایم با زیبایی مون چشم بقیه رو دربیاریم میگیم مومن باید آراسته باشه، گفت آره، من ارتباط میخوام و برون گرام ولی همسرم درونگرا و میخوام به اسم صله رحم این نیازم برطرف بشه.

باز رفت یه روایت آورد که ببین پیامبر تو همیچین شرایطی ام نذاشته قطع رحم بشه، گفتم ته و توی داستان رو بعدا درمیارم ولی یه بار یه مردی رفت مسافرت به خانمش گفت تا برنگشتم بیرون نرو، خبردادن باباش محتضره، به پیامبر پیام داد برم؟ پیامبر گفت نه بمون تا برگرده، خبر دادن فوت کرد پدره، پیغام فرستاد پیامبر برم مراسم پدرم؟ پیامبر گفت بمون تا برگرده و ....

تو همچین شرایطی برات پیش میمومد واکنشت چی بود؟ اول به شوخ و خنده گرفت، گفتم ولی من بودم دهن همسره رو آسفالت میکردم و تا آخر عمر انواع زهرکلامی و غیرکلامی میریختم. گفت من اینکارو نمیکنم فقط میگم قسمت بابام این بود، گفتم مامانتم بود و اگه از دست میرفت همین بودی؟ گفت نه، تا آخر عمر دلم باهاش صاف نمیشد. گفتم خب اینم یه داستانه از صله رحم، همه چیزواز عینک خودت نبین و اسم اسلام بذار روش بعدشم تو همون ذهنت همسرتم محکوم کن و پرونده رو ببند. که خب دیگه دیرشده بود برای بستن دهن و انگشت تایپم و شد آنچه شد😅

از خاطرات عقد و نامزدی گفت تاااا الان و فهمیدم واقعا خشت اول چون نهد معمار کج🤦 قشنگ میخوام توصیه های سنتی دوران عقد رو با آب طلا بنویسم بزنم جلوی چشمم. پشت هر کدوم یه زندگی کج شده نشسته🤦

و ویران کنندگی داستان اینجاست که این حرفها و این استدلال ها از دهن بچه مذهبی هیاتی پابند مسجد و فلان و بهمان درمیاد که وقتی بهش میگی هرکس دربرابر تواناییها و دلبستگی های خودش مسئوله و توقبر خودش میخوابه و ربطی نداره به زندگی مشترک، چون وظیفه زندگی ایدآل مشترک، نعم العون علی طاعه الله بود نه چیز دیگه، میگه یار همسر بودن مهمه نه یار خدا.......

فقط تونستم بگم این حرف ته دلت نیست و الان خسته ای و بیخیال بحث بشیم

و نتیجه این شد که گفت یاد بگیر وقتی بهت میگن فقط میخوام حرف بزنم نصیحت نکن و منصف بازی درنیار‎:|‎ الانم همسرم میخواد بیاد از سفر ولی تو منو آتیشی کردی و از دستش ناراحتم‎:|‎

تازه من هنوز نصیحت اصلیمو نگفته بودم😅😂😢

اونم این بودکه فقط به زندگی والدین خودت نگاه کن و بطرز عجیبی کپی پیست رفتارای اشتباه اونهارو تو زندگی خودت ببین! همون رفتارها همون سرانجام رو برای زندگی خودت داره! انشالا که با همین فرمون به اونجا نرسی....


واقعا از هرچی اطرافمه دارم ناامید میشم...


**اوصیکم بتقوی ا... و نظم امرکم جناب"من" انشالا خودت زندگی خودت رو از سرنوشت مشترک با والدینت نجات بدی عزیزم‎(:‎ وگرنه با همین فرمونی که خودت داری میری جلو در ناصیه ات بهتر از اونها نشدن که هیچ، صدها پله بدتر از اونها شدن رو میبینم قشنگم‎(:‎


*** زندگی ها یجوری شده از هیچ متاهلی نمیشه احوال همسرش رو پرسید، چون ممکنه خیلی طبیعی باشه که جدا شدن‎:|‎ انقدربه وفور اطرافم آدم با زندگی عادی دیدم که بعد ازچندوقت میپرسی چه خبر میگه جداشدم که نسبت به این سوال فوبیا دارم

همه یا جدان یا بالاخره جدا میشن🤦


خرداد

ج.۱۴

دیگه روزها اومدن و رفتن و ماهم انتظار از نیمه خرداد کشیدیم‎(:‎

خواستم در واکنش به رد صلاحیت لاریجانی بیام اینجا یچیزی بگم، گفتم آدم حرف زدن اگه بلد نیست حرف نزدن بلد باشه😁 دیگه نزدم😁 فقط از خیل حزب الهی های معترض در تعجب بودم که الحمدلله اونم کم کم برطرف شد‎(:‎

تا دوباره امروز رهبر صحبت کرد، همون موقع که آخر صحبتشون نکته مهم رو گفتن، مشخص بود کی و چی رو میگن و منظور چیه و خیلی برام عادی بود، بلافاصله بعد سخنرانی دیدم توییتر پر شده از احتمال تایید صلاحیت لاریجانی🙄 ملت آر یو کیدینگ می؟ جدی جدی سخنرانی رو گوش دادین یا شوخی میکنین😁 که اینم تا شب جمع شد🤗

یکی از دوستام تو ستاد قاضی زاده است و همون اوایل برنامه هاش رو فرستاد و گفت بیا کمک، بعد از پخش مستندش دلم میخواست برم پی ویش بگم جدی جدی هنوز ستادی؟ بیا بیرون تیریخیدا😂 حیف جای کار زیاد داشت فقط دلم نیومد😁

مستند جلیلی ام خوب بود فقط فیلمنامه نداشت، اگه یکم کارگردان زبل تر بود مستند جنجالی ای میتونست براش بسازه. مستند رییسی خوب بود ولی من اگه بودم مصاحبه اصلی رو جلوی اون پنجره با اون پوزیشن نمیگرفتم، یکمم رو انتخاب تصاویر دقت بیشتری میکردم.

فردام مناظره اول ببینیم همتی با کی میاد استودیو😏

حالا به این وقت لیگ والیبالم هس، برنامه هاش انقدر پراکنده اس تا حالا چندتا بازی خوب رو از دست دادم😢 فردا هم احتمالا یکی دیگه از دست بره😢


*انیمیشن ژاپنی صدای خاموش یا شکل صدا رو دیدیم، قبلا چندتا تیکه ازش دیده بودم دیگه برای جلوگیری از انفجار مغز اینو گذاشتم ببینیم، بد نبود، یعنی جالب بود، ژاپنی ها برای دغدغه های واقعی نوجوانهاشون انیمه میسازن، برعکس هالیوود که دغدغه سازی میکنه بعد روی اون بال و پر میده و میسازه

نکته جالب تمرکز روی یه قشر فراموش شده یعنی افراد دارای محدودیت جسمی و مشکلات برقراری ارتباط با همسالانشون بود

ازین لحاظ خیلی خیلی جالب بود، چون تقریبا با این جزییات یادم نمیاد فیلم یا انیمیشنی دیده باشم. فیلم عجیب(واندر)بود ولی برای کودکان بود، اونم پرداخت ناقص و هالیوودی. این یه پرداخت کامل، درست و با پایان بندی بود که حقیقتا😍

یک سوم اول فیلم که رد شده بود، بهش گفتم اگه هالیوود بود الان دیگه فیلم تموم میشد، کلا زود جمع میکنن داستان رو و ترجیحا میبرن تو فاز عشق و لاو و استغفرلا و منکرات، خیلی بدون اینا داستانی رو نمیتونن روایت کنن و پیش ببرن

ولی این یه نقطه اوج داشت که فکر میکردی خبببب همه چی گل و بلبل شد و تموم ولی دوباره فرود دوباره اوج و...

دقت کردم یک سوم اول مخاطب طرف پسره اس و طرف دختره، یک سوم دوم طرف پسره ای و فکر میکنی همه چیزو دیگه کامل متوجه شدی، یک سوم پایانی تازه برگ برنده رو میشه و میفهمی گردش کردی سمت دختره و در اصل هیچی نمیدونستی

واقعا این قوت فیلمنامه رو دوست داشتم

یه جاهاییش خودمو میذاشتم جای نویسنده میگفتم فکر کن توقراره راوی دیدن دو نفر بعد چندسال باشی، دیالوگ اینارو چی مینوشتی؟ و اونموقع میفهمیدم پووووف🤦 خیییللللیییی سخته🤦🤦🤦

یه جاهایی از فیلم احساس کردم بخاطر کوتاه تر کردن زمان فیلم، ازش بریدن، یا شایدم زیرنویس ناقص بوده، نفهمیدم چی به چی شد. دو ساعت بود‎:|‎

+پوم پوکو رو هم چند روز قبل ازین دیدم و انقدددرررر زیرنویس با دوبله انگلیسی در تناقض یا ناقصتر بود که اعصابم خط خطی شد اصلا نفهمیدم چی شد‎:|

خلاصه انیمه های پیشنهادی شمارا پذیراییم🙏

** بالاخره امتحان این سطحم دادم و‎:|‎‎:|‎‎:|‎ خیلی سخت و حفظی بود‎:|‎ فقط سه نمره از صد نمره استدلالی و خارج از پاورپوینت بود‎:|‎ قطعا میفتم مگه اینکه دل مصحح نرم بشه و خدا یاری کنه‎:|‎

پنج تا برگه ام خودم گرفتم تصحیح کنم، یه نفر که هیچ جوابی ننوشته بود، دادم مسئول دوره خودش پیگیری کنه، سه نفر دیگه قبول شدن و نفر آخر بطرز شگفت انگیزی تقلب کرده بود! عینا کپی نعل به نعل از پاورپوینت! سوتی ام داده بود و دقیقا همون سه نمره استدلالی رو جواب نداده بود🤣 اینم به مسئول گفتم، ولی گفت تو تصحیحتو بکن خودمون پیگیری میکنیم، با خون دل نمره کامل هر سوالو بهش دادم و نودوهفت شد😢 دلم میخواست برم تو گروه بنویسم الا یا اهل العالم خانم فلانی با آیدی فلان جزوه رو کپی کرده تو پاسخنامه😂 بهم میگه خوبه تو خدا نشدی😁 دستت جایی بند نیست😁 وگرنه حیثیت برای کسی نمیذاشتی😁 آخه لعنتی این کلاس کجای زندگیته😂 آخه کلللل سوالا؟ با پنجاهم قبول میشدی! حداقل از عنوان کلاس خجالت میکشیدی اندازه پنجاه شصت تقلب میکردی، نه صد!!!

🤲خدایا خدایا خواهش میکنم خودم زیر پنجاه نشم🤞😢😘


***زنگ زدن برای۲۷خرداد جلسه معارفه گذاشتن، اولش گفتم قطعا نمیام، بعد دیدم یه روز قبل از انتخاباته یکم نرم شدم، ولی بازم احتمالش کمه برم،  بعد الان میگم تسنیم رو گول بزنم بکشونمش اینورا🤣🤣🤣 بریم باهم صفاسیتی😁


۲ش.۱۷

 چند روز شب پیش داشتیم با هم حرف میزدیم گفت دیشب خواب دیدم یکی از دندون هام که قبلا شکسته بود، افتاد؛ گفتم پس لباس مشکی بذارم دم دست؟ گفت نه باباااا چی میگی اصلا خوابهای من راست نیست(طبق تجربه میدونستم راسته‎(:‎

گفتم حالا میبینیم!

فرداش بین خواب و بیداری صدای زنگ در و گریه مامانمو شنیدم که دخترخاله مریضش که همسن و سال خودش بود و همسایه مون بود، فوت کرده

کورمال کورمال پاشدم برم ببینم کمکی لازم داره یا نه، بهش میگم که گفتی خوابت راست نیست و لباس مشکی نمیخواد🙄

خیلی یهویی نمازصبحش رو میخونه و میخوابه و دیگه بیدار نمیشه‎:|‎تموم‎:|‎ دیشبش توی رختخواب خودش خوابیده، فرداشبش روی خاک...


*بعد دو روز عجز و لابه به خدمت مسئولین محترم دوره، آخرش گفتم بابا حداقل برگه خودمو بدین خودم تصحیح کنم، جون به لب شدم، من فقط یه پاس میخوام😁

که دیگه انگار دلشون به رحم اومد زود تصحیح پکردن و ۵۱شدم و لب مرزی پاس😍 ایشالا داستان توش درنیاد رفتم سطح بعدی😁

بیست تا برگه از ۱۲شب گرفتم تا اذون صبح صحیح کردم و حقیقتا از بعضی پاسخنامه ها کیف کردم‎(:‎

آخرش گفتن از امتحان بچه های آفلاین هم برگه مونده بیاین کمک، از بعدازظهر تا بعد اذون مغرب هم شونزده تا برگه دیگه صحیح کردم و یه نفر نمره اش۱۰۰ شد😁 لامصصصصب یکم شل تر تقلب میکردی عاخه فلااااااان(حرف مثبت فلان‌قدرسن) یعنی واو جابجا نکرده بود😁 واقعا از لحاظ هوشی داغان😁 خب مشنگ الدوله! اینجوری که تابلوعه تقلب کردی! یه نفر دیگه ام تقلب کرده بود ولی عقلش رسیده بود یه سوال بی جواب بذاره، برگه اش طبیعی دربیاد😁 اینا چون آفلاین بودن با اینکه نمره کامل تونست بگیره حتی انقدر زورم نیومد که اون آنلاینه اومد‎(:‎ من با لب مرز پاس بشم یا نشم ولی همکلاسی عزیزم بی استرس شب سر به بالین بذاره؟ روا نیست😁

امیدوارم حداقل یه گوشی ازشون بپیچونن فک نکنن مسئولین خدوم گاگول ان😁


**نزدیک دوماه پیش رفتم دکتر، خواست نوبت جلسه بعد رو بزنه، گفتم بزن اواخر خرداد، به خیال خودم انتخابات اواسط خرداد بود، میخواستم از همه عالم به در باشم و یوقتی برم که کل این ماجراها تموم شده باشه‎(:‎ اند گس وات‎(:‎ نوبتم رو انداختم۲۲ خرداد که با چرخ گردون چرخید و مناظره سوم دقیقا تو ساعت ویزیت منه🙃

امروز زنگ زدم جابجا کنم گفت فردا زنگ بزن، وفردا چه خبره؟ آفرین زمان مناظره دوم ریاست جمهوری و؟؟؟ بعله کلاس سه ساعت و نیمه ام با مسئول پیگیری تخلفات انتخاباتیه🙃 به مسئول کلاس پیام دادم مسلمون ها نمیخواین ساعت کلاس رو جابجا کنین؟ فرمودن: خیر، از تلوبیون بعد از کلاس ببینین‎(:‎ اگه سنگ از آسمون بباره، کلاس ما تعطیل نمیشه، حتی اگه خود شخص انتخاباتی صاحب کلاس باشه🤦 قبلا روابط عمومی و سخنگوی ستادشون بود کلاسها اوخ نشدن امسال که دیگه‎:|‎ و امشب اتفاق دیگه چی بود؟ بعله گفتن برای برنامه ریزی کلاسهای جدید شنبه سرگروه های آموزشی بیان شورا🙃 تازه میخواستن مباحثه اون کلاس رو هم شنبه بذارن که گفتم باباااااا مناظره اس ولممم کنید! اگه گذاشتن حالا یه والیبال آدمیزادی ببینیم😢 امسال ایرانم میزبانه و هیهات من الذله! سالن شماره ۲ آزادی😍😍😍

یاد باد آن روزگاران یاد باد

محمود جان قفلهایی در این مملکت به دست توانمند تو آنلاک شد که با کلید روحانی در هشت سال آنلاک که چه عرض کنم، حتی به مرحله پیشنهاد نرسید ولی با ادعا و هوچی گری خودشون رو اول ناجی اون موارد جا زدن، خاعک تو بختت پسر!خاعک! حتی تو وضعیت الانت‎(:‎

+چندتا تجربه خیلی منحصر بفرد (در مقیاس خودم) تو زندگیم و در ایام شباب دارم که مثل یه گره هایی تو خط صاف زندگیمن،  ورزشگاه رفتن و تماشای چندین بازی ملی یکی از اوناس که شاید یه روزی قصه اش رو گفتم...


*** این ایام سر به هر سو میچرخونم یه داستانی از زنان تو زندگیمه‎(:‎

سرگروه آموزشی سرفصل زنان تو کلاسهای آنلاین تابستونم، بدون اینکه حتی یه پیشنهادم عملی شده باشه و اثری داشته باشم😁 کلاسها به کتاب حقوق زن در اسلام رسیده(که به جدت به هر دختری توصیه میکنم این کتاب رو بخونه/ البته ما با چینش متفاوت میخونیم)، کلاس الزامات تربیتی دختران هم که توی پس زمینه خیلی ضعیف جریان داره، اون جلسه مباحثه اش خوش میگذره😁 اولاش همه شما فرمودین شما لطف کردین بودن، الان دیگه استیکر منکراتی میفرستن تو گروه🤣 اثر کیه این انحراف؟ آفرین درست حدس زدین👌


+بعد از هفت سال دارم دوباره کتاب شهیدمطهری رو میخونم و میبینم چقدر برداشتم عوض شده! اونموقع یچیزایی برام مهم بود و روم اثر داشت، الان اصلا دغدغه ام چیز دیگه ایه

تجربه ام بیشتر شده، آدمهای متفاوتی دیدم، سبک زندگی های متناقضی با کلیت جامعه تجربه کردم و میبینم چقدر بعضی مسائل مهمه گفته بشن، چقدر بعضی مسائل سرسری بررسی شدن، بعضیا فانتزی و توهمی نقل میشن و ....

انشالا سالم ازین سطح خارج میشم، چون هربار میام یچیزی بگم دهن خودم و استاد ره با هم جر بدم، جلوی خودمو میگیرم

ولی بالاخره اینکارو میکنم👊

قدم اول: اثبات اجازه پدر برای ازدواج دختر در روایات و اسلام😎


۴ش.۱۹

قفقط اومدم بگم: خاعک برسرت امیرحسین ثابتی! خاعک!

حب الدنیا راس کل خطیئه!

ما مشکل شخص پرستی رو هنوز نتونستیم حل بکنیم ولی ادعامون گوش فلک رو پر کرده

عاخه فلان فلان شده فلان فلان

عاخه سه نقطه، آخه پنج نقطه عاخه از اینجا تا ستاد جلیلی نقطه

عاخه احمقققققققققققققققققققق

عاخه نفهم

چقدر باید یه مدعی انقلابیگری سوپر مذهبی دوآتیشه باید آن موجود پرمنفعت باشه که رهبرو سپر اشتباه های خودش بکنه

آخه فرزند موجود پرمنفعت! تو مثلا خیر سرت کارت رسانه اس؟

چرا انقدر فامیل درجه دوی موجود پرمنفعتی؟

حیف نبود موجود اثرگذار رسانه ای چون تو اینطور به فلاکت بیفته؟ خاعک🙌

اول که از صحیفه امام مستند آوردی که آدم به احدالناسی برای رایش نباید جواب پس بده، دهنت رو سرویس کردن، رفتی استفتا آوردی، سایت تکذیب کرد

خب احمق بفهم یعنی کارت از بیخ و بن اشتباهه

اینطوری سناریو بچینی تهش نتیجه خودتو از دهن رهبر بخوای بکشی بیرون

خب معلومه سایت تکذیب میکنه!

اون جواب سوال یک عدد انسان معمولی رو داده، نه پلن بی "حالا چطور جلیلی را در رودروایسی به مذهبی های مشکک قالب کنیم؟"

بعد ورمیداری فیلم منتشر میکنی که سایت دروغگو جلوه کنه؟

آخه حیوااااان

کسی بجز تو میتونست اینطوری حیثیت کل اون مجموعه رو به بازی بگیره؟؟؟

خون بگرییم رواست!

حالا یه عده دارن کار این موجود بارکش رو درست میکنن، یه عده نفهم تر از خودش راه افتادن که مگه کار این چه مشکلی داشت؟

همین که الان این سوالته، خدارو شکر کن عقل نداری راحتی بخدا🤦

بخدا تا آخر این انتخابات هرچی فحش بخوری حقته

اون از سر سعید محمد که اونجوری گند زدی که تهش جمع نشده هنوز و دارن طرفدارهای جلیلی و محمد هنوز همو پاره میکنن

اینم گل دسته جدیدت🤦

طرفدارهای محمد به رییسی رسیدن، ولی شما🤦🤦🤦

بعد فکر میکنین با این گلکاری هاتون سبد رای رییسی قلنبه منتقل میشه به جلیلی!

آخه کینه ای که شما تو دل ملت کاشتین رو دو تا انتخابات دیگه ام جبران میکنه که انقدر امیدوارین؟

قالیبافیا که سرشون بره رای به جلیلی نمیدن، محمدیای زخم خورده ام که گیرتون بیارن تیکه بزرگه گوشتونه، قاضی زاده ایا یه امیدی بهشون هست ولاغیر، بعد احساس برنده قطعی انتخابات هم دارین؟

خدایا منو گاو کن🤦

روزی رو در عمرم نمیدیدم که خداروشکر کنم جلیلی امکان رییس جمهور شدنش کمه!

هنوز اون شب شوم اعلام نتایج۹۲ یادم نرفته که چطور از بین ترافیک کارناوالهای اعلام نتایج رسیدم خونه و ....

و باورم نمیشد جلیلی اینطوری از دستمون رفت

حالا؟ 

فقط با این حجم شل مغزی تیم درجه اول ستادش فقط میتونم بگم خدایا اینجوری آدم رو غربال میکنی قربونت برم چیزی ته الک نمیمونه! مارو دور ننداز! بخدا منم کسی بالای سرم نبود الان به همینا چسبیده بودم داشتم میرفتم ته دره حب شخص🤦

یعنی جلیلی خودش برای تقویت جبهه انقلاب اومده تو انتخابات بعد این موجود پرمنفعت هرچی اون میکاره(اگه بتونه بکاره) این فرزند موجود پرمنفعت با چهارتا توییت و استوری و بازکردن بی موقع دهن لامصبش به باد میده

ای چیز تو بینش سیاسیت بشررررررررررررررر


رهبر برای ما جوانان انقلابی(کالانعام) مثل سلیمان که با یه مشت غیرزبان آدمیزاد بلد حرف بزنه، روز مبعث کل فلسفه بعثت انبیا رو شرح داد تا رسید به لزوم قدرت گیری مومنین

مثال زد یوسف مومن(وپیامبر) با پادشاه کافری همکاری میکنه تا قدرت رو به نفع ایمان و مردم جامعه به دست بگیره

این به دست آوردن و حفظ قدرت برای مومنین مهمه

بعد طالوت رو مثال زد (که مال و نسب نداشت و بنی اسراییل حاضر نبودن به حکومتش تن بدن) ولی اونم موفق بود

بعدم گفتن اینها چیزاییه که به ما رسیده

میتونه حکومت متنوع تر ازینها هم باشه

بعدم گفتن اگه اینطوری نشه همون چیزی ام که بدست اومده از دست میره

 بارها هم گفتن اگه فلان کارها رو نکنید انقلاب سیلی میخوره 

و..........

سلیمان به مور و ملخ اینهارو گفته بود الان یکپارچه پشت یه مومن رو گرفته بودن که قدرت برسه به مومنین

ولی اینها؟ میرن برا ملت استفتا اصلح و صالح درمیارن

ای خداااااااااا

ای خداووونددددددد

سرنوشت مارو به حماقت اینها گره نزن🤦🤦🤦

تو اگه موجود پر منفعت نبودی الان محمد رد صلاحیت نشده بود فرزند موجود پرمنفععععععتتتتتت

که الان یه غم قوه مجریه داشته باشیم یه غم قوه قضاییه، غم قوه مقننه منبسطمون هم که بخوره تو سر تالارپشتی و مجمع عقلایی که اونو تو لیست نوشت🤦



ش.22


خنده‌های تو مرا باز ازین فاصله کشت...

قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت...

موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد...

حسم از سردی این بی‌خبری فرق نکرد...

از دلم دور شدی فکر تو آمد به سرم...

خواب می‌بینمت از خواب نباید بپرم...

خواب پرواز تو با نامه‌ی خیسی در مشت...

تو نباشی غم این عصر مرا خواهد کشت...

عصر تلخی که به جز خاطره‌ای قرمز نیست...

عصر تلخی که به جز ترس خداحافظ نیست...

یک دو راهیست که از گریه به دریا برسم...

به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم...









تیر



۵ش.۳


یکی تو کانالش یه بات معرفی کرده بود که براساس تم فیلم‌ها، فیلم مشابه به همون سبک پیشنهاد میکنه. مثلا فیلم knives out رو که یه فیلم با رگه‌های معمایی جنایی پلیسیه زده بود و یه لیست فیلم مشابه بهش پیشنهاد داده بود.

