باسلام و درود به پیشگاه سده جدید و زندگان در آن و احتمالا رحم‌الله من یقرا فاتحه مع الصلوات همگی‌مان، مگر حضرت خضر و چند تا از دوست‌جونیاشون که این عددا براشون شوخیه؛) قرن جدید رو آغاز می‌کنیم🙏



الحمدلله و المنه این صفحه سنگین نشده و نوشتن سخت و طاقت‌فرسا نشده هنوز.



فروردین

ج.۲۶


خب قرن جدید چگونه شروع شد؟

با سفر و کار:)

خیلی هم جالب و متنوع:) یعنی پارسال سال تحویل طوری پیش رفت که من و یار سفرکرده خونه و در معیت والدین نبودیم و پیش جوجکان بودیم، سال ۱۴۰۰ از نیمه ببعدش این طور بود که یارسفر کرده که کلا سفر کرد و رفت و منم همش خونه نبودم یا پیش جوجکان بودم:)

امسال تا بیخ هفته آخر اسفند سر کار بودم و دیگه به رییس گفتم ببین من دارم میرم تا آخر فروردین نمیاما! گرخیده گفت چرا؟؟؟ گفتم خب ماه رمضونه منم روزه‌هام میره، گفت فقط یعنی روزه؟ گفتم این دو هفته هم برنامت رو خبر ندادی و وقتمو زیاد خوردی و به همین مناسبت من از برنامه‌های شخصیم عقب افتادم میرم اونا رو باید سروسامون بدم، میگه کار که میکنی؟ میخواستم بگم راه دیگه‌ای هم دارم؟؟؟ گفتم اونو که باید بکنم، گفتم حضوری نمیام که گفت حله، و همووون موقع تو ذهنم گفتم حالا میبینیم خانوم من! اگه چهارده فروردین پانشدی بیای سر کار من اسممو عوض میکنم:)))

بعدش هم رفتم پیش یار سفر کرده و زودم اومدم هونه که مثلا عید در معیت خانواده باشم که جوجکان رفتن مسافرت پیش یار سفرکرده و زنگ زدن خب تو هم بیا اینجا😁 سال تحویل باهم باشیم

اینجوری شد که امسال سال تحویل حتی در نزدیکی والدین نبودم و چند کیلومتری خونه بودم و در معیت پارسالی‌ها و خب سال تحویل توی حرم و عالی بود. سال جدید قراره دقیقا چطور پیش بره من از الان بگم تسلیمم😅


و از کار بگم که پیام تبریک عید رییس با مطلع خب کار به کجا رسید و قرار ما تا اخر اسفند بوده و الان کجای کاری شروع شد و بدین سان سالی که نکوست از بهارش پیداست و این داستانا، هفته اول فروردین پای لپتاپ داشتم کارمو تکمیل میکردم که رییس اعظم بخونه، ویرایش بزنه و بحمدلله پروندش بسته بشه بره🤕 

بعد پرونده طراحی دوره که لحظات اخر اسفند بهم محول شده بود بالا اومد که برنامه‌ریزی صفر تا حدود صد رو انجام بدم، این وسطم با رییس اعظم و رییس میانی و رییس یه تعاملاتی داشتیم که نهایتا به چی منجر شد؟ بعله:) پاشو بیا:)))))

حالا بخاطر مشغله جدید یارسفرکرده قرار بود یه تعاملاتی با رییس اعظم داشته باشه، گفته بود یه جلسه براش هماهنگ بکنم، که دیگه بهم وصل شدن و قرار شد پاشیم حضوری بریم:)

 دیگه از دفتر هم سوال کردیم و با توجه به تغییر شرایطم، نماز روزه‌هام کامله و دیگه ماه عسل تموم شد و همه جا کامل شدم:)

دیگه با ارفاق یه هفته بعد از تعطیلات بار سفر بسته و شنبه اول رفتیم بارهای یارسفرکرده رو خالی کرده، فرداش پیش بسوی بینهایت!

حالا قرار ما عصر توی دفتر اصلی مجموعه وسط شهر بود، اذون ظهر رییس اعظم پیام داد میتونین بیاین دفتر مجتمع در منتهی الیه غرب؟ که سمعا و طاعتا🤕

دیگه برای اولین بار دفتر اصلی رییس اعظم توی اون مجتمع رو دیدم و اووف:) بهش نمیومد ازین اتاقا:) تهش یه دفتر ساده و جمع جور بهش میومد:))

دیگه یه دو ساعتی فایل نهایی رو که مثلا تو عید قرار بود بررسی بکنه رو ارائه کردم و ایراد و اشکالهاش رو گفت، این وسطم یارسفرکرده نظراتش رو میگفت:)))))))

دیگه انقدر نظر داد که رییس اعظم زنگ زد به رییس که پاشو بیا تو هم خوبه بشنوی:) دورهمی دوستانه بجای جلسه شد قشنگ:)

بعد دو ساعت دیگه رییس اعظم گفت خب بریم سراغ موضوع جلسه، یارسفرکرده دیگه مساله‌اش رو گفت و یه کمی صحبت کردن، رییس اعظم گفت من باید یه ساعت دیگه فلانجا باشم اگه مسیرتون میخوره با هم تا یجایی بریم، که میخورد و ادامه گفتگو تو ماشین تا به یه توافقی رسیدن.