نایوز اَوت که مالی نبود و مثل فیلمهای شامحمدی ساخته شده بود. نقش کریس اوانز و آنا دی‌آرماس هم در حد گلزار و نفیسه روشن بود،  بعدا کلی تعجب کردم فیلم معروفیه و ملت کف و خون براش قاتی می‌کنن🤦 بهرحال ولی فیلم معمایی و کشف و فلان دوست می‌دارم😁

دیگه به پیشنهاد صاحب کانال که به پیشنهاد باته فیلم the invisible guest رو دیده و راضی بودن منم برای حروم نشدن نت پیشکشی جوادآقا اینو و لوکا و چندتا چیز دیگه دانلود کردم😅

فیلمنامه‌اش قشنگ و تمیز و صاف و صوف و ک‍ِشنده بود. قشنگ به ابهامات ذهنی جواب میداد😁

فقط از وسطاش من دیگه حدسمو زده بودم فقط میخواستم ببینم چطور میخوان جمع بکنن که یه ورق دیگه رو کرد و راضی و خوشحال از سینما بیرون رفتیم😁

فقط این حجم از تلاش برای دو تا آدم سن و سال‌دار آسیب‌دیده زیاد نبود؟ یکم این مورد زیادی بود🤔

مرده باهوش بود ولی چطور انقدر خنگولانه رفتار کرد هی؟

چه لزومی داشت درباره لحظه آخر پسره به وکیله بگه؟ سوتی فیلمنامه بود که یادشون رفته بود یا میخواستن خشانَت فیلم رو افزایش بدن؟

از همین تریبون اعلام میکنم از حرکت نویسنده خوشوم نیومه و همون اصل جنایت کافی بود. مرسی.

خلاصه با اینکه فیلم اسپانیایی هم بود و داستانش مثبت هجده خور هم بود ولی کاملا تمیز و مناسب برای دیدن با خانواده و دوستان و بستگان و همسایگان ساخته شده بود و بخاطر همین نکته اصلا یه ستاره طلایی بهش میدم(حالا شانس بزنه من نسخه سانسور و پاکیزه شده رو دیده باشم و شما نسخه بی‌سانسور پیدا کنین و با خانواده بشینین ببینین به فنا برید:))))))))) 

+شوخی کردم نسخه کامل بود:)

دیروز هم انیمیشن لوکا رو دیدم و :)

اگه کوکو رو کسی دوست داشته باشه اینم صدی نود دوست داره

قبلش فقط جایی خوندم برای همجنس‌گراها ساخته شده که خب:|

یعنی انقدر گوگول مگولی و شیرین و بامزه بودن شخصیت‌هاش که اصن یاد اون نقده میفتادم کوفتم میشد

خب چرا عاخه؟ چه مرگتونه؟ واقعا چرا؟؟؟

داستان مثلا تو ایتالیا میگذره و انقدر دوبله انگلیسیش با لهجه ایتالیایی قِشنگ بوددد:))) حالت‌های صورت آلبرتو و جولیاهم خیلی بامزه طراحی شده بودیعنی قشنگ حس کاراکتر به بیننده منتقل میشد 

بهش میگم لوکا چطور بود؟ میگه خوب بود فقط این توصیه به کنار گذاشتن خانواده با اولین مشکل و مانع شدن برای علایق رو خوشوم نمیه

گفتم عاره برای کوکو و موآنا و لوکا که جامعه مهاجرن و خارج از سرزمین فرصت‌ها، هی بهشون میگن خانواده نباید سد راه انتخاب تو بشه، بذارشون کنار، اون‌ها خودشون تهش باید باهات راه بیان

به جامعه داخلی خودشون که میرسن، اینسایداَوت و آن‌وارد و بچه رییس و فلان و بهمان که: خانواده از همه چیز مهمتره بچسب بهش که سخت ضرر میکنی

دنبال انتخاب‌هات بروها ولی خانواده خانواده خانواده! اصلا بیخیالش نشو:|


+کیبورد جدید نیم‌فاصله داره و ازین ببعد متون فاخری خواهم ساد😎

ازین شکلکای کیبورد جدید هم خیلی بدم میاد🤦 انگار طراحشون کره‌ای ژاپنی چینی باشه🤦 که هست البته🤦🤦🤦




*انتخابات و حواشی‌ش بماند. فقط اگه برگزاری انتخابات دست شورای یه مدرسه ابتدایی هم بود، رای‌هاش بعد از پنج روز تغییر نمی‌کرد...





ج.ش.۱۸/۱۹

الان سپیده زده ولی طبق معمول که تا نخوابم ساعت بیولوژیک شروع روز جدید رو نمی‌پذیره فلذا هنوز جمعه هیجدهمه:)

امروز و دیروز تولد دوتا از دوستام بود و هی تلاش کردم بیخیال باشم و تبریک نگم آخرش چند دقیقه پیش براشون پیام گذاشتم

 دیگه بنظرم برای سن و سال ما و ایشان لوس بود😁

امسال چه شورانگیز یاد و خاطره هجده تیر هفتادوهشت رو گرامی داشتن:) چه خبره بابا! یاواش! فهمیدیم شما خیلی سیاسی استی بیاه بیاه با ما خردسالان دنیای سیاست بچرخ؛) خل مشنگا

طرف ته اپوزسیون بودنش چرت و پرت گفتن تو یه صفحه مجازیه میگه من ازین تاریخ سیاسی شدم:) لپتو بکشم الهی:))) احیانا در ادامه سیاست‌ورزی داهیانه‌ات به سرنوشت باطبی عزیز نگاه نمیکنی؟ به قول معروف برای هرکی نون نداشت برای اون که حسابی آب داشت؛)

اهه راستی بمب صوتی تو پارک ملت ترکید:) چه هیجان‌انگیز😅

طرف نوشته بود میگن غرب ترکیده ولی نوشتن شمال تهران، الان کجا ترکیده؟ خواستم بگم قطعا رفسنجانی ترکیده! که خودمو کنتلر کردم و ادب مرد به ز دولت اوست و این صوبتا

ولی خب همون تقاطع رفسنجانی با ولیعصر میشد که وصل غرب به شماله بهرحال یاد اون عزیز گرامیه:)

ولی زهرچشم خوبی بود:|

برای امروز مهمون دعوت کردم و قرار بود حول و حوش ده‌یازده بیاد که الحمدلله خودش آخرشب گفت بعدازظهر میام😁

حالا چی درست کنم🤔


این روزها که می‌گذرد شادم که می‌گذرد ...


* این چند وقت حرف زیاد بود ولی حوصله نوشتن نبود...

استرس فلج کننده هم دارم و باعث میشه کارامو به تعویق بندازم که بازم استرسم بیشتر میشه...


** دهکده خاک‌برسر فائضه‌غفارحدادی رو خوندم و جالب بود

همیشه فکر میکردم خاطرات یه زن طلبه‌اس ولی فهمیدم اشتباه میکردم و اون کتاب زن‌آقا بوده

این درباره یه فرصت مطالعاتی یه ساله تو سوییسه که خب جالب بود

بنظرم قلم خودش رو وامدار رضا امیرخانی میدونه و تحت تاثیر اون چیزهایی نوشته

از دید یه خانم باردار با یه بچه چهارساله که فرانسوی‌ام بلد نیست خیلی جربزه و جنم از خودش نشون میده

واقعا از این وابستگی فلج‌کننده زن ایرانی به همسر متنفرم

این خیلی خوب مدیریت میکنه و خودش برای خودش مستقل برنامه داره

حتی بعد از زایمان با دوتا بچه راه میفته میره اینور اونور که این روحیه‌اش عالیه👌

خلاصه برای تنوع و سرگرمی و ایضا اروپاگردی خوبه:)

کتاب احضاریه علی موذنی رو هم خوندم و اِیییییییییییی بددددددد نبود

یعنی اومده بود اهل‌بیت رو از دید حضرت زینب روایت کرده بود، در خلال یه سفر اربعین

انقدر قرم قاتی همه چیزو پیچونده بود بهم که نه یه سفرنامه خوب بود، نه داستان عشقی، نه داستان کوتاه، نه رمان قسمتهای تاریخ اسلامیش هم از یه جایی ببعد انقدر حوصله سربر شد که میزدم جلو🤦

تقریبا نصف نصف بود قسمت اربعین و تاریخ

اونم با این فاز سفر زورکی و خواب حضرت زینب دیدن و جابجا شدن روح خواهر برادر و درون بینی یه پیرمرد روشن ضمیر و چرت و پرتا!

ولی احتمالا کسی که فاز کتاب رویای نیمه‌شب و مصطفی مستور و نسیم مرعشی رو همزمان بپسنده اینم میپسنده

وگرنه که....


***

 انیمیشن نقاب میوتارو رو دیدم و:))) بامزه بود و کسی انیمه خوشحال و سرخوش و بزرگسالانه میخواد این خوب بود

آخرش که تموم شده میگه فقط یکم بنظرم با فرهنگ خودشون مطابقت نداشت، میگم خب مال نتفلیکس بود دیگه؛) هالیوود رو ریخته بود تو ژاپن

باز به نسبت خوب و تمیز درآورده بودن:)

یه انیمیشن چینی ام دیدم که اسمش سخته یادم نمیاد فقط سه تا روایت جداگونه از کودکی تا بزرگسالی سه تا آدم جوان مختلف بود که لحظه آخر باهم تو فرودگاه ان، ولی باهم غریبه‌ان

داستان اولیش یجورایی در رثای آش رشته بود😁‌‌یه غذای سنتی چینی که یه کاسه آبجوش با رشته‌اس و بچه‌هه در لحظات خوشی همراه با مادربزرگش میخورده و قس‌علی‌هذا

دومی‌ام یه دختر مدل موفقه که کم‌کم رو به افول میره و خواهر کوچیک طراح لباسش بارقه‌های امید رو براش زنده میکنه

سومی هم یه عشق دبیرستانی که فراموش شده و دوباره بهم برمیگردن

فقط اگه یه انیمه برای گذران وقت، بی‌دردسر، با تم ملایم عاطفی آدم بخواد این جوابه وگرنه که هِچ!


****

یه فیلم چینی مهتاب تو وبلاگش معرفی کرد، فقط میتونم بگم در دوشب جداگونه با چند روز فاصله هرشب حدودا یک سوم فیلم رو دیدم و هنوز یک سوم دیگه از فیلم مونده و واقعا نمیدونم چرا!

زیرنویس فیلم هم یجاهاییش نیست کلا و خودم باید حدس بزنم الان چی شد:)

خلاصه🚬

ولی چشم‌اندازهای فیلم و رود تسه‌کیانگ خیلی قشنگن😍

فرهنگ عادی چین هم جالبه! ما تقریبا از چین دیگه خبری نداریم و هرچی میدونیم از اروپا و آمریکا و کره‌اس:))

سیستم خانوادگی و ازدواجشون جالب بود. یعنی مامان باباهه روی قایق زندگی میکنن ولی برای پسرشون که میخواد ازدواج کنه میخوان تو یه شهرک تازه‌ساز آپارتمان بخرن!

اصلا در کت من نمیره! خیلی‌ام عادیه! همه انگار باید آپارتمان داشته باشن اول زندگی🤔

همش داشتم فکر میکردم اگه تو ایران زن و شوهری مجبور بشن تو قایق زندگی کنن فاز بدبختی و غم‌زدگی از فقر و فلاکتشون بالاست! 

اینا خیلی عادی رستوران میرن، خرید لباس میرن، مهمونی میرن، جشن سال نو می‌گیرن، رو قایق هم زندگی می‌کنن! خیلی عادی!

کسی‌ام بهشون نمیگه این چه وضعیه ایشالا زودتر خونه‌دار شدنتون:)))

زنه به شوهرش نمیگه من از روزی که با تو زندگی کردم خونه‌به‌دوش شدم:))) 

کاملا به‌عنوان قسمتی از زندگی مشترک و شرایطی که ممکنه برای هرکسی بیاد پذیرفتن:)

این برای من از همه قسمت‌های فیلم جالب‌تر بود!

حالا ایشالا بقیه‌اش رو ببینم شاید بالاخره کسی از زندگی تو قایق پشیمون بود😁



***** یه توییت از دوستش نشونم داده که رفته عروسی فوامیل شوهر و دچار شوک فرهنگی شده:|

الحمدلله با صاحاب توییت آشنای نزدیک نیستم و میتونم مثبت هیژده تو ذهنم باهاش حرف بزنم:)))

عاخه تربچه! کسی از تو خواسته عروسیت رو اون شکلی بگیری؟ کسی کاری به کار تو داره؟ کل ایران قدمت فرهنگیش با همین رسم‌های کوچولو کوچولو حفظ شده بعد حاج خانم غوره نخورده مویز کرده میگه شوک فرهنگی:))))‌‌

همیننن امشببب برگردیم تهران:|

الله‌اکبر ازین همه....

والله این بره خارجه(ترجیحا طرفای فرانسه‌ای ایتالیایی جایی که خارج واقعی باشه براش😁) هر روز یه توییت میزنه درباره رفتار مردمان نایس و گوگولی اون سرزمین و هی برای ریز به ریز جزییات زندگی اونا قلب قلبی میشه

 رسم و رسوم همه جای دنیا(ترجیحا۵+۱) قشنگ و بامزه‌اس ولی مال خودمون احه🙃

بهش میگم من واقعا دوست داشتم اردو جهادی رفتن رو به همه پیشنهاد کنم، یکم ازین حس خدایا من چه تحفه خاصی هستم آدمهای مرکزنشین گرفته بشه

الان آرومم ولی دهن منههههه باز نکنیننننننننن🤣




+ چارلی‌ام علایم حیاتی فرستاد و الحمدلله زنده‌اس:))



۳ش.۲۲

البته که الان شیش صبح چهارشنبه اس! ولی خببببب

یذره پیش کتاب« به من گفتند تنها بیا»ی سعاد مخنت رو تموم کردم و هووووووفففففف

تقریبا تو ده دوازده ساعت خوندمش

واقعا قلمش باریکلا! قوی، جذاب، گیرا، حرفه ای آمّاااا بی‌شرف!

خبرنگار تحقیقی نیویورک‌تایمز و واشنگتن‌پست و اشپیگل و زدداف و ... و یه تریلی ادعای بی‌طرفی و انقدددددر بدون شرافت؟

کل کتاب سعی میکنه بگه من موضعم در برابر مسائل بی‌طرفانه و نقادانه‌اس اونوقت 🙃

کتاب پشت پرده و مقدمات چندتا گزارش جنجالی و پرهیجان زندگیش رو روایت میکنه، بخاطر عرب و مسلمون بودن و اینکه متولد آلمانه، کم‌کم حوزه تخصصیش مبارزه با تروریسم و امنیت‌ملی میشه، چندتا مصاحبه با کله‌گنده‌های داعش و القاعده و طالبان میگیره، با اینکه زنه، تو مناطق جنگی و پرخطر و حتی خونه سرکرده‌های داعش میره، انقدر فوق‌العاده بود بسختی میتونستم کتاب رو زمین بذارم و حتما برای آدمهای خوره موضوعات سیاسی معاصر کتاب جذابیه

ولی این چیزی از عوضی بودن نویسنده کم نمی‌کنه! مطلقا به آدم بی‌اطلاع و کم‌اطلاع از اوضاع ایران و منطقه توصیه نمی‌کنم با این کتاب مطالعه‌اش رو شروع بکنه، چون یجوری مویرگی و ریز به ریز عقاید و نظرات خودش و دروغهای عظیمی به خورد مخاطب میده که فتبارک ا... احسن الکاتبین!

میره عراق و رسما جلوی چشمش آمریکا آدم غیرنظامی می‌کشه، گلوله‌های تو بدن قربانی‌ها و درودیوار رو میفرسته که تحقیق تفحص بکنن که حتمممما از اسلحه ارتش آمریکا شلیک شده‌بوده یا نه! اونوقت زرت و زرت میگه شبه‌نظامیان شیعه وابسته به ایران تو عراق سنی‌ها رو شکنجه می‌کنن، مستند این ادعا؟ هیچ! یکی فرار کرده اومده گفته! دو خط مصاحبه با یارو؟ ابددددا و اصلااااا! یه فیلم از سربریدن سنی توسط شیعه!!!! بررسی صحت مذهب ادعایی درباره آدم قاتل توی فیلم؟ اصلا و ابدا! این حرفا چیه که میگی🙄

بهش میگن پهپاد آمریکایی اومده خونه و محله رو تو پاکستان و افغانستان بمباران کرده، میگه حالا مطمئنین تو خونه‌ها کسی به طالبان ارادت نداشته؟ آخهههههههه بیییییی‌شرررررررررف

یه باااار فقط یه باااار بگو چرا آمریکا اومده تو عراق بدون اثبات ادعای کشف سلاح کشتار جمعی این‌همه غیرنظامی کشته! اومده تو افغانستان پایگاه نظامی زده و راه‌به‌راه بمبارون هوایی بدون مسئولیت پاسخگویی به دولت مرکزی می‌کنه! آخه تو خبرنگار بی‌طرفی کثافت؟

توی عراق و ترکیه و لبنان و مراکش و الجزایر و مصر و پاکستان و... میره دنبال سرکرده‌های گروه‌های به اصصصطلااااح اسلام‌گرا و مبارزه‌گرا و همه‌چیز گرا (که یوقت خدایی نکرده نگه تروریست‌های وهابی وابسته به عربستان) کلی مصاحبه می‌گیره از اینها، یه بار به ادعاهای اینها شک نمی‌کنه، همه گفتگوهاشونو با یه سیر خنثی و تقریبا یکی به نعل غرب یکی به نعل تروریستا روایت می‌کنه که نهایتا مخاطب میگه خب ایناهم اینطوری فکر می‌کنن دیگه حله! بدون کوچکترین اشاره‌ای به نتیجه این تفکر در عراق و سوریه، فقط روایت صرف از عقاید سرکرده‌ها و مجذوبین فرقه!

بعد میاد بحرین، یجوری شیخ علی سلمان و عقاید افراطی(چون شیعه‌ان🙃) ایشون رو نقد می‌کنه که آدم میمونه تو نقد عقاید و بررسی نتایج آینده عقاید افراطی رو هم بلد بودی؟ یا فقط وقتی به شیعه و احیانا اثرات ایران میرسی پلنگ میشی؟ 

تو کل کشورهای عربی یدونه زن بدردبخور باسواد رسانه‌ای پیدا نمی‌کنه باهاش حرف بزنه، تو بحرین که دوتا خواهر خیلی تمیز دارن کار رسانه‌ای می‌کنن رو پیدا میکنه با یه لحن تحقیر و تمسخرگونه میگه اینا با حجاب رنگی و لهجه آمریکایی میرن گزارشهای غلط به رسانه‌ها میدن و شدن دردونه رسانه‌ها! ای وااای ای دااااد بیدااااد نکنه جهان حرف این‌ها رو به‌عنوان حقیقت بپذیره و حرف ما رسانه‌های واقعی و درستکار در این دروغ‌ها گم بشه!!!!

مادر بگرید! بمیرم برای پوشش خبری صادقانه‌تون از بهارعربی سایر کشورهای منطقه که حالا این یکی دروغ نشه!

 با ذره‌بین دنبال ردپای ایران تو مسائل عراق و بحرینه، اونوقت رد تانک و نفربر عربستان و قطر و امارات رو توی سوریه نمی‌بینه! الله‌اکبر ازین کوری مصلحتی! البته که بعد از هر گزارش پرسروصدای نون و آبدار رییس پسند، بورس‌های تحصیلی تپلی توی هاروارد و کمبریج و جاهای دیگه بهش میرسه:) کاملا هم پاکدستانه و تمیز و براساس شایستگی خبرنگاری بی‌طرفانه🙃

از کل جنایات داعش تو جهان یدونه به سربریدن خبرنگارای انگلیس و آمریکا اشاره می‌کنه یکی به حملات پاریس

یعنی به خطبه خلافت ابوبکر بغدادی تو موصل و به خاک تبدیل شدن حلب و بقیه مردم(شیعه، ایزدی،مسیحی‌و...)که مثله شدن اصلا و ابدا اشاره‌ای نمی‌کنه و طبیعتا هم به گروه‌های مقابله کننده با داعش و جمع کننده این فرقه هم اصلا اهمیتی نمیده چون بارها توی کتاب از زبون مردم عادی اشاره می‌کنه آمریکا با حمله به عراق با اسلام سنی میخواست مقابله بکنه🙃 و نتیجه این حمله پاره پاره شدن عراق و تقدیم اون به ایران و شیعه‌های افراطیه🙃🙃🙃 قشنگا🙃

یه کلمه از به خاک و خون کشیدن قیام شیعیان بصره زمان حمله صدام به کویت و جنگ خلیج‌فارس حرف نمی‌زنه که اون‌موقع طبیعتا نظام عراق حتی به لبه پرتگاه برده شد ولی آمریکا سریع جمع‌وجور کرد که خدایی نکرده جمهوری‌اسلامی دوم تو خاورمیانه تشکیل نشه، اونوقت از موهومات سند میسازه که زمان صدام آزادی مذهبی و اقلیتها بوده و فلان و بهمان🙄

واقعا جا دادن این حجم کثافت بین یه کتاب با ادعای مستندنویسی کار هنرمندانه‌ایه که از هرکسی برنمیاد! نوش جونش همه بورسهایی که گرفته! حلال کرده همه رو

این همه ادعای چرت درباره ایران جدا از چند قسمتیه که هربار حرف حکومت شبه‌ایرانی، شبه‌جمهوری‌اسلامی، شبه شیعی و ... پیش میاد بلافاصله یه حرف منفی درباره حقوق زنان، آزادی زنان، حق طلاق و آزادی پوشش میزنه

کاش مصی علینژاد یکم به گرد پای شما می‌رسید بانو! واقعا هنر می‌خواد کل یه انقلاب رو توی اجازه طلاق زن و شوهر خلاصه کنی:) لامصب دو صفحه درباره انقلاب الجزایر نوشتی یه پارگرافم می‌گفتی ما چه دهنی ازمون سرویس شده بود، راه دوری نمی‌رفتا! بخدا! یه خدابیامرزم برای بعد از مرگت رزرو می‌کردی! بی‌شرف خانوم:)

از نصف کتاب ببعد قششششنگ لِوِل گزارشگریش میره بالا و حتی رفتارهای کارمندیش هم حرفه‌ای میشه در حد بوندس لیگا!

یکی دوبارم از دستش درمیره میگه طبق آموزشهایی که گرفتم باید تو فلان موقعیت فلان کنم و بهمان کنم:) باشه قشنگم ما خودمونو می‌زنیم به اون راه که کم‌کم از خبرنگار به جاسوس ارتقا پیدا کردی توام به روی خودت نیار که کل سفر اسکندریه-قاهره‌ات مارو گاو فرض کردی و با یه داستان پرآب چشم حواس‌مونو از شایعات جاسوسیت پرت کردی به شکنجه‌ای که هیچوقت نشدی!

ایضا به روی خودمون نمیاریم تو که همه جا رفتی و کل کشورهای اسلامی رو یه سر زدی چطور یه بارم ایران نیومدی:)))) آخه اینجا یکم زبون نفهمن تا بیای ثابت کنی خبرنگاری، جاسوس نیستی موهات مث دندونات که نه ولی تا حد خوبی سفید شده:)))

آخه کسی که راه به راه میره پاکستان و یه کیف پر از مدارک از مصر قاچاق میکنه آلمان و روابط حسنه‌ای با سرکرده‌های گروه‌های معارض داره و از قضا وسط انقلاب مصر هم اتفاقی راه به راه میرفته مصر و با ده‌هزاردلار پول و تجهیزات جاسوسی دستگیر میشه، یه خبرنگار ساده شهرستانیه🙃 خلاصه بیا ایران عمویی😁 بیاااا بیاااا بهت آبنبات بدم😁😁😁 اتاق نازنین زاغری خالی شده مستاجر جدید می‌پذیرد😁

*ترجمه‌اش خوب بود فقط برام عجیب بود بعضی اسم‌های خاص رو با یه عرب‌زبان چک نکردن سوتی ندن! آخه ادنان داریم ما؟ عدنان ندیدی فرزندم؟

آیتبولاهسن؟ آیت‌بوالحسن یا آیت‌بوالاحسن طبیعتا!

داهیه بیروت؟ ضاحیه بیروت دیگه عاخه معرفی میخواد؟؟؟

مالیکا؟ فتیحه؟آسیم؟ ملکه، فاتحه، عاصم!🤷🏻‍♀️

بعضی از اسم‌هارو هم که دیگه بی‌خیال شدم بفهمم واقعا چی بوده، ایشالا که همونجوری که خوندم بودن🤣


** خاععععععک بر سرت ای صداوسیمان و وزارت امورخارجه و سفارتخونه‌های مفتخور و کل سیستم رسانه‌ای این مملکت!

یه الف بچه رو تبدیل کردن به یه خبرنگار حرفه‌ای کاربلد تروریسم، با حمایت کامل امنیتی، سیاسی، پشتیبانی، اطلاعاتی‌و...

سفارتخونه‌هاشون رسما نقش پشتیبانی لجستیکی اطلاعاتی امنیتی داره براشون و از دهن خطر طرف رو میکشن بیرون میبرن سر خونه زندگیش، بلافاصله بعد هر واقعه‌ای اعزام خبرنگار حرفه‌ای اون موضوع به هرنقطه‌ای از جهان

اونوقت ما؟

انقدر از مرحله پرتیم که الان ملت دنیا فکر میکنن ما حامی اصلی داعش و سَلَفی‌گری ایم🤦🤦🤦

با چارتا خبرنگار رانتی زپرتی که سوالش از سیدحسن نصرالله اینه که کی از دبیرکل حزب‌الله‌ی کنار میکشی؟🙃 

واقعا زیباست

با چارتا از خودمچکر بی‌سواد در حد سرباز صفر میریم جنگ ژنرال دوره دیده باتجربه

خاعععععک🙋🏻‍♀️



+پسر،موش‌کور،روباه،اسب رو هم خوندم و نمیدونم من تو فازش نبودم یا واقعا در حد این‌همه تعریف نبود

قشنگ به درد کپشن معناگرای اینستاگرام زدن می‌خورد

تو همون مایه‌های پس زخم‌هایمان چه؟ و این حرفا😅



۴ش.۲۳

سربلند رو خوندم

خاطرات اطرافیان از شهید حججی

متوجه نشدم چرا انقدر پشت این کتاب حرف میزنن! خیلی دقیق و حرفه‌ای تنظیم شده بود!

شاااید توی یکی دوتا مصاحبه از خانواده‌اش میشد دخل و تصرف کرد یا خاطرات بهتری رو جایگزین کرد، اما باز هم نفهمیدم چرا انقدر به این کتاب تاختن؟!؟!

خیلی قشنگ سیر اخلاقی یه آدم از معمولی بودن تا به مقام شهادت رسیدن رو ریز به ریز لای خاطرات عادی دوست و آشناها جا داده بودن

من که بسیار خوشم اومد

حداقل از تصویر آرمانی و بی عیب و نقص شهید به ماهو شهید فاصله گرفتیم

این آدم واقعا تلاش کرده و زحمت کشیده تا شده حججی! یهویی غلفتی خدا همچین عزت و آبرویی رو نذاشته تو کاسه اش!

خون دل خورده جون کنده زحمت کشیده از وقتش انرژیش جوونیش گذاشته تا تونسته خودشو بسازه

کم الکی نبوده!

فاذا فرغت فانصب واقعی!

چقدر هم دوست و آشنا و آدم دور و برش داشته

از هر صنفی و عقیده‌ای! باریکلا به این حسن خلق...

تاریخ تولدش خیلی با من تفاوتی نداره...

ابلیت شبابی...




مرداد



ش.۲۳

دقیقا یکماه میشه که ننوشتم🤦

این چند وقت خیلی رباتی و بدون فکر فقط هفته‌ها رو با تنظیم لیست کلاسها و ضبط و ادیت چهار جلسه‌ای که دست خودم بود سر کردم و چه حواس‌پرتی خوبی:) قشنگ مرتب و تروتمیز و یدست شدن لیستها و فقط یدونه مونده با چک نهایی لیست اون یکی ها


کتاب زیاد خوندم، یکیش کتاب سربرخاک دهکده فائضه غفارحدادی که روایت سفر چندروزه اربعینه

جالبه دقیقا توی تاریخی رفته که ما رفتیم و یجورایی انگار کنار هم راه رفتیم:)

برای کسی که اربعین رفته نهایت یکی دوتا نکته داشته باشه وگرنه همه‌اش همینه:)))

البته من موافق روایت نگاری اربعینم چون لازمه واقعیت این سفر نوشته بشه تا کم‌کم ان‌شاءالله به حول و قوه الهی این اخلاق گند ایرانی بازی‌ها مون تو اربعین کمرنگ بشه

ولی کل مدت کتاب یاد جمله امیرخانی میفتادم که هر سفری،

کتاب سفرنامه نمیشه، باید خاص و ویژه و کم احتمال باشه

یعنی سفرنامه پیونگ‌یانگ واقعا خاصه ولی اربعین سالی میلیان میلیان نفر میرن دیگه! چه سفرنامه‌ای؟🤔

تازه بعدش فهمیدم کتاب روزنگاشت‌های کرونا رو هم نوشته🤦

من دیگه حرفی ندارم:)

با این خلاقیتی هم که توی اسم گذاری کتابهاشون دارن احتمالا اسم کتاب بعدی خاک‌برسر دهکده باشه! والا😁

یه کتاب خارجی هم خوندم که فیلمشو ساخته شده، ازیناس که یه روز یه نفر هی تکرار میشه تا به شهود برسه

خیلی‌ام تینیجری و اینا بود

نتیجه‌گیری و فیلمشم نپسندیدم سو ناتینگ تو سِی

یک راسو دنبالم افتاده رو هم خوندم و ارجاع به نظرم درباره یک پسر و اسب و فولان

برای کپشن هم حتی بنظرم خیلی مناسب نیست. چمیدونم من معنا پعنا سرم نمیشه😁


یه کتاب ژاپنی هم خوندم، پروفسور و خدمتکار، ازش دوتا ترجمه تو بینهایت بود، من یه مقایسه کردم و ترجمه شقایق نظرزاده بنظرم بهتر بود

ازین کتابهایی که قشنگ سر فرصت میشه خوند، فراز و فرود خاصی نداره، شبی دو سه صفحه میخونی، نخوندی‌ام نخوندی😁 بعدش با یه ریتم ملایم هم تموم میشه

فقط بسیار زیاد با ریاضی درگیره که اگه اصلا علاقه نداشته باشی کتاب دیگه خیلی کسل کننده میشه

همون علاقمندان به ریاضیات و کشف مسائل عددی احتمالا دوست دارن. خداروشکر چندسال پیش یادم رفت از آموت کتابشو بخرم🙏 :)))))

دیگه رسیدیم به محرم اومدم جلد۲ کآشوب نشر اطراف رو خوندم. این‌بار روایت آدم‌ها نه از روضه امام‌حسین، بیشتر از حواشی مربوط به امام‌حسین بود.

رستخیز، ۲۴ روایت از آدم‌های مختلف، معروف و غیرمعروف از روضه شخصی خودشون بود

بعضی روایت‌ها فوق‌العاده و اثرگذار با قلم قوی و یه عالمه روایت با قلم معمولی ولی باز هم خوب، یه چند تا روایت بی معنی و بی در و پیکر هم اون وسط که اتفاقا از معروف‌نویس‌ها هم بودن:|

یدونه از روایت‌هاش بسیااااار خنده دار بود و من هی سعی کردم نخندم ولی دیگه وسطاش ترکیدم😁 خیلی بامزه بود🤣

یه روایت یذره خنده‌دار هم داشت که از قضا جز هموناییه که نمیدونم چرا تو این کتاب بود

روایت آخرشم که دیگه بنظرم اصلا جاش تو این کتاب نبود

خیلی جالب و خواندنی بود ولی اصلا برای رستخیز نبود

احتمالا برم جلد سوم یعنی زان‌تشنگان رو بخونم ببینم آنجا چه شده است:)

بعدش کتاب شش گوشه رو خوندم، کتاب پنجره تشنه روایت مهدی قزلی از حمل ضریح از قم تا کربلاست

کتاب شش گوشه روایت چهل‌وپنج روز نصب ضریح در حرم امام‌حسینه

تقریبا یه کتاب دلی و گزارشی

اصلا گیرایی کتاب قزلی رو نداره

یعنی من به کتاب قزلی می‌گفتم ضعیف، تازه ابعادی از ضعف با این کتاب برام گشوده شد که به قزلی میگم باریکلا:)))

احتمال میدم مشکل هم روند نوشتن باشه، یعنی نویسنده هرشب توی صفحه گوگل‌پلاس خودش متن اون روزش رو منتشر میکرده و ثانیا شاعره نه نویسنده. یعنی حتی روحش بیشتر درونگراست و عرفانی و ذوقی. در صورتی که چهل و پنج روز کنار ضریح امام‌حسین نشستن، نوشتنیه تا سرودنی. نمیدونم خیلی خالی بود...

این انتشار هرشب متن یه ضربه بزرگ به کل کتاب زده، وقتی بدونی هرشب مخاطب آنلاین روز تو رو میخونه، نه آفلاین و چاپی و چند ماه بعد، بیشتر نوشته‌ات گزارشی میشه، احساس درونی خودت رو کمتر مینویسی یا حتی پیدا نمیکنی، سانسور میکنی، چه بدی‌ها رو چه خوبی‌ها رو، قزلی هم دعواها رو نوشته هم لرزیدن دل خودش، ولی این کتاب از هر دو تقریبا خالیه

از کنار وقایع مهم رد شده یا اصلا نفهمیده مهمه، تقریبا با کسی مصاحبه نکرده و پراکنده چیزی به گوشش خورده نوشته و بیشتر احوالات عرفانی و ذوقی رو روایت کرده. اسامی رو هم خلاصه و متفاوت با قزلی نوشته که چند بار مغز آدم فشرده میشه تا بفهمه الان کی به کی بودا ولی باز هم خوندنش خالی از لطف نیست و قشنگه ولی حیف...

*قصد دارم کتاب زنان زیرک رو هم بخونم😁 چند صفحه ازش خوندم قشنگ انگار خانم جلسه‌ای های ما نشستن در ناف امپریالیسم با ادبیات متفاوتی همین حرفهای اینجا رو به اونجا گفتن😁 بنظرم خوب چیزیه:))))))


دیشب هم انیمه ویسپرد آو هارت یا همچین چیزی رو دیدم

به فارسی فکر کنم نجوای دل یا نجوای درون معنی کرده باشن

بعد از تموم شدنش هم هنوز پروانه‌ها توی دلم بال بال میزدن

دلم میخواست دوباره و سه باره از اول بذارم ببینم

تک‌تک دیالوگ‌های دونفره را از اول بشنوم و ببینم

انگار یه خاطره دور و محوی را برام زنده میکرد...

توی لحظات گفتگو و اتفاقات فیلم با خودم میگفتم رفتار بالغانه بچه ها چقدر درس‌آموزه...

حتی واکنش والدین به تصمیم‌های بچه‌هاشون...

وقتی همچین انیمیشن ملایمی را ژاپن می‌ساخته، ما زیزیگولو می‌ساختیم با اونهمه جنگ اعصاب و بی‌تربیتی و بددهنی

حالا سازنده‌های همون برنامه‌ها از تربیت‌شده‌های خودشون ناراحتن😑

انقدر تحت تاثیر بودم که حتی تو خواب هم یه رد پاهایی ازین انیمیشن اومده بود

برخلاف حالت عادی که از عواطف و قلمبگی احساسات تو زندگی روزمره و نوشته‌های روزمره اصلا خوشم نمیاد ولی فیلم و انیمه آروم و یواش و بروز احساس دوست دارم:)

قشنگ یچیزی که درونیات و گیر و گورهای آدمها با خودشون رو نشون میده و ترجیحا بی جنگ و خونریزی با محوریت کودک و بعد نوجوان:)

قبلش داشتم انیمه نامه‌ای به مومو رو می‌دیدم که نصفه بود و حالا هر وقت اینترنت زغالی‌مون درست شد اونم کامل می‌کنم.

پریشب که اوضاع نت خوب بود کلی آموزش پریمیر دانلود کردم که عاولی بود😁

یعنی طرف به زبان انسان‌های اولیه آموزش میده

میگه نرم‌افزار رو باز میکنیم، حالا نگین چطور باز میکنیم، دوتا کلیک میکنیم روش باز میشه😁

بقیه آموزش‌هاش هم همینقدر از پایینترین لول عه😁

یعنی اگه جا داشت از روشن کردن کامپیوتر یاد میداد🤣🤣🤣

حالا پریمیر نصب کنم ببینم بالاخره ازین پیشونی نوشت ادیوس راحت میشم یا نه🤣

برای ادیت فیلم کلاس که باید به صوت تبدیل بشه یک مسیر هچل هفتی رو طی میکنم که اگه یه کاربلد کنارم بشینه قشنگ مو سفید میکنه🤣

ولی خب دیگه همینقدر بلدم🤣🤣🤣

این چند وقت هم یک کوکب خانم بازی‌ای در آشپزخونه به راه افتاده بود اوف

همینجوری شیشه مربای آلبالو و انجیر بود که ردیف شد. ایشالا بزودی هم مربای به

چند تا سینی لواشک آلو😋

ترشی خُرفه😋

قالب کیک جدیدی هم که گرفتم امتحان کردم، قالب خوب بود ولی کیکش خوب نشد

ایشالا سر فرصت یه کیک تمیز باهاش دربیارم😍

خلاصه بح بح


* چند روزه حال و هوای کرونا داره ولی اکسیژن خونش یه بار95 یه بار هم امروز97 بوده. سیتی‌اسکن ریه هم چیزی نداشته

منم به قول این دکترا که یه عالمه آدم که با موی خیس جلوی کولر خوابیدن الان زیرخاک خوابیدن😅 منم یه شب تا صبح با یه لباس نازک خوابیدم و سگ‌لرز زدم، ازون روز سرفه خفیف دارم بدون هیچ علامت دیگه‌ای ولی همه اصرار دارن کروناس🙄

خلاصه نزدیک سه هفته‌اس که سرفه دارم نه کم میشه نه زیاد نه انتقال میدم به کسی نه علامت دیگه‌ای بهش اضافه میشه ولی بقیه رعایت میکنن ازم نگیرن😁

خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین😁🙋🏻‍♀️



چهارشنبه ۱۰ شهریور

فقط اومدم بگم مخم داره از چیزی که احتمال پنجاه پنجاه میده درست باشه سوووووووووووووووت میکشه

یه صفحه توی توییتر پیدا کردم مملو از خاطرات یه روزمره نویس و روابطش

خیلی ام مفصل مینویسه

لحنش برام آشنا بود

چند تا همزمانی عجیب و مشخصات یکسان با یه بلاگر قدیمی داشت

با این فرق که بلاگره مذهبیه، توییتریه حتی لاییک هم نیست

وسط نوشته هاش گفت قبلا مذهبی بودم

حتی گفت وبلاگ مینوشتم و اونجا مذهبی بودم

و حقیقتا از تصور اینکه این همون باشه داره مغزم منفجر میشه

در این حد که یکی ایام محرم از هیات و روضه و نذری بنویسه

توی توییتر از روابط موازی و الکل و ...

جالبه وسط یکی از توییتاش میگه درگیر شبای محرمم🙄

خیلی دلم میخواد این اون نباشه

ولی هیچجوره فکرش از ذهنم بیرون نمیره

لعنتی جزییات زندگیش عینا برابره

تو وبلاگش نوشته درگیر بیماری پوستی شدم

تو توییتر همون تاریخ زده  مشکوک به hpv ام

یکی از پارتنرهاش اسمش رو سرچ میکنه و از داده‌های مذهبی و علمی وابسته به اسم این متعجب میشه

و جالبه وقتی اسم بلاگره رو سرچ کنی دو مدل داده مذهبی و علمی میاره بالا🤦

یعنی انقدددر جزییات نزدیکن که اصلا تو مخیله‌ام نمیگنجه همچین باطنی توی همچین ظاهری میتونه جا بشه!

فقط گفته بود چشماش سبزه و فقط عکسهارو بالا پایین میکردم و میگفتم توروخدا سبز نباش

ولی چیزی معلوم نبود

خدایا اگه این آدم همونه

خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم خواهش میکنم منو عاقبت بخیر کن

هیچکس مطلقا هیچکس از عاقبت عجیب مصون نیست

خدایا منو از همچین عاقبتی نجات بده که هیچ تضمینی نداره منم همین نشم...



۱۲ شهریور


توی لینکدین زدم

خودش بود

چشماش سبزه

ظاهرشم تغییر داده

داره شبیه باطنش زندگی میکنه...




۱۳شهریور

دلم میخواست کتابشو از کتابخونه بیارم بیرون بسوزنم

البته که نمیشد

دلم میخواد برم قسمتی که اون نوشته رو پاره کنم بریزم سطل آشغال

برم با ماژیک مشکی روی اسمش و تک‌تک کلماتی که نوشته قلم بگیرم تا دیگه هیچوقت نگاهم به روی منافقانه زندگیش نیفته

همین قلمی که یه روزی از دینداری نوشته و با قصه‌اش کلی آدم دلشون برای زندگی نرم و لطیف و گوگولی و پر از محبت اهل‌بیت پر کشیده

حالا با همون کشش برامون قصه‌های آدمهای جدید یکی دو روزه زندگیش رو تعریف میکنه

میشه دیگه..‌.


این چند روز از فشار روحی و بیخوابی و نابودی جزیره اطمینان به ظواهر آدمهای محترم، در حال مرگ بودم

دیگه نتونستم تنهایی از پس هضم این موضوع بربیام

وسط کارهاش متوقفش کردم و بهش گفتم من همچین احتمالی میدم

از فشاری که کشیدم گفتم و اینکه من واقعا دارم تلاش میکنم بفهمم آدم چطور کمتر از دو سال از اونجا به اینجا میرسه

همه رو گوش کرد و سعی کرد بفهمه چی بیشتر از همه اذیتم کرده

ولی اطمینان داد که این تغییرِ دو ساله نیست و استارتش سالیان قبل خورده و برون فکنی هم چه بسا قبل ازین بوده و حالا تو فهمیدی

با چند تا خاطره نکته‌ای گفت که تاییدش رو توی نوشته‌هاش زیاد دیده بودم و گفت این شخصیت لزوما به اینجا میرسه

البته الان دیگه بحران روحی شده و نابودی روان احتمالا بزودی خودشو نشون بده...

خیلی حرف زد تا بتونم هر چیزی که برام حل نشده رو حل کنه

خیلی سبکتر شدم

ولی هرگز هرگز هرگز این چیزی که خدا بهم نشون داد رو فراموش نمیکنم

علتی داره که یه اکانت زیر صدتا فالوئر جلوی چشم من میاد و این فاجعه روحی برام اتفاق میفته

چیزی که خودمم میدونم چرا

همون وقتی که تو وبلاگش نوشت جدا شدن استارت این درس عبرت برای من خورد

ولی فکر میکردم درسم رو خوب یاد گرفتم...


خدایا منو لحظه‌ای به حال خودم رها نکن...

خدایا من هرکاری کردم و میکنم از سر جهله نه طغیان...

منو به جهلم عقوبت کن و علم و عمل بده نه با طغیان و سقوط...



* تو این ماجرا فهمیدم الحمدلله کار ما دست خداست و پرده‌پوش اونه نه بنده خدا

من یه چیز از زندگی یه بنده کوچیک تو بینهایت بنده خدا رو فهمیدم، دلم میخواد عالم و آدم رو ازین چهره مخفی پشت ظاهر علیه‌السلام باخبر کنم ولی خدا عالم و آگاه و ناظر و حاضره ولی الحمدلله پرده‌پوشه و رو همون بنده‌اش هم غیرت داره

چیزی که خواسته پنهان بمونه رو براش پنهان نگه داشته و احتمالا تا خود بنده اندازه نگه داره، رسوا نکنه

واقعا خداروشکر که کثافتکاریای آدم رو فقط خدا میدونه نه بنده‌های بی ظرفیتش وگرنه الان هیچکس از بقیه بنده‌ها در امان نبود

خدایا ممنون که انقدر صبرت زیاده و میبینی و صبر میکنی، میبینی و میبخشی، میبینی و راه برگشت میذاری، میبینی و برگشته رو میپذیری، میبینی و گذشته‌اش رو پاک میکنی، میبینی و جبران میکنی، میبینی و انگار که هیچوقت ندیدی میکنی...

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود...

ما را کرامت تو گنه‌کار کرده است...



۴ش.۱۷


چند روز پیش برای بار دوم انیمیشن رایا و لَست دراگون رو دیدم(رایا و آخرین اژدها😅) چیه این قاطی پاطی نوشتن فارسی انگلیسی:)))

باز من بگم سر بسایم به درگاه دیزنی و پیکسار برای نحوه جا انداختن موضوع یا دیگه واضحه؟😁

 

مییییگن داستان درباره شروع کرونا از شرق آسیاست و لزوم همدلی برای مقابله با عوارض این مساله

آمـا

چهره و لباس و محیط زندگی کاراکترها چینی نیست و به فرهنگ هند و چینی نزدیکه تا چین خالص

دوبلورهای اصلی انیمیشن قریب به اتفاق اصالت ویتنامی دارن و ؟

آفرین همین :)

کل مدت فیلم، طرف مهاجم و مسبب شرایط ایفتیضاحِ الانِ قلمرویِ خوشگل و قشنگ کوماندرا، باااید بخشیده بشه که جدااااا،

باااید بهش اعتماد هم بشه🙃 یعنی یه بار بهش اعتماد کردن، زده کل اکوسیستم رو با خودخواهیش نابود کرده، یه نفر تک و تنها دنبال اینه گندکاری جناب خودخواه رو (که با نارو زدن به اعتماد همین تک‌سوارِ تنهایِ مدافع ایجاد شده) درست بکنه، هی بهش میگن نععع تو اشتباه میکنی! باید به خودخواهه اعتماد بکنی! اون ته‌مه‌های قلبش به خیر و نیکی گرایش داره، فقط باید بهش فرصت بدی:)

دوباره بهش اعتماد میکنن، باااز میزنه نابود میکنه کل امید جمع رو، باااز میگن نععععع اعتماد!اعتماد! اعتماد! هیچی جای اعتماد رو نمی‌گیره🙃

آخه لامصب یه دو دقیقه اعتمادکردن نخواین ببینیم چه خاکی تو سر کوماندرا میشه بریزیم:))))

لحظه آخر انیمیشن که دیگه همه با جون و دل به این الدنگ اعتماد کردن برای بار سوم! باااز میخواد همه رو بپیچونه بره !!!

دیگه ته‌مه‌های وجودش باعث میشه نره و برای اولین بار بیاد یه کار درست تو عمرش بکنه و بلهههههه! در همین نقطه به دست توانای ویرانگرِ اولیه, دنیا گلستان میشه:)))

کل مدت بزن تو سر قهرمان فیلمت بعد الدنگ بشه قهرمان:)

خداوکیلی قصه محشری برای ویتنام نیست؟ بخدا هس😁

والله من عمر و جوونی رو حاضر بودم در استودیوی انیمیشن‌سازی برای یادگیری این فیلمنامه‌ها صرف کنم

بخدا اینها هنره علمه همه چیه😁


بهش میگم روند فیلم برات عجیب نبود؟ تقریبا برخلاف روال معمول دیزنی و حتی هالیوود بود

معمولا تو فیلمها، قهرمان تک و تنها میره دنبال حل مشکل و بقیه باهاش همراه میشن، طرف مقابل قهرمان، یا اشتباهشو میپذیره و میاد تو تیم قهرمان برای جبران خطاش،یا بشدت مقابله میکنه و آخرسر به خاک و خون کشیده میشه

اینجا از اول هی به قهرمان میگن دلتو صاف کن:) دنیا دو روزه:) ببخش:) جوونی کرد خامی کرد یه اشتباهی کرده:) تو بزرگواری کن تو اعتماد کن بهش تو کوتاه بیا😁

خیلی‌ام بی‌اعتمادی قهرمان به طرف مقابلش مذمومه😁

خلاصه خیلی فرقه رنگ پوست قهرمان قصه‌های هالیوود چه رنگی باشه😁

یوقت دیدی باید فرش قرمز هم برای نجات کشورت پهن کنی:)

بالاخره کینه داشتن کار خوبی نیست:)

ولی صدور معکوس همین فرهنگ؟ اههه جیزه جاست نابودی نقش منفی ولاغیر🥲

دست به سینه پاها به میله😊



* این چند روز چیزی توی وجودم جابجا شد -که مثل خیلی از تغییراتم که شروعش رو نفهمیدم ولی بعدا دیدم یه تکون ساده انقدر عوارض داشته- که بعدا باید بگردم ببینم کجاها چی رو خط انداخته، زخم کرده، پاک کرده یا کلا دگرگون کرده

همینجوری بدبین و بی‌اعتماد به ادعاهای آدم‌ها بودم

الان فقط نمیدونم تا کجارو وسعت این زلزله تخریب کرده...

مثل یوقتهایی که میام اینجا مینویسم و چون عمق موضوع معلوم نیست فکر میکنم نوشته‌ام لوس شده، الان باز هم فکر میکنم یه ننری خاصی تو کل این اتفاق بچشم میخوره

ولی باز نمیتونم عمق اثری که توی من گذاشته رو به کسی نشون بدم

فقط بگم انگار یکی رو مجازی چهار پنج سال میخونی

تنها نقطه مبهم درباره نوع دینداریش تهش مثلا یه نکته کوچیک تو ظاهرش باشه

شخصیت بسیار محترم و موجه و معروف مجازی و حقیقی

انقدری که یذره دیگه بگم شمام نوشته‌هاش رو ممکنه بشناسین

پارسال خبر خاتمه زندگی مشترکش رو داد

و من تکون خوردم

که اون زندگی آروم و نرم و هماهنگ هم پس میتونه تموم بشه

هر بار که اسمش رو جایی میدیدم یا حرف نوشته‌اش میشد با خودم میگفتم واقعا چی میتونست اون زندگی رو با اون قدمت متوقف کنه

بلااستثنا هربار ذهنم درگیر جزییات قشنگ زندگیش که برام برجسته بود بشه

هربار فکر کنم یعنی الان خوشحاله؟ الان یعنی جدایی براش یه شروعه و هدف داره تو زندگیش و متوقف نشده؟

بعد انگار خدا ببینه نه

انگار تو بیخیال آدمها نمیشی

انگار تا همه چیز برات کامل از بین نره ناامید نمیشی

یهو واقعیتی رو که نابجا دنبالش بودم با چنان حدتی زد تو صورتم که از ضربه‌اش چند روز گیج بودم...

به معنی واقعی کلمه نمیتونستم بخوابم

چشمام یه لحظه روی هم میرفت تا میفهمیدم خوابم باوحشت میپریدم

تمام طول روز حین همه کارهام ته ذهنم فقط میپرسیدم چطور؟

چطور در مدت دوسال تغییری بکنی که بسییییار توش راحت باشی

چطور از آدم تا پارسال ماه مبارک‌گو برسی به کیفیت مشروب بار فلان

چطور از آدم خیمه حربن‌یزیدریاحی برسی به کدوم پارتنر رو امشب دعوت کنم که بیشتر پایه باشه

چطور از حسرت و ذوق زیارت حرم ائمه برسی به تست کردن همجنس و با خوشی بنویسی فکر کنم از الان بایوسکچوالم

و بیشتر از اینها...

و همه اینها جاست تو ف.ا.ک.ی.ن.گ یِرز


حقیقتا نابودم...

و جایی نمیتونم بگم، بیشتر بگم شناخته ممکنه بشه، که ازین کار هراسانم چون قطعا خدا تلافی میکنه 

و هر جایی بجز اینجا هم کلا با کسی مسائل درونیمو مطرح نمیکنم چون کلا با کسی تعامل شخصی ایجاد نمیکنم

و دوباره هم باهاش نمیتونم سرصحبت رو باز کنم چون در عین اینکه خیلی باعث آرامش و خوابیدن تلاطم درونیم شد ولی همینقدر بیشتر کشش این داستان رو نداره

و هر وقت سرم خلوت میشه از اول این داستان تو سرم پلی میشه

از اول...


** من همه‌طور آدمی تو زندگیم دیدم، از متهتک متجاهر به فسق، 

از ظاهرالصلاح فاسد، از بی‌دین هیچکاره تا سابقا بادین حالا همه کاره

متاسفانه از دیدن گناه آدمها تکون نمیخورم

قبلا بهم فشار میومد اطرافم کسی باشه که باهاش انس و الفتی هم داشته باشم و مبتلا به به گناهی باشه که برای من حداقل پذیرشش سنگین باشه، اما به لطف پیشرفت روزبروز این هم دیگه برام پذیرفته شده‌اس

مساله تکون دهنده برای من الان فقط زمان کوتاه بین پایان زندگی مشترک و (احتمالا) شروع چند کار بسیار خط قرمزدار برای یه آدم مدعی دینه

اینکه خط قرمز ذهنی چطور از بین میره که در عرض چند ماه بقول خودش هفت نفر وارد زندگیش میشن و البته روزبروز این لیست طولانی‌تر هم میشه

یا بقیه مسائل...

واقعا از دین‌داری خودم ترسیدم...

چطور مرزها کمرنگ میشن؟ یکی برای من اینو معنی کنه

کی مرزت از بین رفته که بلافاصله میتونی سبک دیگه‌ای از زندگی رو استارت بزنی و اصلا احساس ناخشنودی یا جا نیفتاده بودن تو سبک جدید رو نداشته باشی

انگار همیشه این بودی و اصلا گذشته ای وجود نداشته...

من همه‌جور آدمی دیدم، ولی شبیه به این تاحالا ندیدم...

آدمی دیدم که خودش مذهبی هم حتی نه، والدین مذهبی داشته و هنوز بعد از بیست سال سبک زندگی باز، بازم یجاهایی گیر میکنه ذهنش

یچیزی رو هضم نمیکنه

یجایی صبر میکنه...

اونوقت ........


دارم سعی میکنم به بی‌ربط‌ترین حالت ممکن فکرامو بنویسم تا شاید یکم ذهنم خالی بشه

میگردم ولی موضوع حرفام بهم ربط پیدا نمی‌کنه

همچنان همون ظاهر همیشه الکی خوش رو دارم ولی واقعا کجام؟

طبیعیه این شوک یا دارم شلوغش میکنم؟

من همیشه حس می‌کنم بقیه از لحاظ روحی از من قوی‌ترن و هیچکس مثل من تو موقعیت روحی انقدر بهم نمیریزه...

واقعا هر کس دیگه‌ای بود پذیرش این اتفاق براش راحت بود؟

نهایتا چند روز درگیر یه آدم خارج از دایره روابطش میموند؟

واقعا فاز درست چیه؟








۴ش.۲۴

وسط آتش و خون وسیله جمع کردیم


واقعا چقدر تفاوته بین واقعیت آدم با چیزی که به نمایش میذاره

بعیده حتی یک نفر از کسایی که من رو میشناسن به ذهنشون خطور کنه امروز چه تصمیمی بیخ گوشم گذشت

همونطور که داشتم پیگیری چند تا کار رو همزمان باهم مجازی انجام میدادم، با خودم گفتم اگه به این آدمها بگن جناب «من» این اتفاق براش افتاده یا این کار رو انجام داده، واکنششون چیه؟ اصلا میتونن باور بکنن آدمی که بروز عمومیش همیشه شنگول ‌‌‌‌‌و  منگول و حبه انگور و جغد داناس:) و یکی درمیون هی بهش میگن وای تو چقدر فلانی تو چقدر بهمانی وااای کاش میتونستم فلان کار رو برات بکنم و... میتونه در لحظه به آدمی تبدیل بشه که هیچکدوم ازون آدمهایی که این حرفها رو زدن، حتی توی تصورشون هم نتونن باشن؟ 



هربار یکی به من میگه وااای چقدر اخلاقت خوبه

وااای چقدر صبرت زیاده

وااای کاش من میتونستم مث تو اینجوری بشم

انگار بهم شلیک کردن

فقط میتونم پوزخند بزنم و بگم من اداشو درمیارم وگرنه هیچکدوم نیستم که هیچ خلاف این چیزی که بهت نمایش میدم اونم بصورت انتخابی و مقطعی، در حالت عادی کاملا برعکس این تصورم


دلم میخواد یه چک‌لیست بنویسم برای هرکسی که باهام آشنا میشه، با این مضمون که هرکس درباره من بهت اینارو گفته یا دستت انداخته، یا منو نمیشناسه ادای شناختن برات درآورده

بعد زیرش چند تا خصوصیتی که تو برخوردهای اول شایعه دربارم فکر کنن و بعدا با شناخت بیشتر تصور ملت درباره‌م با خاک یکسان شده رو بنویسم و بگم حالا بیا با واقعیت هم دوست باشیم:) 




مهر


۳ش.۱۳

واتساپ و اینستاگرام برای ساعاتی قطع شدن و لذت بردیم😁

تا قبلش یه بحث خیلی جدی درباره حضور اجتماعی زن داشتیم پی میگرفتیم که اگه وسط اون این قطع شدنه اتفاق میفتاد، از نفرین اون جمع کسی زنده نمی‌موند؛))))

سرعت نت انقدددر عالی شد که رفتم لیست دانلودمو بالاخره به یه جایی رسوندم و الان خوشحالم😁

اصن دلم نمیومد بخوابم که!

تازه آخر شب رفتم تلگرام دیده اوه چه غوغاییه

برگشتن به گروه قدیمیه دارن اونجا چت میکنن

گفتم بابا لذتشو ببرید 😁 چرا  عاخه:)


وسط این کارای کلاس ملاس که شرحش رو به تسنیم دادم، اومدن به همون گروه کذا برگردوندنم 

یه مدت همینجوری در سکووووت پیش میرفتم

دیگه الحمدلله انتخابات تموم شده، مشکلات گفتمانی حل شده، اعصابا هم تحلیل رفته:))) دیگه کسی حوصله چااش نداره:)))

بعد یه مدت یه موضوع خاله‌زنکی پیش اومد، یکم گفتیم خندیدیم

فرداش رییس اومد گفت اوووه چقدر چت کردین! یذره اومد پایینتر گفت آههههاااااااااا «من» برگشته🤣🤣🤣

انقدر من وجهه‌ام خرابه تو مبتذل کردن جمع‌ها:)))

انگار کلا گروه بعد اون داستانا سوت و کور بوده نهایتا صدتا پیام

الان شبی هزارتا🤣🤣🤣🤣

خب ملت حرف کف‌بینی و رمالی و حروف ابجد فلان براشون جذابه دیگه:)))

انقدر یه شب آش شور شد که چندتا مجرد گروه رفتیم همون بغل یه گروه زدیم که ادبیات نامناسبمون مخل آسایش روح لطیف متاهلا نشه

دیگه اونجا شد مرکز فسق و فجور و عیاشی مجردی🤣🤣🤣

وسطای همون گفتگوها دیدم این میگه شوهر سابقم، اون میگه نامزد سابقم، این یکی میگه ازدواج قبلیم🙄

فهمیدم فقط منم این وسط که هیچ اکس مکسی ندارم:|

واقعا دیگه از کسی نمیشه پرسید درباره ازدواج:||||

همون حرف قبلی که همه یا جدا شدن یا میخوان جدا بشن:|||

بعد من همینطور مونده بودم که اینا چی میگن

گفتم مجبور بودین؟ چی شد آخه؟؟؟

و داستانهای شگفتی از همسران گرامیشان نقل نمودند که حقیقتا برگهایممم

یکی دوسال تو عقد نگه داشته بودنش و همون مصداق کامل کالمعلقه که به زوور و با کلی فرسایش روان جدا شده و مادرشوهرش معروووف و معتبر و فلان🤦

اون یکی هفته بعد از عقد میفهمه شوهرش پارتنر سابق دوستش بوده و با مجرد و متاهل همممه رابطه داره،بعد دوماه به زووور جدا میشه

اون یکی‌ام شوهرش طلبه ولی میگفت گرایش به همجنس هم توش بود و فلان🙄 به حرف این آخری خیلی اطمینان ندارم ولی عاخه

هیچی بگذریم...


دومی که میگفت رییس اعظم به مامانم گفته بود دخترت داستان ازدواجشو برای مجردا نگه که میترسن

حقیقتا ژانر دارک کمدی بود

انقدر ترسناک بود آدم کپ میکرد

دیگه اصن من میخوام همین فردا مزدوج بشم انقدر که بدبینیم کاهش پیدا کرده🤣🤣🤣



آبان

۴ش.۱۹


کائنات منتظر بودن این جمله آخر از دهن من دربیاد تا از در و دیوار سعی بکنن من رو از اشتباه دربیارن

هرچند روز یه بار یکی از دوستان که تو کار ازدواجه یه پسر میزنه زیر بغلش میاد پی‌وی که بیا به مزدوج شدن فکر کن🤕

اون یکی وسط بحث کاری یهو میگه راستی تو ملاکات چیه؟ میگم ملاک ندارم هیچی ندارم نه ملاک نه قصد! میگه مگههه میشهه؟ فرداش اومده میگه ببین اینم یه کاکل زری شاخ شمشاد میخوای یه تجدیدنظر بنما🤕

میگم اصن برای شما قصد ازدواج نداشتن تعبیر نشده😂

مث ننه ابراهیم میگین روحت ازدواجیه😅

اصن مجرد میبینین روحتون درد میگیره تا متاهلش نکنین آروم نمیگیره😁😁😁

دیروز وسط کارای رو هم تلنبار شده و تماس کاری و فلان، یکی زنگ زده خونه از خانواده آمار گرفته

یعنی این مدل زنگ زدنا تو تاریخچه خانواده ما بشدت نادره

اونوقت به همین ایام عزیز اینم قوزبالاقوز!

قشنگ انقدر بی اعصاب بودم که باخودم قرار گذاشتم اگه حرفی ازش زده شد بگم همین فردا بیان 

البته میدونم اینو بگم اون یکی میگه پس چرا اون موردی که مامانه انقدر بهم زنگ زد رو نذاشتی امیدوارم یا اینا دیگه پیگیری نکنن یا اگه سیمام اتصالی کرد و اون جمله فردا بیان از دهنم دراومد، خبر به اون عزیز نرسه که بیاد بگه پس منم به اون مامانه میگم بیان

به قول بنده خدایی ما که نصفشو مجردی اومدیم، بذار بقیه‌اشم بریم، به زحمتش نمی‌ارزه 

حالا سال دیگه بچه به بغل نباشم صلوات😂


دیگه جونم براتون بگه تو این یه ماه چی گذشت، چند روز بعد از آخرین باری که اینجا نوشتم رفتم سفر و یه یه هفته‌ای سفر بودم و دوز اول برکت رو هم همونجا زدم دوز دوم روهم یکشنبه رفتم زدم.

فضای دوز اول که فتبارک‌الله احسن‌الخالقین اصن😂😂😂

آدم قصد ازدواج پیدا میکرد🤣🤣

ولی خب تجربه نشون داده حداقل ده‌سال تفاوت سنیه و دیگه من ازین میادین خداحافظی کردم😅

بعدم نصفش به جلسه ملسه و دورهمی و یه‌جا نشستن گذشت

نصفش تو راه و اتوبوس و تاکسی و مترو و خرید

رفتم چادر بخرم و از قیمت نجومیش شاخم دراومد

چادری که الان در سفر و حضر میپوشم رو گفت بالای وان میلیان تومن شده و ارزونترین جنس، هشتصد😳

دیگه یکی از دوستام مزون پارچه و چادر داشت و با حساب آشنایی و دوستی و فلان یدونه چادر مشکی ابتیاع شد ششصد و پنجاه چوق

هنوز کمرم از قیمتش رگ به رگ میشه

واقعا اگه واجب نبود نمیگرفتم و میدونم شیش ماه دیگه که ضروری میشه همین وان میلیان شده🥲

بالاخره بعد سالها چشم انتظاری، انتظار به سر رسید و کوله خریدم و خوشحالم ننه😍

چند تا از دوستامو بعد عمری دیدم(تقریبا از زمان اعلام قرنطینه کرونا تا الان)

بعد که برگشتیم، دیگه باید روی اون پروژه لاکپشتی عزیزی که از مهر قراره شروع بشه و تا الان که اینها رو مینویسم هنوز به معنی واقعی شروع نشده و در مرحله پیش‌تولیده، متمرکزتر شدم)😁

به همین هوا با همکلاسی کارشناسیم قرار مبسوطی گذاشتیم و از قبل ظهر تا بعد مغرب همینجوری فضای باز کافه‌ای رو آباد کرده بودیم که البته بعد ازینکه فیش رو دیدیم خودمون هم در اعماق وجودمون آبادی اتفاق افتاد😅 واقعا بیرون رفتن فقط زیرانداز و پارک و یه فلاسک چایی

ماهم آخرش رفتیم امامزاده روبروی کافه‌هه نشستیم تا انتقام خودمونو از استکبار جهانی بگیریم

حالا انقدر تا آخر از قسمتهای مالی این ماهی که گذشت میگم تا قشنگ تو ذهن همه بیاد این من جدی جدی جونش به یه قرون دوزار زندگیش بنده😆

بعد حین صحبت‌ها فهمیدم اهههه اینی که این خیلی آکادمیک و علمی و اتوکشیده کار میکنه از لحاظ تئوری همون چیزیه که ما توی اردو کار میکنیم

دیگه کاملا تخیله اطلاعاتیش کردم و بهش گفتم ببین ماهم اینارو اینجوری اجرا میکنیم

شما فقط تو سازمانهای خفن و وزارت‌خونه و جاهای بالا کار برمیدارین، ما این کف زمین وسط رعایا😁

دیگه گفتم بیا قشنگ باهم تیم بشیم، فیفتی فیفتی

تو پیش‌زمینه علمی رو بیار، منم عملی، جفتمونم که رشته‌مون تو همین حوزه بوده

بیا یه طرح تمیز بزنیم، ببریم این مدارس خفن بفروشیم

بازاریابیش هم با من😎

دیگه مخش رو یکم شستشو دادم، باشد که کارگر بیفته

برای همین پروژه لاکپشتی مهر تا الان هم معرفیش کرده بودم، یکم غیبت اونو کردیم و باز مخش رو زدم که بیا بجای مصاحبه غیرحضوری، حضوری هم بریم، اینها همه استارت بازاریابی خودمونه ها

فعلا گفته باشه، اگه درس و مشغله و کلاس و دانشگاه و آزمون جامع و پروپوزال بذاره

بعد دیگه توی سفر مخ دوست دیگه رو هم زده بودم که بیا ویراستار این پروژه لاکپشتی بشو، به این هوا به کل منابع بخاطر ویراستاری دسترسی پیدا بکنیم

الحمدلله دوستهای نابابی مثل خودم دارم و قبول کرد با مبلغی ناچیز ویراستاری این ناخن‌خشک ها رو قبول کنه😄 اما داده‌ها رو داشته باشیم

گفت مصاحبه‌های خودتم باهات همه رو میام

گفتم اصلا من کاروان میبرم😅 همه میخوان باهام بیان😅 اصن نوبتی میکنم یکی درمیون بیاین😅

یه دوست دیگه رو هم به پروژه معرفی کردم که اگه اونم قبول بکنن که فبها! سه تا موضوع خیلی خوب دستمونه برای آشنایی و ورود به اماکن😊دیگه اگه رییس قبول بکنه که عالیه


تو سفر که بودیم، بهش زنگ زدن بیا در دانشگاه ما همکاری بکن

دیگه از وقتی برگشتیم تو رفت‌وآمد به شهر دانشگاه مذکور بود که ببینه چگونه‌اس فضای کاری که میخوان و منظورشون چیه

دیگه نتیجه این رفت‌وآمدها شد اینکه در شهر مذکور یه اسکان موقتی گرفت و یه هفته‌ای درگیر جمع و جور کردن وسیله مسیله بودیم

دیگه همه دست در دست هم دادن به مهر همون روزی که بارندگیا قرار بود شروع بشه وسایلش رو بردن و دو سه روز هم حسابی درگیر پیدا کردن وسایل بزرگ تروتمیز مث گاز و یخچال بودن و بالاخره خونه تکمیل شد و له و داغون به مام وطن برگشتن😄

منم اینجا با دوتا بچه و مامانشون، صبح شب میکردم، شب صبح میکردم و به جِدَت امتحان صبر و استقامت بود😁

باباشون که اومد گفتم این شما و این اهل و عیال فقط بذارین من بررررررم😆😆😆

حالا اینها کی تموم شد؟ شنبه، یعنی همین پریروزا

وسط این کارها یدونه کار اداری فرسایشی اعصاب له کن خانوادگی هم اضافه کنید، مخلوط را کاملا هم زده تا یک‌دست شود، یک زنگ کاری برای کارحضوری یک‌روزه برای روز شنبه‌ی مذکور هم آرام آرام به مخلوط اضافه کنید(که الحمدلله فرداش گفتن افتاد عقب و فعلا میتونیم از مخلوط کن خارجش کنیم) یه تماس دوستانه مشورتی هم این وسط بود که میتونیم به عنوان چاشنی به مواد اضافه کنیم چون بعد از کلی توضیح و تفصیل یکی دوساعته، فرداش زنگ زده مدیرم میگه دوستت میتونه بیاد حضوری جلسه بذاریم و همکاری کنیم؟

اونو دیگه برای سه‌شنبه گذاشته بودم، یعنی باید دوشنبه میرفتم، که سه‌شنبه صبح برم جلسه

یکشنبه به دوستم پیام دادم الان اگه قطعیه لوکیشن بده، میگه ای‌وای یادم رفت بگم، سه‌شنبه نمیتونیم، فردا میای؟🤕😤

گفتم کلا بنداز هفته دیگه، حالا افتاده شنبه، تا خدا و ملائک و دوستم چی بخوان😅

برای همین جلسه مذکور باید زنگ میزدم از یکی یه تجربه‌ایش رو میگرفتم، از اونورم برای پروژه لاکپشتی باید یه پیش‌زمینه از آدمهایی که قراره باهاشون مصاحبه بشه و کاری که دارن انجام میدن درمیاوردم

توی همون گروه مجازی کاملا دوستانه‌ی پرچالش اسم اماکن رو گذاشتم، گفتم هرکس درباره اینها میدونه بیاد بگه

دیگه چند نفر اطلاعات خوبی دادن(الحمدلله همه‌ام روی شریان‌های حیاتی کشور مسلطن😅 یعنی شما بگو من درباره لوله‌کشی کف دریا یه آشنا میخوام، دو نفر شماره رییس تاسیسات لوله‌گذاری کف دریا رو بهت میدن😅😅😅)

دیگه همینجور آشنا آشنا بازی مشخص شد استادم توی دوره تابستونی که نماینده کلاسش بودم مدیر یکی ازین اماکنه که خانوادگی اداره‌اش میکنن و خیلی خیلی اسم و رسم‌داره و اصن تو هر موضوعی که مربوط به موضوعات شبیه به مصاحبه ما باشه نام مجموعه اینها میدرخشه و🤯(البته من کلا از مجموعه اینها خوشم نمیاد و با سیاست‌گذاریشون دوشواری دارم ولی دیگه خیلی آشنایی به حد کفایت بود😁)

منم یه پیام دادم که استادجونم استادجونم درباره این لیست اماکن اطلاعی داری؟ اونم گفت آره چندتاشونو میشناسم خودمم مدیر این یکیم، تو چکار داری؟ پایان‌نامه‌اس؟

دیگه تا تنور داغه بچسبونم گفتم حالا توضیح میدم خدمتت، کی زنگ بزنم؟ دیگه یه وقت داد برای فردا عصرش که میشه دوشنبه

دیگه تماس برای گرفتن اون تجربه هم برای دوشنبه هماهنگ شد 

باید یه تماس هم با دوست ویراستارم میگرفتم که ببینم تا کجا رسیده و به کجا میخوایم بریم

دوشنبه از وقتی بیدار شدم در حال نصب و پاک کردن یه نرم‌افزار بودم که آدمیزادی تماس ضبط بکنه

یا تماس‌های واتساپی رو ضبط کنه

الحمدلله هیچکدوم کار نکردن

فقط تونستم بشینم سوال و مسائلی که از استادجونم میخوام بپرسم رو بنویسم که احیانا سوتی ندم و چیزی‌ام جا نمونه

که زنگ زدم و تماس یه مشکل پیدا کرد و بلافاصله پیام داد ببخشید من باز رفتم تو جلسه 

منم شاد و خوشحال رفتم ناهار بزنم به بدن، که یه عالمه هویج برای یخچال آن عزیز سفرکرده خریداری شده بود و تا اونو آماده بکنم،تازه جعفری هم گذاشتن که خورد کنم که دستم برید الحمدلله و من رو بیخیال شدن😅

برگشتم سر گوشی و دیدم استادجون نیم ساعت پیش پیام داده که تا یکساعت خالی‌ام

منم زود زنگ زدم و هرآنچه شرط بلاغ بود بهم گفت و تهشم گفت برای مصاحبه رسمی به مجتمع میگم، اگه اجازه دادن بیا

بعد این تماس به اون تجربه‌هه زنگ زدم و یک ساعتم ازون قطره‌چکونی اطلاعات درآوردم چون تجربه‌اش مال دوسال پیش بود و باید کم‌کم یادش میومد

بعدشم به ویراستار زنگ زدم و وقتی تموم شد مغزم دیگه سنگین شده بود

تازه باید میرفتم خاله‌بازی😁😁😁

دیگه دوشنبه با خواباندن جوجه‌ها تموم شد و برگشتم تازه سرچ کنم اتوی مسافرتی خوب چیست😁

اون آشنا ماشنا پیدا کردن برای بقیه اماکن هم شماره دونفر رو دادن که باهاشون حرف بزنم

یعنی اینطوری شد که ما باید پنج‌تا مکان انتخاب میکردیم، من پنج تا جای انتخابیم رو به رییس پروژه لاکپشتی اعلام کردم، گفت خب اون اولویتت رو خط بزن این که من میگو اضافه کن،گفتم چشب، بعدش گفت خب اون مجتمع خفنه رو هم اضافه کن بشه شیش‌تا( همونکه استادجونم مدیر یه قسمتیشه٫ البته داداشش مدیرکل مجتمع حساب میشه)

گفتم چششششب

حالا یکی از شماره‌ها مال اون جایی بود که اول اضافه شده بود

قرار تماس رو برای۹تا۱۱ سه‌شنبه گذاشتم که خودم ده از خواب پاشدم، تا لود شدم زنگ زدم و انققدر حرفهامون گل انداخت که تا۱۲ طول کشید🥰

فهمیدیم خیلی باهم اشتراکات نظری و عملی داریم و منم چقدر کارشونو دوست دارم

گفتم اگه میشه یه بارهم بیام کارتونو ببینم، ایشالا که بذارن.

بعد دیگه متوجه شدم در اصل اینها یه گروهن که جاهای مختلف طرحشونو اجرا میکنن و اون مکانی که تو لیست من گفتن در اصل یکی از موارد اجراشون بوده و طرح مال ایناس نه اونجا و خیلی گروه حرفه‌ای هستن و کتاب دارن و اوف اصن

دیگه اینو ثبت و ضبط کردم و رفتم دنبال کارای ثبت‌نام گروهی یه دوره شناخت مدارس جهان که از اطراف و اکناف اومدن باهم ثبت‌نام بکنیم، وسطشم به رییس لاکپشتیه پیام دادم من کارت دارم کی زنگ بزنم، گفت پنج دیگه تا من بشینم فقط دو تا کار ساده انجام بدم شد یه ربع به پنج یذره چشمامو رو هم گذاشتم که همون تلفن مذکور شاخ شمشادی شد، منم زود تند سریع و بی‌فکر ورداشتم به رییس زنگ زدم، دیدم یه صدای خانمی هی میگه الو؟ گفتم من به شماره رییس زنگ زدم؟ گفت نخیر این منزلشونه🤦🏻‍♀️ زودتند سریع عذرخواهی و قطع کردم و امیدوارم حاشیه نساخته باشه😅 و دوباره زودتند سریع به رییس زنگ زدم و شرح تماسهام با استادجون و این گروه رو گفتم و تعارض رویکردی‌ای که دارن، و اینکه بجای اون مکانه که برام خط زد، جایگزین کرد، با این گروهه مصاحبه کنم، گفت حله، گفتم ولی اینها تجربه‌شون گسترده‌اس، سه تا مصاحبه درمیاد، گفت حله، گفتم اون مجتمع استادجونمم اینجوری گفته که اگه راه دادیم بیا، گفت خودم به داداشش زنگ میزنم اجازه‌ات رو میگیرم منم خیلی نرم اجازه گرفتم اون مدرسه حذف شده به لیست برگرده و با اونم مصاحبه بشه😍

دیگه بعدش قرار بود با اعضای یکی دیگه از مکان‌های معروف و محبوب که تو همون آشناماشنا بازی شماره‌اش رو داده بودن حرف بزنم که بچه‌ها ندای خاله‌بازی سردادن و رفتم تا جیش بوس لالا اونجا و ایشالا امروز اون تماسه رو بتونم بگیرم ولی اونم گفت بچه‌هام در طول روز فرصت صحبت نمیدن حالا ببینم کی میشه🤔

تازه بعد همه اینها باید بشینم ببینم برای اون مدیر دوستم که شنبه قراره ببینمش چی میخوام بگم و یه طرح کامل و شسته رفته بچینم.

فردا هم که لا یوم کیومک🥲

ثبت‌نام دوره زمستانه شروع میشه و تیم پاسخگویی باید آنلاین باشه😁

صبح تا ظهر کلاس مدارس جهانه و بعدازظهر هم دوساعت دورهمی مجازی فولان

بحق این دل پاکم ایشالا امشب عزیز سفرکرده بیاد که آخر هفته یه دست به بالم بذاره

جمعه هم که ایشالا سفر و ادامه کار در مقصد

ببینیم چه میشه

خلاصه این بود قصه این یک‌ماه با تصرف و تلخیص

مثلا اون قسمت صوتهای توجیهی پروژه لاکپشتی رو کلا نگفتم که دو ساعت بود و هنوز جزوه‌ کردنش تموم نشده، یا اینکه هر شنبه بعدازظهر کلاس دارم که باید براش مقرری هم بخونم، یا اون قسمت فرسایش خانوادگی و قس‌علی‌هذا

دیگه فقط بپذیرین که آقامون گفته تو مجازی نباش برای پوستت ضرر داره😂😂😂




۱ش.۲۳

جمعه و شنبه یجوری روی دور تند گذشتن که هنوز باورم نمیشه همه این کارا فقط تو یه روز شده باشه

پنجشنبه یه جلسه دو ساعته مجازی داشتم که ثب‌نامی بود، ادمین شیرین عقل پنجاه دقیقه منو پشت در معطل کرده تهش میگه نگران نباشین فیلمش رو بهتون میدیم🙃

قشنگ سردرد گرفتم

شبش قرار شد یه اصلاحات روی پاور گزارش نهاییمون بزنم و پروندش دیگه بسته بشه

که مشخص شد، نسخه نهایی رو هیچکدوممون نداریم🙃 

دیگه سردرد دوبل شد و از ناراحتی و عصبانیت در مرز ترکیدن مغز و چشم باهم بودم

به زور ساعت پنج صبح خوابیدم ساعت۹/۱۰ صبح پاشدم وسیله جمع کردم و ناهار پختم و یه برف مِلویی هم میومد

زود تند سریع بعد ناهار گوله کردیم و به سمت کار و بار روانه شدیم.

وسط راه تو جاده زنگ زدم به صابخونه که من دارم میاما، میگه عهههه من تا پسفردا نیستم🙃

دیگه مغزامونو گذاشتیم رو هم، گفت خب بیا بامن وسط راه پیاده شو،فردا صبح برو بعدشم باز برگرد پیش من

دیگه زنگ زدم یه دوستی که اینگونه شدم و درون پوست گردو دست خود را مماس میبینم. گفت شه ژالب، دومی همون نزدیکای تو، تو جاده‌اس پیاده شو با همون تا خونه بیا

دیگه هماهنگ کردیم و قرار شد دومی خودش بره منم خودم برم.

ازونورم مهندسمون گفته بود بیام دنبالت ببرمت تا پیش صابخونه، که دیگه گفتم صابخونه‌ای وجود نداره، قرار شد یجایی یه گوشه کناری همو ببینیم و منم برم بدنبال کار و بار

دیگه زیر بارون با بار و وسیله پیاده شدم و با سرعت مطمئنه رفتم رسیدم به مهندس

نرسیده رفته بستنی گرفته، میگه دیشب نصف شب فلانی تو گروه گفت بستنی میخوره، دلت خواست،الان برات گرفتم🤣🤣🤣

بهش میگم در ماشینو باز بذار باز بذار که نفر سوم شیطان شد🤣اصن قصد ازدواج پیدا کردم😅 فقط حیف اسلام دست‌وپامو بسته و باید پناهنده بشیم یه خارجی جایی وگرنه اینجا که با این قصدم اعدام میشیم😂😂😂

دیگه یکمی عیاشی حلال در چارچوب شریعت اسلامی نمودیم و علی علی ما به غرب روانه او به شرق

رفتم ته دنیا، اسنپ گرفتم میبینم هرچی میریم نمیرسیم، واقعا دمش گرم بلد بود مسیر رو وگرنه از من که آبی گرم نمیشد. تازه اینهمه اومد جوری که خودم خسته شدم، اونوقت دانشگاه ما تازه بععععد اینجا بود، مدرسه قشنگمم یه آبادی بعد از دانشگامونه😅

دیگه بالاخره۹/۱۰ شب رسیدم و بعد از شام و حرررررف اومدیم بخوابیم، داستان قسمت مگوی زندگیش رو گفت و من همینجووووور برگام میریخت

دیگه تا اذون صبح قشنگ من برگی بهم نمونده بود و تازه اونموقع یچیزی گفت که کلا خوابمم پرید

دیگه فقط زل زده بودم به سقف که آخه چه حجمی از حماقت میتونه کنار کثافت قرار بگیره آخه که این بشه...

بعدم دومی زنگ زد که ببین این جلسه هشت صبح ما خیلی خوبه، ما که داریم میریم، توام بیا، بعدش برو سر کار خودت

اینجوری شد که دیگه، تا نماز و صبحونه رو زدیم زود تند سریع، زدیم بیرون و با تاخیر خوبی رفتیم جلسه با اعاظم

دیگه اونجام در و گهر فشانیا رو شنیدمو سر ساعت مقرر اومدم بیرون و جلسه و دوستان رو به خدای بزرگ سپردم

تقریبا برگشتم به مسیر دیشب و دوباره اسنپ و مدرسه و جلسه با اعاظم

فقط در عرض دو روز از میزان تورم قیمت حمل و نقل کمرم تا شده و از چند جا ترک خورده

من اصلا دیگه نظری در رابطه با قیمت هیچی ندارم. اصن هر بار که به جامعه پا میذارم با یه قیمت جدید مواجه میشم

دو قدم و نیم راه هشت تومن، سه قدم راه ده تومن، مخم سوت کشید اصن

احتمالا دو سه سال بعد اینارو اگه موجود باشه بخونم به این قیمتها بخندم که چی بنظرم زیاد بوده

منم فقط تو رفت‌وآمد بودم و تقریبا چیز خاصی نخریدم ولی کرایه یکی دو روز بالای صد شد😥 من اصن برم تو صف فروش کلیه😟

 خلاصه جلسه اصلی و مهم هم یازده شروع شد و حوالی یک و نیم تموم شد. تازه توی جلسه فهمیدم رییس کیه و داداشش کیه و برگهایم ریخت

خوب شد قبلش نمیدونستم وگرنه میگرخیدم و ممکن بود چرت و پرت بگم😅

اولین بار بود جلسه رسمیِ کاری رو کاملا تنها میرفتم و صفر تا صد با خودم بود

اولاش گارد داشتن و گفتن خببب تو کی هستی و اصن از خودت بگو

دیگه آروم آروم یکم تجربیاتمو گفتم و کارهایی که کردم و... یهو گفت خب تو اصن چی خوندی؟ گفتم فلان، یه لبخند ریزی زد که عاها دوباره یکم حرف زدم باز وسطش گفت کجا خوندی؟ گفتم فلان خراب شده، دیگه قشنگ از دست به سینه بودن خارج شد و تازه حالت عادی پیدا کرد

انقدر کلاس گذاشت فکر کردم رییس اصلی اینه، بعد که با دوستم که دعوت‌کننده من به اونحا بود حرف زدم گفت نه بابا رییس اون یکیه که داداششم فلانیه😅 این یکی معاونه ولی فلانجا رییس بوذه خودش و خب بعله من اصن سوکوت کنم😅😅😅

دیگه منم در آرامش حرفهامو زدم، تلاش کردم منبر نرم، ازونا بپرسم چی میخوان و پیشنهادامو بگم

بعد نناز که برگشتن دیگه یاواش‌تر حرف زدن و خودشونم یکم صمیمی شدن ‌و یذره زیرآب کار خودشونم زدن و دیگه دوست شدیم باهم

حااااالاااااا این وووووسط معاونه میگه متولد چندی؟ مجردی یا متاهلی؟ میگم مجرد، میگه واااا مردها چشم نداشتن تو رو ندیدن؟🤣🤣🤣 

جناب کائنات عاقا من بگم بیخیال شدم و اصن قصد ازدواج دارم بیخیال میشی؟ واقعا وسط جلسه کاری فقط مونده بود جفت پا بپری که بحمدالله این مرحله هم آنلاک شد🙃

دیگه زمان جلسه بعدیشون رسید و مهموناشون اومدن و مجبور شدن ببندن برن، گفتن فردا یا سه‌شنبه دوباره بیا، گفتم ناح ناح، همکارم که مشترکا طراحی این پروژه باهامونه باید جلسه بعدی باشه و بدون اون من بیشتر ازین جلو نمیام.

دیگه قرار شد بیفته هفته بعد و ما بریم، دبیر اون برنامه تلوزیونیه که مسئول طرح ایناس با همکارش بیاد تا ببینیم چه گلی بر سر بگیریم

اومدم بیرون به دوستم میگم بعدا بهم بازخورد اینارو بده و قسمت برآورد هزینه رو هم باهاشون مطرح کن، دیگه ببینم چی میشه

الان باید فاکتور هزینه این دو روز رو بدم به مدیره بگم عزیزم میبینی که! زندگی خرج داره! بده بیاد

بعد جلسه باز زود تند سریع اومدم خونه و غذا و چایی آماده کردم تا اون دو تا هم رسیدن و تا ناهار خوردیم و جمع کردیم راه افتادم برم برای کلاس عزیز شنبه‌ها، رفتم و رفتم وقتی رسیدم دیدم عهههه اینجا کجاست؟ فهمیدم مسیر رو اشتباهی اومدم کلیییییی راه رفتم تا با پاهای آش و لاش و نیم ساعت تاخیر به کلاس رسیدم🥲 وسط کلاس به استاد نگاه میکردم پلکهام می‌افتاد، خواب میدیدم🥲 دیگه هشت شب اونم تموم شد، تا استاد رو پیدا کنم و خفت کنم ازش راه ارتباطی با استاد بین‌الملل‌شونو دربیارم و بعدم ماشین به سمت خونه، حدود هشت و نیم شد و باز یه مقادیر عظیمی پیاده رفتم که مسیر دستم بیاد، نه، نه و نیم رسیدم خونه و تا جمع و جور کردیم شد حدود دوازده

و اینگونه شد که چهل ساعت نخوابیدم،۱۵هزار قدم راه رفتم و بیهوش شدم تا هفت هشت صبح🥲

قبل از خواب فقط دیدم ملت پیام دادن فایلا بارگذاری شده و ادمین پاسخگویی هم دیگه فعال بشه🙃

صبح پیام دادم عاقا من ارور میداد مغزم نیومدم جواب بدم ولی دیگه حله، تند تند پیامای لازم رو اماده کردم فرستادم، جواب سوال مدیر مدرسه قشنگمم فرستادم، وسطاش دیگه آنلاین نشد و من پادرهوا موندم که الان چی شد بالاخره من برم یا بمونم؟ به اون یکی گروهه‌ام پیام دادم چی شد؟ خبر ندادی؟ گفت سرم شلوغ بود حالا پیگیری میکنم🙃 دیگه منم دیدم دوره فشرده دیروز طی کردم، تمام توانمو جمع کردم که وسایلمو جمع کنم و علی علی

به سمت جاده

دیگه شب رسیدم حرم، فقط تونستم وارد بشم، یه زیارت‌نامه بخونم، خارج بشم

واقعا بعد از نزدیک به دو سال اینقدر فقط؟🥲

دیگه از طرف همه سلام دادم

زود تاکسی و خونه

میزبان هم که خسته‌تر از من، اونم امروز شرق و غرب طی کرده، دیگه دوازده نشده خاموشی و خواب

فردا صبحم جاده دوباره😌

ایشالا که من بالاخره این یکی دوماه رو بسلامت طی میکنم🙃🙂


۵ش.۲۷


خواب دیدم عصره شبه یا هر وقت دیگه‌ایه تاریکه

توی میدون اصلی شهرک بودیم که نمیدونم قرار بود کجا باشم یا کجا بریم، پل هوایی جنوبی میدون، اندازه یه تونل کش اومده بود و آب زیرش جمع شده بود

باید توی ساختمونی میرفتم یا میرفتیم، هرچی بود دستش رو گرفتم و با خودم بردم

چند طبقه بالا رفتیم، کسی رو پیدا کردیم، حرف زدم یا چیزی پرسیدم، باید برمیگشتیم دوباره، نمیخواستم دستش رو رها کنم،

اتفاقی افتاد که دست به سینه سلام دادم

همون لحظه توی دلم گفتم این تناقضه

ولی دیدم دوست ندارم رهاش کنم

میدونستم اشتباهه ولی نمیخواستم رهاش کنم

.

.

.

از جمله خواب‌های عجیبی که واقعیت درونم رو توی خواب خیلی سهمگین به صورتم میکوبونه...

از دیروز درگیرم...

چون میدونم راست بود

چیزی که توی خواب دیدم و احساس کردم راست بود

من اون‌مدل آدمم

با همه این تناقض‌ها...

من براحتی میتونم بیفتم وسط یه اشتباه و همون حین که میدونم چقدر اشتباهه ادامه‌اش بدم...



* گفتن فعلا طرح مفصل معلق بشه و ارتباط در حد مشاوره باشه. انگار یه کوه از روی دوشم برداشته شد. از خدا خواسته قبول کردم. اینطوری براحتی ایده‌ها محک میخورن و دست خودمم پرتر میشه و چه بسا آفریقا رو بشه اینجا جدی‌تر تست کرد.


** کتاب ما دروغگو بودیم رو کسی توی وبلاگش معرفی کرده بود و خوندم. من ترجمه کاوان شیری از نشر میلکان رو خوندم، ترجمه مهرآیین اخوت از نشر هیرمند هم هست که انگار خیلی بهتره.

در یک کلمه ترجمه‌اش رو معنی کنم: افتضاح

ترنسلیت پیشش پادشاهه😅

ولی داستانش جالب بود، یه خانواده شاخ و اصیل بلوند آمریکایی پولدار هر تابستون توی جزیره خانوادگیشون جمع میشن، نوه‌ها کنار هم بزرگ میشن و یه سال تابستون یکی ازین نوه‌ها اتفاقی براش میفته که حافظه‌اش درباره اون اتفاق آسیب میبینه، سال بعد به جزیره نمیره و سال بعدترش یعنی بعد از دوسال به تعطیلات تابستونی جزیره برمیگرده

متوجه میشه چیزی رو ازش مخفی میکننولی نمیدونه چرا، از هرکسی میپرسه میگن بخاطر درمانت پزشکها گفتن باید خودت یادت بیاد و ما نگیم، تلاش میکنه کم‌کم یادش بیاد چی شده و یادش میاد...

یکم تم تخیلی هم داره، من ترجیح میدادم نویسنده بدون تم تخیل داستان رو جمع و جور میکرد، اینطوری رو خیلی حال نمیکردم، البته شاید با فیلم بشه، فیلم خیلی جذاب‌تر میشه، چون ساختن همچین چیزی بهتر درمیاد تا ذهنیت ساختن خود نویسنده برای خواننده.


پریشب رفتم طاقچه بینهایت رو یه سروسامون بدم، تا خرتناق کتاب گرفتم، یدونه‌ا رو اصلا قصد گرفتن نداشتم فقط باز کردم خلاصه رو خوندم، داستان زندگی یه مادر شهید بود که چطور کل زندگیش در تلاش بوده

باعث شد همون موقع بگیرم و بخونم

واقعا عالی بود

از خانواده‌های واقعی مومن و شهیدپرور که بی هیچ ادعایی کل زندگیشون جهاد کردن و هیچوقت فکر نمیکنی این‌ها جوان از دست داده باشن

انقدر قشنگ ارتباطش با پسرش رو شرح داده بود و از وصیت کردن پسرش گفته بود که قلبت کنده میشد که میدونی این پسر واقعا شهید میشه

از واکنشش به خبر شهادت بچه‌اش، دیدن هر روز پسرش توی سردخونه تا روز تشییعش...

اینکه میگه جای داغ فرزند سرد نمیشه ولی پیش هر کسی هم بروز داده نمیشه...

فامیلی شهید با پشتیبانی بسیار محترم و فوق‌العاده سفر اربعینمون یکی بود، به شخصیتش میخورد که به همچین خانواده‌ای وصل باشه ولی اسم کوچیکش رو نمیدونم ولی اگه پسر کوچیک این خانواده باشه الحق و الانصاف تربیت این خانواده حرف نداره

*** چند روز پیش که از راه رسیدم دیدم جلوی در خونه فامیل چندماه پیش مرحوم شدمون پلاکارد زدن و چند نفر لباس مشکی مشغول کارن، رسیدم خونه پرسیدم مگه آدم دیگه‌ای برای فوت مردن داشتن اصلا؟ فهمیدم همسر مرحوم، با پسر و عروس و دوتا نوه‌ها داشتن میرفتن سفر و هنوز خیلی دور نشده بودن که تصادف سختی میکنن و همه‌شون حسابی داغون شدن و توی بیمارستانن و نوه کوچیکتر شش‌ساله هم در جا فوت کرده... 




ج.۲۸

چرا بیشتر آهنگهایی که باهاشون ارتباط میگیرم فاز شکست عشقی داره؟ نکنه شکست خوردم خودم خبر ندارم😅

یکی نوشته بود آهنگ فلان از فلان خواننده رو دوست دارم و چند بار گوش دادم و حسش برام خوبه و فلان، یکم فکر کردم من چه آهنگی رو مثلا چند بار گوش دادم؟ بعد دیدم از فلان خواننده اون آهنگ شکست عشقیه‌اش، از اون یکی شکست عشقی، از این یکی شکست عشقی، فولدر آهنگ‌های توی گوشی، اکثرا شکست عشقی، واقعا چرا😁

جالبه که با گوش دادنشون هیچ حس خاصی هم نمیگیرم که بگم ناخودآگاهم داره یادآوری چیزی براش میشه، حتی کسی هم تو ذهنم نمیاد که بگم این آهنگ برای من حس ایجاد میکنه🥲 نکنه افسرده شدم حواسم نیس🥲 


*بالاخره بعد از یه هفته ده روز صاف شدن، حضرت آقا جناب رییس بالاخره مرحمت کرد شماره همکارش رو داد که برای جلسه هماهنگ بکنیم



۱ش.۳۰

حیوان غیراهلی تو روح مرکز پست ایرانشهر

ساعت۸صبح شنبه یه بسته با پست پیشتاز ارسال شده، ساعت ۸شب یکشنبه ازش خارج شده تازه رفته مرکز تبادل و ۱۱شب تازه به مقصد من ارسال شده و حالا که دارم جمع میکنم برم احتمالا تازه برسه خونه و من اون طرف لنگ همین وسیله:|


بعد این همه روز آفتابی بودن، روز بارونی یادم افتاده برم عابربانکمو تمدید کنم، دیگه سبب خیر شد خرید هم کردم، فامیل رو هم دیدم، میگه کجایی کم‌پیدایی یوقتایی‌ام به ایران سر بزن😅😅😅

میگم بابا من همینجام همش:) ولی خب همین فردا تو جاده‌ام سانسور شد😁


بالاخره زنگ زدم وقت جلسه گرفتم، یه ساعت مسئول بدبختش رو تخیله اطلاعاتی کردم، یجاهاییش دیگه میگفت یادم نیست یا در جریان نیستم، تهش گفتم چند ساله مسئولی؟ گفت دو سال، میخواستم بگم بنظرت زمان کافی برای دونستن در اختیارت نبوده؟🤔😁


وقت جلسه رو هم خیلی شیک ساعت۹صبح گذاشتیم، یهو دوست عزیز خبر داد که استادش ساعت۹:۳۰ براش ارائه گذاشته🥲

اجبارا جلسه تا یازده رفت عقب و نمیدونم اصلا چقدر به درد بخور بشه...

دوست سوم امشب پیام داده منم میشه بیام؟ گفتم بیااصلا کاروان زیارتی سیاحتی میبرم توام بیا. حالا ایشالا که ضایع نباشه سه تایی داریم میریم چهارتا سوال بپرسیم ولی خب...



آذر


4ش.17


شنبه 13 آذر ساعت ده صبح از خواب پاشدم و یکشنبه شب ساعت 4 نصف شب به رختخواب رفتم. :)

سه‌شنبه ساعت 7ونیم صبح هم بیدار شدم و نصف شب ساعت4ونیم خوابیدم.

در عوض امروز بین خواب و بیداری بودم فقط

ساعت نزدیک یک از خواب پاشدم تا هفت و نیم شب یه کلاس داشتم و دو ساعت تماس، و خوابیدن تا ده شب، شام و حالا تازه احساس میکنم بدنم کمبود استراحتش جبران شده.



شنبه قرار بود برای سفر جدید یکم کارامو جمع و جور بکنم و تا دوشنبه وقت تحویل گزارش جلسه‌ای بود که بالاتر نوشتم.

حول و حوش پنج صبح بود، گفتم نمازم قضا نشه دیگه خودمو تا اذون کشوندم دیگه گفتم تا حد ممکن گزارش هم تموم بشه، دیگه چشمام باز نمیشد ولی تا شیش هفت صبح یکشنبه نود درصدش رو تموم کردم. خواستم بخوابم یادم افتاد برای پالتویی که تازه گرفتم باید آستر و قزن بخرم و اگه بخوابم میره تا عصر و چون فردا عصر میخواستم برم سفر و خیلی هول هولکی میشد.

دیگه خودمو تا نه صبح کشون کشون آوردم و این وسط به چند نفر پیام دادم که حداقل یه نفر لبیک بگه و باهم بریم خرید که هیشکس جواب نداد:)))

خونه هم که همه خواب، اصلا انگیزه نمیموند که! پاشدم رفتم خرید و اومدم و یه چایی و شد 11و نیم و 4 هم کلاس داشتم، گفتم بخوابم که برای کلاسه سرحال باشم ولی باز گفتم نماز بخونم و بخوابم، تو این فاصله هم آستر رو اندازه زدم و بریدم. بریدن همانا و شروع کردم به دوختن همانا! تا ساعت 6 و نیم عصر داشتم میدوختم😐

کلاس رو هم حین دوخت و دوز شرکت کردم:) تااااا بالاخره تموم شد

یه سر رفتم پیش جوجه ها، قشنگ با چشم باز خواب میدیدم:))) جوجه کوچیکه روی بستن چشم حساسه، میاد میزنه روی صورت تا چشماتو باز بکنی، انقدر خواب بودم که نمفهمیدم فقط یه ضرباتی رو حس میکردم:)))) دیگه همین وسط مسطا دوستم که قرار بود جلسه برای سه یا چهارشنبه هماهنگ بکنه که بخاطر اون باید فرداش میزدم به جاده که بتونم سر صبر و حوصله به این جلسه برسم، خبر داد کلا افتاد هفته بعد، و این یعنی این هفته سفر بی سفر

خوشحال و خندان و راضی بودم ولی کارمون خیلی عقب میفتاد، بهش گفتم یکم دیگه اصرار بکنه شاید راه داد. هیچی دیگه ساعت ده شب جناب مسئول گفت باشه فردا بعد از اذون مغرب بیاین دفتر🙂و این یعنی باید صبح زود میزدم به جاده🙂

زود تند سریع از همه خدافظی کردم اومدم خونه و مشغول جمع کردن وسیله و حموم و تموم کردن ده درصد باقی مونده گزارش و دوختن قزن شدم، وسطشم یه تماس توجیه پروژه جدید ساعت2 نصف شب با دوستم:))))

تازه یادم اومد یه جلسه آشنایی برای پروژه جدید ساعت 3 دوشنبه از قبل هماهنگ شده بود ولی قرار نبود من برم و حالا که هستم باید برم

ساعت4صبح خوابیدم و هشت پاشدم و اتوی لباس و بدو بدو خودمو رسوندم به ماشین و علی علی

نصف مسیر که به هم‌صحبتی با همسفر گذشت، نصف دیگه هم یه ساعت بین خواب و بیداری بودم

تا رسیدم بدو بدو خودمو رسوندم به دفتر جلسات و دیدم بعله:) مسئول جلسه خسته بوده خوابیده😅 که دیگه با دیدن من بیدار شد و تا یه خوش و بش کردیم بقیه هم رسیدن و شروع کردیم به توضیح و شرح آنچه گذشت و آنچه خواهد آمد.

نماز مغرب که شد من خداحافظی کردم که برم به بعدی برسم، الحمدلله یه چهارراه بیشتر فاصله‌شون نبود.

دیگه اونجام یه دوساعتی مصاحبه دوستم تکمیل شد و منم سوالات مونده خودم رو پرسیدم

جلسه قبلی که من با ایشون رفته بودم مصاحبه بکنم که کلی جابجا شد و تهش11 صبح افتاد و کاروان قرار بود ببرم، از 11 تا 1 بعد از ظهر فقط حرف زدیم و یه چیکه آب به ما ندادن این قوم اشقیا😁 انقدر که چایی برای من حیاتیه هوا نیست😁😁😁 هر بار در اتاق جلسات رو میزدن من میگفتم ایییین دیگه چاییه😍 ولی باز هم نبود😐

انقدر چایی نخوردن و انتظار فرج چایی رو کشیدن بهم فشار آورده بود که اون روز به هر کی میرسیدم میگفتم رفتم مجموعه فلان بهم چایی ندادن😭

به همراهم گفتم این مسئوله که کم سن و سال بود ولی قطعا مجرده که هنوز پذیرایی کردن براش مساله نیست😁😁😁

کسی که خونه خودش باشه مجبوره دو بار از مهمون پذیرایی بکنه راه میفته دستش این قشنگ تو فاز دیگه‌ای بود😁

حالا این بار که رفتیم میخواستم به این یکی دوستم بگم یدونه فلاسک سفری چایی با خودت بیار من حداقل یه جبران مافات بکنم این بار:)

که البته خدا جای حق نشسته و جلسه این دفعه توی دفتر یه مجموعه خیلی عریض و طویل تشکیل شد که همیشه میز پذیراییشون تکمیله

منم در کمال آرامش وسط حرفها برای خودم هی ازین فلاسک آب‌جوش میریختم هی گرم میشدم کیف میکردم😍

وسطاش به مسئوله تعارف کردم گفتم برای تو هم بریزم؟😂🤣😂🤣 که تشکر کرد گفت ببخشد دفعه قبلی که اومدین من حواسم نبود ازتون پذیرایی نکردم😂😂😂 میخواستم بگم عاهاااا همینو میخواستم بفهمی😂😂😂 دوستم بعد از جلسه میگفت من محو تو بودم چقدر ریلکس از خودت پذیرایی میکنی😂😂😂 گفتم بابا من با چایی زنده‌ام😂 تازه بسته چایی ازم دور بود مجبور شدم نسکافه با مزه زهرمار بخورم بعدشم فقط فرت فرت آبجوش خالی خوردم که مزه گند اون از دهنم بره و جایگزین چایی عزیزم بشه😂 وگرنه به بقیه خوراکیای روی میز دست نزدم😅

البته اینکه تو جلسه ساعت قبلیم تا کنه وجودم قاقالی‌لی خورده بودم هم بی تاثیر نبود😅😅😅 اون دفتر جلسات رو خانمها اداره می‌کنن، الحمدلله همیشه لبریز از خوراکیه و هر چی بخوای در دسترسه، مهمونمون هم که مسئول جلسه بود خودش هی میگفت من شکموام🤣 باب خوردن در حین صحبت جدی کاملا باز بود کل مدت🤣🤣🤣

دیگه تا از اینجا بیایم بیرون و هرکس بره یه طرفی 9/9و نیم شد که رسیدم منزل و شام و طبق معمول حرررف تا3/4 قشنگ بیدار بودیم

از قبل هم برای یه گلگشت رفتن با چند نفر قرار گذاشته بودیم، که میشد مثلا آخرین ایستگاه اتوبوس سربالایی محله‌شون

دیگه ساعت7 و نیم خودمو از رختخواب کندم و کشون کشون رفتیم و رسیدیم پای مسیر پیاده‌روی

حالا تصور من این بود یه مسیر ساده و کمه و بیشتر قراره بریم از چهارتا پله بالا بشینیم

از قضا همون حین که داشتیم به ورودی میرسیدیم یه ماشین دنده عقب گرفت، یه خانم خیلی با شخصیتی به چشم خواهری😍😅😂🤣 گفت اگه دارین میرید مقبره‌الشهدا برسونمتون

من که نمیدونستم چی به کجاس ولی موافق بودم، دوستام فاز سلامتی داشتن، گفتن نه خودمون میریم، خانومه گفت عاخه دیدم خیلی خسته راه میرید🤣🤣🤣 گفتم کمک کنم🤣🤣🤣 منم دیدم راست میگه گفتم لیدیز دست کرم الهی رو رد نکنین ما اول راه اینیم معلوم نیست تا بالا چطور بریم

سوار شدیم و هی این خانومه میرفت، هی هنوز مسیر بود، هی جاده رو میپیچید باااااز جاده و مسیر بود تازه گفت من مسیرم ازون یکی سمته که میریم بالا کلاس یوگا داریم ما رو رسوند خودش دور زد برگشت از مسیر خودش بره

به دوستام گفتم من فکر کردم یه ذره راهه دارین رد میکنین پیشنهادشو اگه مسیر رو میدونستم همون لحظه که دنده عقب گرفته بود خودمو به سپرش میچسبوندم میگفتم هر جا میخوای برو ولی منم با خودت ببر🤣🤣🤣

وسط راه هم یه خاطره از مقبره‌الشهدا و کلاس یوگاش گفت که برای جمع خاطره تلخی شده و گفت آره چند تا پسر با ظاهر بسیجی بهمون گیر دادن وفلان، این همکلاسیای منم به سردار سلیمانی اعتقاد ندارن که فکر میکنن همه یه‌طورن، من بهشون گفتم بسیجیا همه که مثل اینا نیستن خوب و بد دارن و فلان و ....

حالا خانمه رو میدیدی آخرین نفری بود که احتمال بدی از حیثیت مذهبیا بسیجیا بخواد دفاع بکنه😐 خلاصه ممنونم از برادران غیور سرزمینم🙂

خلاصه رفتیم بالاتر به مقبره‌الشهدا رسیدیم دیدیم یه جمع عظیمی مذکر سیبیل به سیبیل نشستن همین که این صحنه رو دیدیم ناخودآگاه من و دوستم گفتیم احححححححححححححححححححححححححححححح

که فکر کنم صدامون رسید و اومدیم عقبتر وایسیم که یهو یه میانسالشون صدا زد خوااااهر خوااااهر بیاین بیان بفرمایین زیارت

گفتیم نه ممنون😒

وسط این همه مرد ما فاتحه نخونیم به جایی بر نمیخوره:))

دیگه رفتیم یه سمت دورتر نشستیم دوباره آقاهه اومد گفت عدسی بیارم براتون؟ باز دوستای خوشحال من گفتن نه صبحونه خوردیم😑 من گفتم ممنون لطف میکنید😄😄😄 والا آدم دست پذیرایی شهدا رو که رد نمیکنه!😅

دیگه با سه تا لیوان عدسی و یه نون اومد و ماهم در ثوابشون شریک شدیم:)))

دیگه الحمدلله با خوندن یه دعای توسلی عهدی عاشورایی چیزی مراسمشون تموم شد و رفتن و ما موندیم و هوای خووووب و ویوی عالی و سوکوت😍

یه زیارت و دعا و خوردن خوراکی‌های باقی مونده و آروم آروم خوشحال و سرحال برگشتیم و دیگه تا خود خونه حدود دو ساعت پیاده اومدیم که جبران کالری نسوزوندن مسیر رفت بشه، سر راه هم خرمالوی خوشمزه گرفتیم همون کنار خیابون نشستیم خوردیم، هر کسی داشت تصور می‌کرد چه کسایی اگه تو این وضعیت ببیننش خیلی ناجوره، من بجز آشناهای کاری که مثلا جلوشون خیلی محترمم آبرویی پیش بقیه نداشتم😂😂😂

امیدوارم که کسی ندیده باشه😅

قرار بود بعد از ددر برم یکی از استادامو ببینم وبعدش شام برم پیش دوستم تا بالاخره بعد از چند بار کنسل شدن قرارمون من کتابشو بگیرم

تو راه خونه دیدم پیام اومده کی از سفر برمیگردی؟ خب این پیام همون برگرد معنی میده🙂

زنگ زدم دیدم بعله باید برگردم و دوباره زنگ زدم و قرار شام رو برای دومین بار کنسل کردم و زود وسایلمو جمع کردم و بدو بدو تا ماشین و خونه

و با همه این احوال4ونیم صبح خوابم برد تا همین1 ظهر و بعد از بیدار شدن هم یه تماس دو ساعته و بعدم یه کلاس دوساعته، از 7و نیم خوابیدن تا 10 شب و الانم که دیگه شد 2 نصف شب بیدارم😊




* آخرین بار که نوشتم30آبان بود که فرداش باز رفتن سفر برای همون مصاحبه هه که یه چیکه آبم ندادن و کاروان زیارتی قرار بود ببریم که تهش فقط دو نفر شدیم و دوستی که بخاطرش ساعت رو جابجا کرده بودیم کلا نیومد.

اون روز وسطای مصاحبه قشنگ انگار یقه یارو رو گرفته بودم که یالا اعتراف کن رویکردتون باگ داره😂😂😂 مطمئن بودم دیگه نمیخواد ریختمونو ببینه😅 که الحمدلله باز جور شد بریم و این بار این یکی دوستم خیلی ملیح و محترم رفتار کرد منم سعی کردم کاری به یقه‌اش نداشته باشم. تازه بعد جلسه دوم این دوستم با اینکه جلسه قبلی رو ندیده بود گفت تهاجمی بودی😅😂😅😂 گفتم خبر نداری جلسه قبلی چه خاکی به توبره کشیدم😅😂 تازه فکر میکردم این بار خیلی عالی بودم😂😂😂 آخر جلسه مسئوله بدو بدو اومد گفت این پروژه‌تون گفتی مال کجاس؟ گفتم این کلاس پنجشنبه‌ها هس؟ استاده رو که دیگه شناختی؟ مال اینه ولی فلانی از من خواسته بیام. که دیگه قشنگ جا افتاد براش. میخواسنم بگم عزیزم میدونی ما الان با هم همکلاسی حساب میشیم؟😎 واسه من شاخ بازی درنیاریا😂😂😂

اون روزم بعد مصاحبه قرار شام با همون دوست معهود داشتم که باز یه تماس از یار سفر کرده رسید که سرما خورده و حالش بده، منم قرار رو با شرمندگی فراوان کنسل کرده و بدو بدو خودمو رسوندم ترمینال و ماشین و شب رسیدم فقط یه دمنوش و میوه براش آماده بکنم. فرداش رفت سر کار منم رفتم یک دوستی رو دو تا خیابون پایینتر ملاقات کردم بعد دو سال و بعدشم رفتم یکم میوه گرفتم و یه غذای ساده برای فرداش آماده کردم

دیگه فرداش که پنجشنبه بودحالش بدتر شد و قرار شد با هم برگردیم خونه و تا جمعه هفته بعدش دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق پرستاری بود و هیچ کاریم پیش نرفت

که بعدش شد همون شنبه13 آذر اول این قسمت😊😊😊

وسط مریض داشتن‌ها هم امتحان پایان سطح بود که رسما خودم رو به هشتاد قسمت مساوی تقسیم کردم و شگفتا که از 100 نمره93 گرفتم و رفتم سطح بعد و یه بیست تا برگه هم گرفته بودم برای تصحیح و وا اسفا از تقلب و باز هم تقلب😁

خلاصه درصد پارگی ماه آذر در دست بررسیه و ان‌شاالله تا آخر ماه میتونم دووم بیارم

امروز به مسئول سه تا مجموعه دیگه هم پیام دادم که قرار مصاحبه بذارم و لا یوم کیومک دو هفته آتی😅

به رییس اون گروه فعال هم پیام داده بودم که به من وقت مصاحبه بده تا آخر سر یه شماره تماس ثابت داد گفت با دفتر هماهنگ بکن:) منم خوشحال و خندان پرسیدم این مال چه نهادیه؟ گفت سازمان ملی فلان و بهمان. مسئولش هستم. بعد من اینططوری بودم که خاااااا حالا! مسئول یه قسمتیه چه شاخ بازی در میاره! باور نکردم که😆. همون لحظه سرچ کردم مسئول سازمان ملی فلان، دیدم اسم اینو آورد! در حالی که دندونامو از تو دهنم خارج میکردم تشکر کردم گفتم ممنان و متشکر چشب ایشالا من دیگه با دفترت هماهنگ میکنم😅

که دوشنبه همون تو راه به دفترش زنگ زدم، آقاهه مسئول دفتر با یه لهجه قمی و آرامش خاصی گفت خانم دکتر که وقت ندارن:) اصن وقت ندارن:) ببین همممه روزاشون پره:) فقط یه دوشنبه‌ای هس که اونم معلوم نیس:)) دیگه اجازه گرفتم همین دوشنبه رو به خانم دکتر پیام دادم که عجیزن لطفا اینو به من بده😁 که الحمدلله هنوز اینو هم جواب نداده😅


**وسط این کارا دوستم زنگ زده داریم میریم سیستان برای بردن کمک برای مهاجرهای غیرقانونی میای؟ میخواستم بگم قطعا و بلاشک:) عاخه آذر ماه یه چند تا جای بخیه و دوخت و دوز کم داره، سفر یه هفته‌ای به شرق جاش خالی بود این وسط:)

بازی مرکب رو هم مثلا برای تمدد اعصاب نشستم دیدم و ممنون از فیلمنامه‌نویس و کارگردان و سایر بستگان:|:|:|

کتاب هم که فقط مقرری‌های کلاس رو میرسم بخونم که همونم تا حالا هنوز ترم شروع نشده برای اولین بار توی این یه سال نتونستم دو هفته پشت سر هم کامل بخونم و غیب خوردم🥲


*** فردا ساعت9 و خورده ای تا 12 کلاس دارم و الانم باید صوت کلاس امروز رو از ویدیوش استخراج بنمایم و در لینک مربوطه بارگذاری کنم:) واقعا چرا به من سختی کار تعلق نمی‌گیره؟🥲


 ۱ش.۲۸


هر چی فکر میکنم از  چهارشنبه شب که اینها رو نوشتم تا دوشنبه صبح که دوباره به جاده زدم دقیقا چی پیش اومده خیلی یادم نمیاد😅

فقط میدونم یکشنبه صبح یه کار اداری فرسایشی داشتیم که راهی هم بجایی نبرد...


فکر کنم شنبه عصر تا غروب یه رویداد طراحی بازی شرکت کردم که خیلی ارائه‌دهنده‌اش آدم پرشور و هیجانی بود و موضوع رویداد برای من خیلی مفید بود

ولی سرعت نت و فیلمبرداری داغان و از راه دور تقریبا امکان استفاده خاصی نمیذاشت

اینطوری شد که یجورایی هم برای دلجویی هم برای حال دادن به سرکت کننده‌ها، بلیط رایگان پلتفرم بازی‌شون رو دادن😍 و برای دوشنبه عصر تا غروب هم برای هر گروهی که بخواد، امکان جلسه مشاوره با موضوع بازی گذاشتن

جلسه ما افتاد از پنج و نیم تا شیش غروب

دیگه تا من رسیدم خونه و خواستم وسایلمو بردارم برم خیلی طول کشید

توی مترو فقط با دوستم مثل موجود نجیب میدویدیم که به موقع برسیم😅

قشنگ از چهارراه تا مرکزی که میزبان جلسه بود رو هم دویدیم

از جلسه نیم ساعته، ربع ساعت تاخیر داشتیم😅😅😅

نفسمون دیگه بالا نمیومد حرف بزنیم اصلا😂

حالا رسیدیم تو اتاق، آقای بازی میگه بیاین ما براتون چایی ریختیم سرد بشه تا شما برسین😅🤣

من به دوستم میگم تو شروع کن(تا نفسم برگرده) اونم میگه نه دیگه خودت شروع کن😂

دیگه منم دیدم توی تعارف کی زودتر حرف بزنه ده دقیقه دیگه‌ام میره

زود یه معرفی مجمل از خودمون دادم، سوال و مساله‌ام رو هم گفتم و اینکه چی لازم دارم رو هم گفتم

آقای بازی هم همکارش آقای دکتر رو مثلا معرفی کرد و گفتن خوشحالن ما رو میبینن😁 و از انرژی ما خوششون اومده و خیلی خوبه که میدونیم چی میخوایم و چکاری داریم

دوستمم کارش رو توضیح داد و یه راهنمایی کلی کردن

دیگه آقای مسئول هماهنگی جلسات اومد گفت ده دقیقه‌ام بهتون آوانس میدیم

در حد دو جمله دیگه صحبت کردن و گفتن اگه میخواین بیشتر راهنمایی بگیرین یا یه روز دیگه بیاین همینجا، یا بیاین دفتر ما فلانجا

دیگه شماره گرفتیم و رفتیم بعدا بیایم

موقع خداحافظی‌ام گفت از در اومدین مشخص بود چقدر با انرژی و خوب و خفن و فلانین( حالا ما مث تیر از تفنگ شلیک شده بود وضعیتمون😅) قدر خودتونو بدونین فکر نکنین شبیه شما زیاده، شبیه شما کمه😅

دیگه ماهم خوشحال و خندان و هندونه زیربغل اومدیم بیرون و دوستمم تو ابرا سیر میکرد از میزان خلاقیتی که دیده بود و خوشحال از آشنایی با یه تیم حرفه ای

چند روز قبل هم مسئول پروژه گفته بود مصاحبه‌ای که فرستادی، نمونه‌هاش کمن، بیشترشون بکن، به مصاحبه‌شونده هم پیام داده بودم که پس چی شد اون فایلهای الحاقی؟ گفت رییسم اجازه نداده😒

پیش خودم گفتم مگه من دستم بهت نرسه🧐

 الحمدلله بعد از جلسه آقای بازی که اومدم بیرون به مسئول هماهنگی جلسات گفتم رییس اعظم هست؟ گفت نه، گفتم اون بچه چی؟ گفت هس، گفتم صداش کن بیاد یدقه😅

اومد، گفتم مرد حسابی تو پشت تلفن نگفتی که همه اسنادمونو میدم، ها؟ پس چی شد اونهمه وعده و وعید؟ گفت عاخه آماده نیست و فلان... گفتم اون فایل فلان چی؟ اونو که دیگه برای مصرف شخصی میخواستم😅 بدو وردار بیار اونو

دیگه اینجا یذره یقه‌اش رو از دستم خارج کرد گفت چشم اونو همین الان میفرستم واتساپت😅 گفتم فرستادیاااا نفرستی میدونم با تو🤣🤣🤣

تهشم گفتم رییس میگه نمونه‌هات کمه، کی بیام ازتون نمونه کاملتر بگیرم؟ گفت من فردا میرم سر کار، صبح پیگیری کن بگم چی کجا شد

دیگه خدافظی کردیم و بچه رو بحال خودش رها نموده و قرار شد با آقای بازی هم بعدا یه قرار دیگه بذاریم

فرداش قرار بود برم استادم رو ببینم که گفت سردرد دارم و افتاد بعدا

از آن‌سو دوستم یه مجموعه رو معرفی کرد که دنبال آدمی که بتونه طرح براشون بزنه میگشتن

قرار شد سه‌شنبه ظهر بریم اونجا با مسئول گروهشون آشنا بشیم

فضای کارشون که خیلی هردمبیل بود جدا، سیستم ذهنی خیلی متفاوتی داشتیم که واقعا نمیدونستم چطور میتونم بهم نزدیک بکنم ذهنیت‌ها رو و تهشم یه سیلی میخوریم زمین میخوریم ازش دراومد🤣🤣🤣 گفتم حالا من برم فکرامو بکنم، خبر میدم میام یا نه

میگه خانوم فلانی شما چقدر سخت بله میدین😅

میخواستم بگم اینا ثمره‌ی یه عالمه زود بله دادنه عزیزم😂 انقدر که با حسن نیت آدم وارد میشه و تهش با کلی دردسر خارج، دیگه گول نمیخورم😅

بعد ازونجا رفتم همون قراری که با هاراگیری از رییس سازمان فلان و بهمان گرفته بودم، تا پامو تو دفترش گذاشتم، منشی‌ش حسابی تحویل گرفت🧐🙄

رفتم تو دفتر رییس گفت شرمنده من همین الان احضار شدم سازمان فلانجا و ...

دیگه بیخیال بقیه توضیحات خداحافظی کردم

بنده خدا بخاطر جبران گفت دیگه هرجایی هر زمانی بگی اصن من میام جلسه بذاریم😅 گفتم خب بابا یاواش😁 یه روز دیگه بگو میام خودم😅

ازونجا اومدم بیرون و بعد عمری رفتم آش‌فروشی عزیزم و سر راه ریکوردر دوستم رو هم تحویل گرفتم و یه زنگ هم زدم به بچه که چییییی شددددد این نمونه ما😅

بعد هم با دوست بعدی رفتیم منصور رو دیدیم😍 دیگه بچه گفت فردا ساعت۸ صبح بیا با حاجاقا صحبت کن

دیگه چجوری من یه ربع به هشت اونجا بودم جدا😅 ولی حاجاقا هشت و بیست اومد با کللللی شرمندگی

بهش گفتم یادته اولین بار که قرار بود من بیام، یکساعت و نیم تاخیر داشتم؟ تو بازم خوب رسیدی😅 اشکال نداره

تازه داشتم گرم میشدم که گفت من تا ۹ بیشتر وقت ندارم، گفتم کجاااا

من اینهمه راه نیومدم برای۴۰دقیقه

میمونم بعد اون جلسه‌ات برگرد، گفت تا ظهر یه کله میریم، گفتم آنتراکت میدین دیگه، همونو من میخوام، دیگه قبول کرد، اومد بره گفت صبحونه خوردی؟ گفتم نمیخورم تو برو، گفت پس برو بالا تو دفتر من بشین برات صبحونه میفرستم😅 خواستم بگم دستت زیر سر بقیه‌تون که قوم اشقیان یه چیکه آب ندادن به من دفعه پیش 

دیگه تا رفتم دفتر، سینی املت و سنگک اومد، بازم اومد دم در پیگیری کرد رسیده یا نه و اصرار مجدد که حتما بخوریا😅 میخواستم بگم حاجاقا من تعارف خوردنی نیاز ندارم😅 اصن تعارف بردار نیست این صبحونه😅

دیگه تا من صبحونه بزنم و چند تا برگه صحیح بکنم و سرفصل مصاحبه رو یه دور دیگه مرور بکنم که چی به چی شد و چی نیازه حاجاقا هم برگشت و زود تند سریع رفت سر اصل مطلب و توضیحات تکمیلی رو داد و بعد ربع ساعت بیست دقیقه هم زود جمع کرد مث فشنگ دویید سمت همون برنامه‌ای که داشتن.

منم از وسط بزرگراه اومدم تا نزدیکای خونه و اشتباهی جایی که پیاده شدم وسط گوسفند زنده فروشی و یه عالمه کارگر بود😅

با سلام و صلوات اومدم جلوتر دیدن اهههه خونه😅

 زود لباس عوض کردم و با دوست رفتیم که بریم پیش آقای بازی:) البته قبلشم یه سر به جاهای خوب دیگه ام زدیم:)))

دوست قشنگ و نازنینم، گلی از گلهای بهشت، برام یه فلاسک چایی هم آورده بود تو مضیقه نباشم:))) تهشم که اومدیم بیرون یه ساندویچ داد دستم گفت بخور جون بگیری:))) میگه این خوراکی دوستیت آدمو به هیجان میاره:)))))

جلسه با آقای بازی و همکارش آقای دکتر! که خیلی عالی بود و قشنگ گره‌های ذهنی من یکی یکی باز میشد و تازه برام طراحی بازی جا می‌افتاد😍😍😍

وسطای جلسه به آقای بازی میگم شماها چی خوندین؟ گفت آقای دکتر که پزشکی‌شون رو تموم کردن من هنوز نه🙄🙄🙄

حالا دوست سرخوش من میگه اههه ما به شوهرم میگیم دکتر بی مطب پس شماها ولی واقعا دکترین؟ هه هه هه هه😅

میگم آدم موفق اونه که تفریحش رو به شغلش تبدیل کنه یعنی شما ها! قشنگ میشینین بازی میکنین بازی میسازین از رشته تون هم استفاده میکنین و حالشو میبرین:)))) هیچی دیگه من الگوی مطلوبم رو پیدا کردم:))))

وسطاشم یه بازی ازشون خریدیم یدونه‌ام کش رفتیم تازه پیشنهاد داد یه بار خانومش رو هماهنگ بکنه بیاد خانه بازی‌شون ما هم بریم با هم بازی کنیم

دیگه قبل اذون مغرب زدیم بیرون و رفتیم حرم نماز و بعد رفتیم خانه تا با خانواده بازی‌های ابتیاع شده رو امتحان بکنیم بعد یکی دو دور که خسته شدیم و جمع کردیم ولی باز بعبارتی تا اذون صبح بیدار موندیم🥲

صبح فرداش یعنی پنجشنبه به زور خودمو از جا جدا کردم و جنگی رفتیم که بریم مجتمع الیت:)))

با حدود نیم ساعت تاخیر شیرین رسیدیم و از همون لحظه رییسش صحبت کرررد تا دم خروج

قشننننگ شیرفهم شدیم اینها که بودن و چه کردن و چقدر مبنای فکرشون عالی بود...

بعدش که دیگه سه تامون هلاک بودیم هر کس به سویی رفت و منم ترجیح دادم شب برم پیش یار سفرکرده تا فردا صبحش برم ختم مامان دوستم و یکمم استراحت بکنم🥲🥲🥲


دیگه تا رفتم و رسیدم غروب شد و یه شام و خواب و فرداش که جمعه بود بعد از نماز صبح یار سفرکرده گفت بریم همین بغل طلوع رو ببینیم؟ در حالی که تموم سلول‌هام رختخواب گرم رو ترجیح میدادن گفتم بااااشه بررریم به به به به تا اینو گفتم گفت پس بریم دعای ندبه مراسم مسجد و خیلی خوبه و :)))) دیگه تا برسیم و بشینیم آخرای دعای ندبه بود و آفتاب قشنگی میتابید و خیلی عالی بود هوا

قشنگ که سیر شدیم و هلیم خوشمزه‌ای هم خوردیم ماشین گرفتیم رفتیم مسجد ختم مامان دوستم و تقریبا اولین مهمون ها بودیم و خیلی تشکر کرد و گفت توقع نداشته ما بریم...

بعد برگشتیم خونه و خوااااب تا بعد از ظهر:)))

تا بیدار شدم و ناهار خوردیم وقت روضه اون یکی دوست همسایه شد و از قبل از غروب رفتیم اونجا تاااا حدود هفت هشت شب:))) بعد از مدتها همو میدیدیم و کلی حرف زدیم و شام نذری خوردیم و مامانش کلی صحبت کرد و با انبانی از حال خوش برگشتیم خونه و سعی کردیم زود بخوابیم:)))

فردا صبح که یار سفرکرده رفت سر کار و منم برای عصر قرار مصاحبه داشتم و باید برمیگشتم بعد از اذون ظهر و ناهار راه افتادم و اددد همون لحظه بارون گرفت

تا من برسم که دیگه حسابی شدید شده بود و ترافیک و یه وضعی! فقط شانس آوردم جلسه قبل از من طولانی شده بود من یکم وقت کردم خودمو جمع و جور بکنم:) جاشون هم خیلی جالب بود، توی یکی از معروفترین میدونهای شهر، یه در کوچولو بین یه عالمه مغازه، زنگ میزدی در باز میشد یهو یه حیاط بزرگ و یه ساختمون، که میرفتی تو میدیدی چقدر قدیمیه:) میخواستم بگم توام مث داداشت خونه قدیمی دوست داریا! دفتر کار جفتشون عین هم فقط تو دو تا شهر مختلف:] من که خیلی دوست داشتم ولی دوستام خوششون نیومد

بعدش دیگه بعد از سالها رفتیم مسجد دانشگاه...

 انقدر دلم تنگ شده بود دوست داشتم تک تک ستون‌هاش رو بغل کنم بوس کنم:)))

حیف نشد زیاد بمونم و باز عجله‌ای اومدم و خوابیدم و فرداش یعنی یکشنبه الحمدلله قرارهام از ظهر شروع میشد و با طیب خاطر استراحت کردم

قبل ظهر با دوستم قرار گذاشتم بالاخره کتابش رو ازش بگیرم و یکمی هم قدم زدیم دیگه قبل از ظهر خداحافظی کردیم تا بالاخره به مصاحبه چند هفته مراد رییس سازمان فلان و بهمان برسم.

باز تا رفتم حسابی منشی تحویل گرفت، تو دلم گفتم باااز چه خبره.... گفت خانم دکتر هنوز جلسه‌ان یکمی طول میکشه:) گفتم خااا فقط باشن، هرچقدر میخواد طول بکشه، منم تو این فاصله میرم نماز، دیگه تا برگردم خانم دکتر هم تموم کرده بود و نشست قشششنگ توضیح داد کارشون رو و با اختلاااااف بهترین مصاحبه بود، یجوری که کمتر از یکساعت بود که نشسته بودم ولی دیدم تموم سوالهای اصلی رو جواب داده و یکساعت دوم بیشتر سوالهای جانبی و روش کار رو پرسیدم و قشنگ سر ساعت تموم شد

اومدم بیرون دیدم یه دو ساعت وقت دارم، آروم آروم رفتم تا پارک و نشستم خستگی در کردم یه گروه جغله ترمک هم جلوم داشتن عکس میگرفتن، قشنگ سرخوشی ترم یکی ها رو داشتن:))) وسطاش اومدن گفتن از ما عکس میگیری؟ گفتم آره بابا بده بیاد

بعد ازون باز یکم رفتم کتابفروشی‌ها و کتابهای همین خانم دکتر رو خریدم و با طی مسافت نسبتا خوبی رفتم رویداد کارآفرینی با داور برنامه میدون:))) 

انقدر خلوت و دورهمی بود قشنگ تابلو بودیم وسط بقیه آدمهای مجموعه😅 حالا اددد همون لحظه که من رفتم وسط صحبتهای سخنران دوباره برای خودم چایی بریزم آقای مسئول طرح و برنامه رو دیدم که دفعه اول مث قوم اشقیا یه چیکه آب بهمون نداده بود😅😅😅 فکر کنم قشششنگ براش کاملا با وضوح کامل جا افتاد من اعتیاد سنگین دارم:)))

آخرشم که تموم شد بهمون یه گلدون و فال شب یلدا و ازین قرتی بازیا دادن

حالا من مونده بودن با اینهمه وسیله گلدون رو چکنم که خیرین دست به دست هم دادن و کاغذ پیچ کردن بتونم بذارم تو کیفم. بماند که کلا به نیت دوستم برداشتم و فرداش بردم دفتر کارش و تقدیم با عشق کردم:)))

تو تنفس بین دو نیمه دو یه تا خانمی که حاضر بودیم یه نیمچه معاشرت کردیم، یکیشون گفت اگه میتونی آخرش بمون باهات حرف بزنم

آخرش داشتیم صحبت میکردیم که مدیر مجموعه اومد گفت اههه خانوم فلانی! چه خبرا کجایی؟ هنوز با حاجاقای شماره1 کار میکنی؟ گفتم نه بابا کرونا اومد و با هم دیگه کار نکردیم، اون همچنان کار میکنه من نه

دیگه الان کجایی و چه میکنی و چجوریه کارت و چه خبرا طولانی شد، خانمه خواست خداحافظی بکنه گفت ما یه قرار با هم بذاریم، تو جایی داری؟ گفتم حالا جور میکنم، مدیر مجموعه آرووم اون زیر هی داشت میگفت مجموعه ماهم هستا مجموعه ما هم هستا😅 گفتم بیاح اینم مکان! کلید میگیریم میایم:)))

دیگه بعد رفتن خانمه یکم دیگه صحبت کردیم که رییس اعظم بود و مدیر خداحافظی کرد و رفت و منم بعد از پروسه بسته‌بندی گلدون اومدم بیرون. آخر شب دیدم مدیر پیام داده و کلی عذرخواهی کرده بخاطر نصفه موندن حرف و مجبور به خداحافظی شدن و گفته بود هر وقت خواستی بیا ادامه گفتگو رو بریم

حالا من هی داشتم فکر میکردم ما دقیقا داشتیم درباره چی حرف میزدیم که نصفه موند و ادامه‌اش لازمه؟😅😅😅

دیگه محترمانه تشکر کردم گفتم اگه درباره طرح فلان و فلان مشورت لازم شد حتما میام😍 انقدر که من عاشق این مجموعه‌ام اگه راه بدن دوست دارم صبح تا شب اونجا یاشم😍😍😍 حالا من از خدا خواسته دوست دارم برم ولی فعلا متاسفانه کاری اونجا ندارم😅 


تااااااازه شد الان دوشنبه29م :))))

حول و حوش ده بیدار شدم و رفتم دوستم رو ببینم که یجورایی قرار بود با هم همکاری روی یه طرح رو شروع بکنیم، از حدود اذون ظهر اونجا بودم تا نماز مغرب و لا یوم کیومک.....

قشنگ یجاهایی داشت اشکم از میزان سوتفاهم و فشار روحی در میومد

از مدیریت نالایقی که آدمها رو اینجوری روبروی هم قرار میده متنفرم

و مجموعه‌ای که نمیدونه دقیقا داره چه شکری میخوره و فقط بودجه حروم میکنه 

سر سیاست‌بازی‌های مسخره چند تا آدم خاله زنک نزدیک بود گند بخوره به رابطه من و دوستم و تقریبا باعث شد از ادامه دادن طرحش پشیمون بشه...

منم با روحی خسته و دلی ناآرام تو بارون اومدم بیرون و رفتم دفتر دوستای از کربلا برگشته و ماچ کربلایی گرفتم بعد دیدم بیشتر ازین کشش ندارم

رفتم که یلدا رو پیش یار سفرکرده باشم حداقل این خستگی و فشار روحی یکم کم بشه...

توی راه دوستم زنگ زد و چقدر خوب که این اخلاق رو داره، و گفت از دستم ناراحته و فکر میکنه بخشی ازین موضوع گردن منه

منم سعی کردم ذهنش رو روشن کنم و بگم قصد مخفی کاری نداشتم و تا الان تگفتنم هم بخاطر مشغله بوده هم اینکه اصلا قصد کار کردن نداشتم و حالا که پیگیری مجدد شده باهاش قرار گذاشتم تا خودم بهش بگم چی شده و بخشیش هم بخاطر اینه که من اصلا نمیدونستم دارن چه کاری اصلا انجام میدن که بخوام نظری داشته باشم...

تهش گفت آروم‌تر شده و حرفام رو قبول کرده ولی نمیدونم واقعا چقدر شکاف بینمون عمیق شده...

خدو بر مدیر بی‌عرضه‌ی نالایق...

* یه بخش زیادی ازینا رو نوشته بودم ولی چون سرعت تایپ این صفحه خیلی پایینه جای دیگه‌ای گذاشته بودم تا منتقل کنه اینجا که مثلا الان که جمعه شبه و رفتیم تو دی ماه تازه تونستم بذارم🥲




دی


3ش.30

دیگه چون بقیه‌اش وصل میشد به شب چله میره توی دی تا ازین آذر سه نقطه خارج بشیم😅 

سه‌شنبه قرار بود من ناهار بپزم ببرم سر کار یار سفرکرده بعد باهم بعد از ناهار بریم جلسه، شب هم بیایم شب چله دو نفره:)

منم خواستم سورپرایز بکنم ناهار یه لوبیاپلوی جمع و جور درست کردم و برای شام هم مقدمات قرمه‌سبزی رو آماده کردم

تزدیک ظهر زنگ زد که برنامه یکم عوض شده تو ناهار بخور برای منم آماده کن با استاد فلانی میایم دنبالت میریم سر جلسه، منم تو راه ناهار میخورم:)))

دیگه از لفظ جلسه حالم بهم میخوره ولی لغت دیگه‌ای بجاش ندارم و هرچی سعی میکنم چیزی بجاش بذارم نمیشه😑

منم ناهار رو آماده کردم و رفتم رسیدم بهشون و زود بشقاب غذا دادم دستش که بخور جون بگیری:))) اونم یه تعارف کرد استاد:))) استاد میگه من شکمو ام، ناهار خوردم ولی این بوش خیلی خوبه، ازینم میخورم:))) هیچی دیگه تو ماشین بوی لوبیاپلو پیچیده به سمت کار روانه:)))

بعد غذا هم چایی دادم دستش قشنگ حواسش بیاد سرجاش:)

تو راه هم صحبت اولیه‌ای که قرار بود با استاد محترم داشته باشم رو شروع کردم و تا یجایی رسوندیم کلیت رو، حالا تا بعد ببینیم چی میشه

بهش میگم ما شاید آخر هفته بعد بریم اصفهان میگه منم همون موقع اصفهانم، گفتم دمت گرم، جا برای همراهامون سراغ نداری؟ حلا قول داده یه سراغ بگیره شاید با خودمون کاروان هم بردیم:)))


دیگه رسیدیم ته دنیا جایی که نه آب بود نه آبادانی فقط گلبانگ مسلمانی داشت😅

برای اولین بار توی عمرم سیاهپوست واقعی از نزدیک دیدم😅 قبلا فقط گذری توی خیابون و حرم دیده بودن ولی از نزدیک نه:)

تا حالا با جزییات دایره تمدنی اسلام برخورد نداشتم، و چقدر جالبه پس زمینه فکری و فرهنگی چقدر توی رفتار و افکار جزیی آدمها اثر داره...

استضعاف تا عمیقترین لایه‌های وجودی آدمها اثر میذاره و مایی که توی ارتباط بی واسطه یا کم واسطه تری با فکر اسلامی بودیم شاید خیلی درک نکنیم این تفاوت رو...

ما همیشه توی قلب تشیع بودیم، عالم داشتیم، مجاهد داشتیم، الگو داشتیم، حتی غلبه فرهنگی داشتیم و شاید ندونیم این مایی که الان سر سفره آماده تمدنی و فرهنگی نشسته قبلش چقدر آدمهای دیگه تلاش کردن تا جز جز این سفره رو آماده بکنن

حتی سختی و بزرگی کار پیامبر برام یکم واضحتر شد، اینکه گروه‌ها و قبیله‌های مختلف مسلمون میشدن، و درسته که با قلبشون ایمان آورده بودن ولی یه چفت و بست‌های فرهنگی و فکری داشتن که پیامبر برای انسان‌سازی واقعی باید اونا رو دونه دونه باز میکرد و با شکل اصیل اسلامی دوباره میساخت...


چون منم تقریبا مدعو و هیچکاره بودم خیلی حرفی نزدم و اصل گفتگو با یار سفرکرده بود، ولی شب که داشت حرف میزد خیلی بهش فشار روحی اومده بود و میگفت جلسه جو سنگین و نهایتا منفی داشته

هر چقدر بیشتر حرف میزد بیشتر متوجه میشدم چرا انقدر اذیت شده و این تصلب فکری و عملی بیشتر بهش فشار آورده بود

برای همین تا رسیدیم و نماز خوندیم به هوای خریدن کدوی شب چله رفتیم یه قدمی زدیم و بستنی خوردیم و کدو خریدیم و اومدیم سراغ قرمه‌سبزی عزیز و خیلی سعی کردیم از خوشمزه‌جات نگذریم ولی واقعا جا نداشتیم و ترجیح دادیم بخوابیم:)

بالاخره از آذر خارج و به دی وارد شدیم و تا از خواب بیدار بشم و وسیله جمع کنم و ناهار و نماز، رفتم مدرسه دوستان جان ببینم بعد از دو سال چه میکنن:))))))))

یکی دوساعتی صحبت و حال و احوال و خوشحال ازینکه من باهاشون همکار نشدم:))) قدم زنان رفتم تا زیارت و برگشت

از وقتی رسیدم فقط قصد داشتم استراحت کنم:) ولی صبح تا ظهر پنجشنبه جلسه آخر این کلاس بود و یه هفته هم وقت امتحانه😢😢😢

بعد از ظهر هم وقت دکتر داشتم که کار رفوی لباس رو هم بردم انجام دادم، شب هم یار سفرکرده اومدو شادی به اردوی تیم ما برگشت

بعد عمری قصد داشتم کیک یخچالی درست کنم، آخر شب درست کردم،امروز که جمعه بود دور هم زدیم به ابدان مقدسمون و بالاخره این گزارش یکی دو هفته رو کامل کردم و دیگه حداقل تا فردا حرف خاصی نمیمونه که بزنم:)))


*مثلا قرار بود یذره چیزایی که پراکنده نوشتم رو بیارم اینجا کپی بکنم و برم سراغ پیاده‌سازی مصاحبه‌ها و خوندن مقرری کلاس فردا

که سه ساعته دارم مرتب میکنم و مینویسم و از خیلیاش فاکتور گرفتم و شد این تازه😑


**خدایا گذر زمان رو برای رییس من و رییس بالادستی اون و من به دو صورت مختلف بذار، جوری که مثلا من تا فردا ظهر سه تا مصاحبه پیاده کرده باشم، یه مصاحبه رو هم اصلاح کرده باشم، مقرری رو خونده، قرار اسکایپی ظهر رو هم یرگزار کرده و در حال بررسی طرح پیشنهادی جدید باشم و همزمان روی سوالهای امتحان هم کار کرده باشم😢😢😢 الهی آمین🙏



ج.10

فهمیدم چرا اینجا نوشتنم نمیاد

این صفحه توی گوشی خیلی کند لود میشه و نوشتن هر کلمه هزار سال طول میکشه

ترجیح میدم قبلش توی نوت بنویسم بعد اینجا کپی پیست کنم، که دیگه لوث میشه

پس میشه آنچه شده


بعد سه چهار روز سرویس شدن پیوسته، امشب یک تشکر مبسوط ازم کرد و با اعصابی داغان نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم که:)))) فهمیدم تو راهی داریم😍😍😍

همزمان که ذوووووق زده‌ام از ترس قالب تهی کردم

هی میگم تهش چی میشه؟ چجوری می‌خوان این قضیه رو هندل بکنن؟ واقعا چه شرایطی میشه؟ گفت دکترشون کف کرده! گفته اصلا توانایی بارداری وجود نداشته ولی حالا که شده

ان‌شاالله که هر دوشون سالم و سلامت بمونن😍😍😍

 

چند روز پیش زنگ زدم مدیر مجموعه اصفهانیه و برای اولین بار یکی منو به چالش کشید. بعد از توضیح اولیه‌ام گفت حالا اینایی که گفتی به کنار، خودت با خودت چند چندی؟ دیگه یکم توضیح دادم، گفت خب حالا بدم نیستی. گفتم بیام اصفهان راه میدی؟😅 گفت راه که میدیم ولی قبلش یه فایل می‌فرستم، بررسی و مداقه کن نظرت رو بگو بعد😅 واقعا تمام عیار اصفهانی بود! قشنگ سفت و کاربلد. گفتم من که با این پروژه بی این پروژه میام اصفهان بالاخره😍😍😍 حالا ازون طرف دوستان همیشه در صحنه میگن ما هم میایم:))) هیچی دیگه دنبال یه جای خواب برای یه کاروانیم. ایشالا تا یکی دو هفته دیگه پیدا کنیم و بریم نصف جهان😍😍😍

بلافاصله بعد زنگم، مدیر پروژه پیام داد کجایی چه خبر؟ که تا همین امروز غروب پیامش رو باز نکرده بودم😅 امروز ظهر یه علامت سوال فرستاد، می‌خواستم بگن خبببب حالااااا می‌فرستم دیگه! هر چند روز یه بار که هی نباید بپرسی😅😅😅

البته که پریروز زنگ زد و خیالش رو راحت کردم که دارم کار می‌کنم:)))

به دوستم که با من تو این پروژه فعاله میگم رییس به تو هم پیام میده؟ زنگ میزنه پیگیری بکنه؟ میگه نه! گفتم قشششنگ من رو گیر آورده😢 حالا خوبه من کارم رو دارم انجام میدم😢😢😢 حسم میگه احتمالا بخاطر اینه که من گفتم دوست دارم ادامه بدم، می‌خواد قسمت اول من رو زودتر جمع و جور بکنه تا دومی رو بده، الله‌اعلم، قولی که نداده ولی الخیر فی ماوقع.

امروز دیگه نشستم ویرایش نهایی کردم و سه تا فایل رو با هم براش فرستادم آخر شب مثلا دید و فقط گفت فایل وردشون رو هم بفرست😒😒😒 این پیام هم رفت تا ارسال فایل بعدی که باز بشه😒😒😒فقط دارم صبر می‌کنم تا در زمان مقتضی با کیفیت مطلوب اونطور که حق مطلب باید ادا بشه پاره پوره‌اش بکنم. از بس کنده و لفت میده و توقعاتش متناسب با رفتار خودش نیست😒

از فردا باید بشینم روی مصاحبه چهارمی که دوشنبه که دوباره می‌خوام برم دستم پر باشه، یدونه دیگه هم خودش پیشنهاد داده، خانم دکتر از اول تا آخر فقط از خودش و خاطراتش تعریف کرده، هی می‌خوام بگم من از این زن خوشوم نمیه، ولی نمیشه، حالا هر چی خواست:(


امشبم دارم مقرری‌م رو می‌خونم که فردا سر ساعتی که باید دکتر و عکاسی باشم، مثلا کلاس هم شرکت بکنم و غیبت نخورم😢

برای تحویل پروژه امتحان آخر هفته هم باید بشینم هفت جلسه دو سه ساعته رو ببینم و جزوه بردارم تا ایشالااااا قبول بشم

سفر هم که در پیشه، چند روز پیش تو وبلاگ تسنیم گفتم با آقای جیم دیگه کار نمی‌کنم، حالا گفتن سه‌شنبه هم بریم پیش تیم اونها شاید توی پروژه‌شون همکاری کنیم:) هم‌زمانی‌شون جالب بود:))

خلاصه ما از آذر خارج شدیم ولی دی با دهن ما کار داره😅


+ من چه گناهی کردم که کرسی توی هال برپا شده و شرط استفاده‌اش دیدن سریال بچه مهندسه؟😢 

اتصال بینمون برقراره؟ بله با من ازدواج میکنی؟ بله

حالم ازین دیالوگ بهم می‌خوره و سه بار پشت هم در هر تکرار این سریال منحوس اینو شنیدم

داشتم از تموم شدنش خوشحالی می‌کردم که فهمیدم فصل 4 هم داره و امشب شروع شد😢😢😢

الا لعنه‌الله علی القوم الظالمین😒


اهههه2022 شد! منتظرم ببینم این پیش‌بینی‌ها محقق میشن یا نه



ش.18


سرماخوردم و با همه‌کس‌ام میل سخن هست:))

جوجه رو بردم تو حیاط و اصرار اصرار که بمون تو حیاط تا بیام، منم خاله و دلرحم، شب و سرما موندم تا بیاد. برگشتم تو خونه سرفه‌هام شروع شد. موقع خواب هم پتوی نازک داشتم، حوصله‌ام نشد که پاشم پتو رو عوض کنم، اینگونه شد که جمعه صبح که از خواب پاشدم بدن درد و تب داشتم. تقریبا کل روز رو خوابیدم. حالا تا آخر شب هم وقت آخر ارسال جواب امتحان بود. ده شب جزوه رو خوندم یازده امتحان رو باز کردم یازده و نیم ارسال کردم.


1ش. 19

وسط نوشتن پاراگراف بالا خوابم برد:))))

دیروز خوب بودم امروز یکم سرفه‌ها ترسناک شدن ولی به‌ای‌نحوکان باید خوب بشم که فردا سفر در پیشه😢

دیروز وسط خواب و بیداری مسئول طرح و برنامه مجموعه فلان که جزو قوم اشقیا بود و یه چیکه آب هم نداد، زنگ زد که الان جایی مشغولی؟ گفتم همین پروژه‌ای که در جریانی تا آخر دی:) میگه ما یه پروژه داریم، مدیر مجموعه عزیزت گفت از تو هم دعوت کنیم بیای با ما! گفتم مدیر مجموعه صاحب پروژه‌اس یا صرفا پیشنهاد دهنده من؟ گفت نه فقط پیشنهاد داد. حالا کی میای؟ گفتم بذار بررسی و مداقه بکنم، بهت خبر میدم. میگه پس رزومه‌ات رو بفرست. گفتم عجیزن بذار من بیام حرف بزنیم اگه لازم شد رزومه هم میدم. میگه کی روزت رو قطعی میکنی؟ میخواستم بگم بچه‌جان سربه‌سر من نذار ها!:))) گفتم خبر میدم دیگه:))


حالا نمیدونم با این حالم راحتی رو انتخاب کنم و دیرتر برم جلسه یا زودتر برم ولی بسختی؟

مساله اینست...



هفته پیش که برای بار دوم رفتم مجتمع الیت😉 دو تا از دوستامم بردم و قشنگ با مخ زده شده اومدن بیرون:))))) به رییسش گفتم ببین من بازم لازمه بیام. گفت خب بذار هفته بعد، دیروز بهش پیام دادم، میگه دارم میرم سفر بره برای آخر هفته دیگه😒😒😒 گفتم حالا بعدا صحبت کنیم😒

فردا صبحش آفتاب نزده وسیله جمع کرده زدم بیرون با دوستان راهی قم مقدس شدیم برای جلسه کاری دوستان با اونا منم سرجهازی:)))

اول که قرار بود 9 برسیم، فهمیدیم دیرتر میشه گفتیم9:15 دیدیم نه جدی دیرتر میشه بازم:)) گفتیم 9 و نیم به خودمون اومدیم دیدیم انقدر گرم حرف بودیم عوارضی رو رد کردیم افتادیم تو جاده کاشان:))))))))))) حالا هی میریم، دور برگردون پیدا نمی‌کنیم:)) جاده هدف‌مون رو می‌دیدیم ولی راه ورود بهش نداشتیم:))) زنگ زدیم گفتیم ما تو راه کاشانیم ده میرسیم:)))

بالاخره بعد بیست سی کیلومتر راه دور زدن پیدا شد و اومدیم تا دفتر علما:)))

پرسیدم آقای جیم هم هست؟ گفتن نه شاید عصر بیاد. رفتیم بالا بساط صبحونه آوردن! گفتم یکم عجیب نیست این کارا؟ ازینا بعیده به این چیزا فکر بکنن:)) سومی گفت نه بابا این دوتا کدبانو قبلا جوری ازینا پذیرایی کردن که اینام یاد گرفتن:)))) بالاخره یکی تونست به قشر خاصی چیزی بفهمونه:)


دیگه نشستن مراحل کار رو گفتن و برنامه‌های پیش رو منم مستمع آزاد:)

قرار شد بعد ازین کار بالاخره تجربه اصلیشون از اردو و طراحیش رو برامون بگن

هی جناب برادر بزرگ حرف میزد هی من دچار تعار میشدم که اینی که تو میگی اینه، پس اونی که به اسم طرح تو ما کار میکردیم چی بوده؟؟؟

تهش گفت ببینین من نمیدونم فلانی بهتون چی یاد داده من دارم طرح خودمو میگم اینکه اون چه کرده کار خودشه:))))

و همینطور بنیان‌های ذهنی من ریست میشد:)))

آخرش گفتم اگه کار شما این بوده، ما یه پوسته ازین اجرا کردیم:) و جالبه فقط میخندیدن:)))

دیگه وقت جلسه بعدیش شد گفت بقه‌اش رو فلانی میاد میگه. گفتم حتما اینم ازون فلانیاس که هرچی بپرسی میگه نمیدونم، در جریان نیستم، یادم نیست:)

 اومد نشست بسم‌الله گفته نگفته رگباری بست رفت جلو

اصن فرصت نمی‌کردیم سوال بپرسیم:)

قشنگ مسلط و عالی:)

وسطاش نزدیک اذون ظهر بود جناب برادر بزرگ و رییس اصلی این گروه اومد گفت آقای فلانی کم‌کم فرود بیاین😅😅😅

تا غروب پرزنت همینا طول کشید، تهش گفتم فکر می‌کردم ما پوسته اجرا می‌کردیم الان می‌فهمم حبابی بیش نبوده😅😅😅

تازه باید بیایم تلمذ:) و احتمالا چون کلا زن راه نمیدن به دم و دستگاه این کارشون با دوستم تصمیم گرفتیم تغییر جنسیت بدیم:))) حالا شوهر اونم یکاریش میکنیم وسط راه:)


وسطاش از دهنم در رفت تدوین کردم قبلا، آخر جلسه گفتن خب خانم فلانی کی راش این اردوها رو بدیم برامون تدوین بکنی:) گفتم شما راش رو بده حالا درباره تدوین حرف می‌زنیم:)))

تهشم دوره کلاسش که با آقای جیم مشترکه که خداد تومنه رو لینک داد جایزه که دانلود کنم مستفیض بشم:)

دیگه بعد نماز مغرب اومدیم بریم، که آقای جیم اومد و سلام و علیک گرم:) گفتم الحمدلله حافظه‌ات کلا خوب نیست وگرنه سر من و اون یکی رو همینجا بیخ تا بیخ قطع می‌کردی:))


دم رفتن نفر سوم میگه بیا با هم کار بکنیم:)) گفتم ببین من دیگه کار بی‌حساب و کتاب و تجربی و بی‌برنامه نمی‌کنم. از من خارج شو:)

میگم بابا من الان فهمیدم هیچی بارم نیست بعد تو که کلا یه مرحله هم پرت‌تری میگی بیا کار بکنیم؟؟؟

تو بیوی واتساپش هم میزنه اجوکیشن🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ اعتماد به سقف هم نه به عرش...


*آقای بازی تو همون جلسه که رفتیم دفترشون گفت کتاب موسس پیکسار رو بخون، تو طاقچه خیلی وقت بود داشتمش ولی فرصت نمیشد، حالا شروع کردم به خوندن و میبینم چقدر عالیه🥲🥲🥲

خوش‌بحالشون که انقدر باحساب و کتابه سیستمشون و خلاقیت فراوونه🥲


** خدایا سرفه منو تا چند ساعت دیگه به کل ریشه کن بفرما الهی آمین




بهمن


4.ش.6


سرفه‌ها هنوز دست از سر من برنداشتن و دیگه به وجود هم عادت کردیم:)

توی سفر قبلی هم راحتی رو انتخاب کردم و دیرتر رسیدم و صحبت کردیم و آقای طرح و برنامه گفت بیا پیش ما:)‌ گفتم عجیزن من نه آدم کار تمام وقت و کارمندی‌ام نه کار طولانی مدت، شما هم که همیشه دیدم اینها براتون مهمه، گفت نهههه حالا تو بیا یکاریش میکنیم:) گفتم من اصلا اینجا ساکن نیستما! و نمیخوامم بشم، بین اینجا و اونجا و آن دیگر جا دائم در رفت و آمدم، پس‌فردا نیای به من بگی هر روز پاشو بیا سرکار ها! یهویی ده شب نگی فردا صبح بیا جلسه کاری ها! گفت نه حله، فقط فعلا دو روز حداقل در هفته بیا تا با هم هم‌دما:) بشیم، بعدا حالا به نتیجه میرسیم. فعلا هم برای دست‌گرمی بیا این سند رو دوهفته وقت داری برامون تنظیم بکنی. در پرانتز این سرلشکر قوم اشقیا، با این همه آموزش مستقیم و غیرمستقیم، با دیدن سرفه‌های من، باز هم یه لیوان چایی که چه عرض بکنم، یه چیکه آب هم نداد🥲🥲🥲

دیگه اومدم بیرون و فرداش رفتم ازین طب سنتی‌ها فَصد اُسَیلِم انجام دادم یعنی روی دستم، بالاتر از انگشتها رو یه کوچولو رگ زد و خون رفت، قرار شد دوهفته بعد که میشد دیروز هم برای دست چپم این کار رو انجام بده که خانم دکتر نبودن و افتاد هفته بعد:/

و اینگونه چندین روز دست راستم از کار افتاد و کار بی کار:)

دو سه روز بعدش یار سفرکرده تو حموم خورد زمین و روی استخون آرنجش ترک برداشت

دیگه اومد خونه و ده روزی زفت و کفت مجروح داشتیم:) بماند که همون روزهای اول و برف و بوران قرار شد با مامان تو راهی رو بریم سفر و ثمره‌اش فقط یه جلسه کاری اتفاقی بود که با همون مجموعه‌ای که خیلی مدیریت داغونی داشت، زنگ زد که پاشو بیا حرف بزنیم گفتم راست و حسینی من از مجموعه شما حس خوبی نگرفتم گفت پس بیا جلسه رفع سوتفاهم بذاریم دیگه قرار شد بریم دفتر استاد عزیز جلسه رو سه تفره برگزار بکنیم.

دیگه با حواشی قبل و بعد به نتیجه رسیدیم مجموعه شون تا کار درست حسابی راه زیاد داره:)

تهش گفت با ما کار نمیکنی؟ گفتم این جلسه رفع سوتفاهم بود😅 من فعلا سرم جای دیگه گرمه و شما هم که دیدیم جای کارتون زیاده:))

دیگه با بوس بوس خداحافظی کردیم فقط جالب بود دوستهام بهش گفته بودن این با شما کار نمیکنه:)) از یکیشون پرسیده بود ذهنش رو کسی نسبت به ما خراب کرده؟😂😂😂 اونم گفته بود خودش آدم دقیقیه اومد مجموعه تون رو دید فهمید با شما نمیتونه کار بکنه:) دیگه بعد ازون هم برگشتم

شنبه با یار سفرکرده اومدیم سر خونه زندگیش گه دیگه بعد ده روز برگرده سر کار

منم مثلا بعد نزدیک به دوهفته نشستم سر تدوین سند که حداقل سر دو هفته یچیزی تحویل داده باشم😑

دسگه بالاخره یکشنبه برای رییس جدید نسخه اولیه رو فرستادم گفتم خوبه؟ بازم لازمه بیام حضوری حرف بزنیم؟ گفت فردا ده صبح بیا که کارت رو هم شروع کنی دیگه:|

دیگه من تند تند ناهار و شام فردا رو نصف شبی آماده کردم و خونه رو جمع کردم و با لپتاپی با عمر نوح و وزن نهنگ، بعد نماز صبح و طلوع زدم به جاده:)

دیگه با حساب ترافیک تصادف وسط جاده با یه تاخیر ربع ساعته رسیدم:)

از یوژوال بدون قطره‌ای آب و چایی از راه نرسیده دستور جلسه رو گفت و یه ساعت تموم پروژه‌هاشون رو توضیح داد و جاهایی که همکاری نیاز داشتن رو گفت

 و واااااو از میزان و حجم کارها😑

بعدم که تموم شد گفت تو سالن یه جا برات مشخص میکنم دیگه بیا اونجا بشین.

بالاتر مال رویداد قبل از شب یلدا اینو نوشته بودم:  انقدر که من عاشق این مجموعه‌ام اگه راه بدن دوست دارم صبح تا شب اونجا باشم😍😍😍 حالا من از خدا خواسته دوست دارم برم ولی فعلا متاسفانه کاری اونجا ندارم😅 

بله کلا محل کار اینجاست و اونا هی میگن از صبح تا شب بیا من میگم نه همون دو روز کافیه😅

یعنی بهونه رو دارما:) قصدشو ندارم:))

اثر انگشت هم تعریف کردن یعنی دیگه کلید هم دارم و ازین ببعد صبح تا شب مکان برای تفریح حلال موجوده:)))


دیگه از قبل از اذون نشستم پای کار تاااا حوالی چهار، ولی دریغ از مفید بودن😑

به رییس مجموعه میگم خیلی سروصداس واقعا کیفیت کارم پایینه، میگه عادت میکنی:)) خواستم بگم تو قراره ساعت کاریم رو حساب کنی وگرنه چه باک:)


اتفاق جالب این وسط این بود روی رقن قرادادداشتن صحبت میکردن و نهایتا پیشنهادشون چیزی بود که نه خوب بود و نه بد، دیدم رییس پروژه لاک‌پشتی توی واتساپ پیام داد، به رسم همیشه نخواستم باز کنم، گفتم حالا اینبار همون موقع ببینم، دیدم نوشت که از فلانجا تماس گرفتن درباره‌ات پرسیدن منم گفتم کارش عالیه:)))))))) حواست باشه باهاشون خوب ببندی:)))) گفتم فلان قدر گفتن، گفت من بهشون گفتم فلان قدر خوبه، که تقریبا دوبرابر چیزی بود که بهم پیشنهاد داده بودن:) گفت الان آمادگی شنیدن این رقم‌ها رو دارن برو بهشون بگو:)دیگه تشکر کردم و به مدیر مجموعه پیام دادم کی خالی هسدی بیام حرف بزنیم:) واقعا اعتماد بنفسم رفت بالا. انقدر که تا شب از همین کلمه عالی هستی لبخند میزدم. این رییسم خیلی سختگیر و تعریف نکننده بود، انقدر که اعتماد بنسم توی این پروژه لاک‌پشتی بدجوری به بازی گرفته شد. هر فایلی که براش میفرستادم بعد از دو روز باز میکرد و دور روز بعدش میومد میگفت ممنون فلانجاش فلان ایراد رو داره تصحیح کنید. نه خوب بودی نه کامل بودی نه ممنون از زحمتی که کشیدی هیچی! همش فکر میکردم کارام خیلی سطح پایینه و وجهه‌ام خیلی خراب شده توی کار و میدیدم دوست دیگه‌ام رو اصلا پیگیری نمیکنه ولی با من مو به مو میاد! و خودش هم آدم معروفی تو حیطه ماست و مدیر مجموعه معتبریه انقدر که برای استعلام بهش زنگ زدن و این مجموعه جدید هم از رفقاشن:)

این بازخورد غیرمستقیم وکوتاه و یه کلمه‌ای خیلی بهم اعتماد بنفس داد چون تا حالا از خیلیا تعریف شنیدم ولی از یه متخصص اونم انقدر سختگیر نه! دیگه مطمئن شدم متوهم نیستم و حداقل اینه میتونم برای رقم قراردادم چونه بزنم:))) حتی اینم برای خودم قائل نبودم:))

بعد نشستم فکر کردم اینها به هرکدوم از روسای سابق من حتی اونایی که با زد و خورد از هم جدا شدیم زنگ بزنن و استعلام بگیرن درباره اخلاقم شاید نتیجه خوب نباشه:))) ولی درباره کارم همیشه به همشون کار باکیفیت تحویل دادم و این رو ازشون شنیدم که فراتر از سطح انتظارمون بوده! خیالم راحت تر شد و چند ساعت بعد خود مدیرمجموعه اومد دنبالم که بیا حرف بزنیم. رفتم گفتم من کف . سقف قیمتی که تا الان کار کردم رو بهتون گفتم و شما تقریبا نزدیک کف بهم گفتین درصورتی که میدونین من ساکن اینجا هم حتی نیستم و هرهفته باید برم و بیام و شما به من درخواست همکاری دادین مه من به شما و برای من این قیمت معقول نیست باهاتون کار بکنم، گفت حالا خودت چه پیشنهادی داری؟ حول و حوش همون چیزی که رییس لاک‌پشتی گفت گفتم و مدیر هم گفت خب این خوبه:))) انقدر که سقف دستمزدم بالا و فضایی بود تقریبا پنج برابر چیزی که خودشون پیشنهاد داده بودن، فکر میکنم توقع داشت حول و حوش اون رو بگم:) نفس راحت کشید کم گفتم:) گفتم ولی به‌ای‌نحوکان پروژه‌ای برای من راحتتره چون درگیر ساعت زدن نیستم، گفت با رییس اعظم حرف میزنم میگم

یه ساعت بعد اومد سراغم گفت رییس اعظم با پروژه‌ای موافقت کرده. منم خداحافظی کردم و رفتم ناهار و شام رو یکی کنم و بخسبم. فلاسک چایی سفری هم برده بودم که دیگه معطل سرلشکر قوم اشقیا نباشم:)) و تا عصر هی چایی ریختم هی کبف کردم:) وسطاشم به همین رییس مستقیم که مسئول طرح و برنامه اس و با حفظ سمت سرلشکر قوم اشقیا، پیام دادم من موس ندارم تو داری؟ دیگه موس خودش رو آورد داد، و چقدر نرم و روان بود:) ایشالا بزودی بلند کردن سرفیس و موس رییس:)))

شب بین خواب و بیداری بودم که دیدم رییس زنگ زده ولی خواب بودم نشنیدم، زنگ زدم بهش گفت مدیرمجموعه میگه باهات پروژه‌ای بسته درسته؟ گفتم ها بلی! گفت خب کار ما پروژه بردار که نیست! گفتم خب حله، تو رییس اصلیم هستی دیگه! پروژه کنکله همون قیمتی که گفتیم برو جلو:) دیگه حالا باید هفته بعد برم ببینم چه آشی شد این کار!

 فرداش هم رفتم سراغ فصد که دکتر نبود و رفت برای هفته بعد

یراست اومدم پیش یارسفرکرده و نماز و زیارت و خونه و خواااااب تا امروز ظهر. بعد از نماز ظهر هم یه کلاس مباحثه‌ای با دوستم قرار گذاشتیم هر هفته داشته باشیم که با گل گفتن گل شنیدن تا چهار طول کشید

دیگه از سرکار تا اومد و ناهار زدیم قرار شد بعد نماز بریم جایی رو ببینیم که رفتیم و خیلی عالی بود ایشالا قسمت بشه😍

حالا اونجا بودیم یکی از بچه‌های اردوهای دوسال قبل زنگ زده ما اومدیم همین شهر داریم طرح نویسی کار میکنیم فردا دفاع بوم های ایده پردازیمونه بیا پیش ما کمکمون بکن:) خانم فلانی ام هست:))) ایییی خانوم فلانی:))) هرچی مخفی کنی کاراتو اینجوری پنبه میشه:))

گفتم الان که شبه و ایشالا بعد نماز صبح میام

هی اصرار اصرار ما امشب کار داریم گفتم تو واتساپ بفرستین من براتون ویرایش میکنم 

و تا الان که یک و نیمه من یک دست جام باده یعنی اینجا مینویسم، یک دست زلف یار کار اونها رو رفع اشکال میکنم، و قراره فردا صبح زود برم پیششون، از  تا 14تا 17 کلاس جبرانی مجازی داشته باشم، این وسط با خانم دکتر فلانی مدیر مجموعه فلان پیام بدم لطفا منو به حضور بپذیر و بشینم مصاحبه‎اش رو دوباره بخونم و اشکالاتی که رییس به ادبیات و چینش سند گرفته رو هم تا جمعه برطرف کنم و مشق اول کلاس دوستم که 25 صفحه خوندنیه رو هم هر روز یه دور تا چهارشنبه هفته بعد بخونم و برای کلاس مباحثه شنبه که نوبت منه درس بدم هم یه جزوه رو بخونم:))))))))))))))))))))



+صبح زود رفتم پیششون و خانم فلانی رفت به مسئول رویداد گفت فلانی اینجاست، برای قسمت داوری ایده‌ها نگهش داریم:!

و اینگونه شد که اومد دنبالم که پاشو بیا بریم برای داوری و تا ظهر سر کش و قوس با ایده‌ها و سرو کله زدن با یه مشت معلم منبری که فقط سخنرانی و طرح مساله بلدن و هنوز چیزی به اسم ایده‌پردازی رو متوجه نمیشن😑

آخر دوتا گروه خانم اول و دوم شدن وبه زور یه گروه آقایون سوم و یه چهارم خانم هم اشانتیون دادن:)


دم خداحافظی مسئول رویداد اومد گفت تو کجا اینجا کجا؟ اگه میدونستم هستی از دو روز پیش میگفتیم بیای:) بعد گفت اگه فعلا هستی که برای تاسیس یه مجموعه و الگوی تاسیس و اداره‌اش بعدا جلسه بذاریم صحبت کنیم:) 

و اینگونه بعد از یه دور شمسی قمری و توی بارون نم‌نم برگشتم و الباقی قصه:)


ج.۸

یه عالمه پروانه تو دلم مردن...





اسفند



3ش.10


باورم نمیشه یه ماه شده اینجا هیچی نگفتم!

حالا چرا دارم میگم؟

آفرررین

باز کارم روی هم مونده و باید یکم وقت تلف کنم:)))

آنچه گذشت فقط کار کار کار و تلنبار شدن چندتا کار روی هم...

یک عدد رویداد سه روزه برگزار شد که برای من یه هفته قبل و یه هفته بعدش همچنان ادامه داشت

تازه دیروز مستندات رو به سرتیم تحویل دادم و ایشالا منو رها کنه

تجربه رو اعصابی با این سرتیم داشتم

فقط باعث شد دیگه ناشکری رییس خودمو نکنم

دوتاشون هم سن و هم رشته، این حداقل توی کار، میدونه باید چطور مدیریت بکنه، اون هر روز یه بحران میساخت و منم معلق وسط کار که الان رفع و رجوعش وظیفه منه یا خود جناب سرتیم

دیگه ایشالا با هم نخوایم کار بکنیم

تا الان فقط کظم غیظ کردم پاره پوره‌اش نکردم

البته روز آخر رویداد دیگه صبرم تموم شد جلوی بقیه گروه‌ها یه نیمچه بحثی باهاش کردم که حداقل باعث شد کارش رو یکم جدی بگیره ولی ناراحت شدم خودم بعدا ازش عذرخواهی کردم

ولی چیزی از رو اعصابیش کم نمیکنه

تازه دیروز اومده ازم فیلم وعکسها رو بگیره سر دردودلش باز شده یه دور همه رو مقصر کرد گذاشت کنار و تهشم گفت من این ترم ارشدمو میگیرم و نمیام با ساعتی انقدر اینجا کار بکنم که!

سرمم بالاست و از کارم تو رویداد دفاع هم میکنم:))

و من فقط لبخند میزدم:)))

دوست داشتم چندتا توصیه شخصی بهش بکنم، شاید بدرد آینده کاریش بخوره ولی مغرورتر ازین حرفها بود، امیدوارم چندسال آینده حداقل به حرفهایی که دیروز به من زد بخنده:)

ولی روی دلم مونده بهش بگم تجربه کاری حرف اول رو میزنه نه مدرک! تقریبا مدارک ما رو باید بذارن در کوزه آبشو بخورن! برای اینکه گم نشی بین خیل جمعیت حداقل چهارتا مهارت تخصصی رو برو یاد بگیر...

تهشم گفت این نظراتت درباره رویداد رو حتما به رییس‌اعظم بگو:)

گفتم از من که نظر نخواستن ولی از شما که میخوان تو بگو

گفت خودت بگی بهتره خواستم بگم من بگم شاید برای تو ولی زیاد خوب نباشه:)

دیگه اسم رویداد میاد میخوام جیغ بزنم

سیمکارتی که بخاطر این رویداده روش واتساپ نصب کردم رو دلم میخواد آتیش بزنم

دیروزم مدیر رویداد بهم یه جعبه کفش روبان پیچ شده داد:)) شب اومدم باز کردم دیدم یه ماگ و دفترچه پلنر و گلدون توش بود:)

میگه گلدون رو ببر بذار روی میزت رو خوشگل کن:) اصن تعلقی ندارم به اون میزه که حالا خوشگلشم بکنم

انقدر حس موقتی بودن داره که اصن نمیخوام فکر کنم بهش چیزی اضافه بشه خوبه

میدونم بخاطر اخلاق رییسه که اینجوریه

دیروز کلا اخمالو بود

البته بجای هشت صبح برای جلسه هشت و نیم رسیدم ولی خبر داده بودم دیر میام

نفهمیدم بخاطر اینه یا کلا غم روزگار باعثش شده. همش فکر میکردم دارم چرت و پرت میگم

از اونورم تا هشت و نیم شب با یکی دیگه جلسه داشتیم قشنگ اومدیم بیرون همه رفته بودن ما هم آب و جارو کردیم اومدیم بیرون

از خستگیش امروز کلا تو کما بودم

تازه رییس اون پروژه قبلی هم عصر پیام داد مصاحبه آخری رو بفرست! مثلا قراره اونو امشب تکمیل کنم خیر سرم!

فردا هم قراره برم پشت کوه‌ها دیدن یکی از مدرس‌های دوره بعد از عید

خدایا من رو کمک کن باشه؟ بوس