به یارسفرکرده میگم میخوام توی بیو بنویسم رسانده شده توسط رییس اعظم🤣 والا🤣 اصن میخواستم از پشت سرش عکس بگیرم هم استوری بکنم هم بذارم عکس پروفایلم🤣 کم چیزی نیست بخدا🤣🤣🤣🤣

خداروشکر خونه دوستم نزدیک بود و دیگه تا افطار هلاک نشدیم و طبق معمول تا سحر بیدار:) من که شب قبلش و شب قبلترش هم آدمیزادی نخوابیده بودم حین گفتگوی بعد سحر کف زمین خوااابم رفت تا ظهر:)

رییس اعظم قرار شد برای یارسفرکرده یه قرار برای فرداش با یکی از مسئولای مجتمع هماهنگ بکنه که شد ساعت۲ بعدازظهردیگه از خواب بیدار شدم یه نماز و جنگی رفتیم تا اینبار جلسه همون دفتر مرکز شهر باشه.

 قبل از عزیمتم وقتی خونه بودم هم یه بار رییس پرسیده بود میتونم بیشتر کار بکنم یا نه😂 البته گفت سرشون داره شلوغ میشه و اگه بیشتر میتونم وقت بذارم بگم، که قرار شد حضوری صحبت کنیم ببینم چی میخوان. که دیگه رییس هم گفت منم فردا عصر میام مجموعه که صحبت کنیم.

از ۲و خورده ای تا ۵ با یارسفرکرده جلسه بودیم که تهش رییس پیام داد من اومدم کی میای؟ که الحمدلله جلسه آخراش بود و خدافظی کردیم و از اتاق رفتیم توی سالن برای جلسه بعدی:)

دیگه یارسفرکرده رفت یکم برای خودش بچرخه و رییس اومد اول جزییات برنامه‌های دوره رو با هم بررسی کردیم و حذف و اضافه‌ها و اعمال تغییرات مورد نیاز و برنامه‌های در پیش رو چیدیم، دیگه اون که تموم شد گفت طبق تعاملمون با وزیر و فلان و بهمان قرار بود تا مهر فلان کارها رو بکنیم، حالا کلا وزیر و فلان معاونش میخوان به چندتا مجموعه یعنی ما و فلانیا و بهمانیا برای پیاده کردن الگوی اجرامون هم پایلوت اینجا هم کل کشور اقدام کنیم🤯

خیلی حجم کار زیاد بود و مدل کار نشون میداد یکم خرکیه😅

که الحمدلله خودشونم ذوق نکرده بودن و میدونستن نباید یهویی یه طرح بزرگ قبول بکنن، ولی گفت فعلا درگیر پروپوزال طرحیم و ازین ببعد هم بهرحال سرمون شلوغتر میشه و اگه میتونی بیشتر وقت بذار. که معنیش این میشد بیشتر بیا🤣 ولی چون قبل از عید مفصصصصل گفته بودم ببیننننن من فقط دو روز میامااا ورنداری بیشتر بکنی کم‌کم؟ که گفته بود حله اصن، حالا جرات نمیکرد بگه بیشتر بیا میگه بیشتر وقت بذار🤣 گفتم من الانم خونه‌ام دارم وقت میذارم دیگه🤣 گفت کی میتونی بیشتر بذاری؟😁 گفتم فعلا که این فایل دست از سر من برنمیداره و دیروز کلی رییس اعظم ویرایش زده که تمرکز مبخواد، ازینورم دوره تا وسط خرداد برنامه‌ریزی داره، تازه از وسط خرداد اجراش شروع میشه!

میگم خب حالا تا کی با من کار دارین؟ مثلا تا مهر؟ که من برم یه بررسی و مداقه بکنم اگه بتونم بیام، میگه کار که تا پنج سال دیگه هم داریم😅 

میخواستم بگم لعنتی ژذاب! شاید تو بخوای اینجا بمونی ولی چرا فکر میکنی منم دوست دارم تا پنج سال دیگه اینجا باشم؟😅 که خب نگفتم چون یه صدایی تو مغزم گفت حالا ببین خانوم من! پنج سال دیگه شاید این ازینجا رفته باشه ولی تو پات گیر کرده همینجایی و الان بهتره فعلا چرت نگی مث تا آخر فروردین نمیام میشه😂😂😂

دیگه بعد دوساعت این جلسه هم تموم شد و بالاخره آزادسازی شدیم و رفتیم کمی خرید و افطار تو مساجد اطراف که خیلی مزه داد و دوباره برنامه تا سحر حرف زدن برپا😅

یارسفرکرده که این چندماه دورادور در جریان تعاملات کاری و غیرکاریم بود و قبلا هم یه کمی رییس اعظم و میانی رو میشناخت، از نتیجه جلسه‌هاش خیلی راضی بود طبق معمول هم من رو به تقوی‌ا... و صبر در کار توصیه کرد، ایشالا کمتر دچار تعارضات همکاری بشم🙏  و یه گرین کارت خفن هم برای ورود به مجتمع از رییس اعظم گرفت که من هنوز ندارم😅 

برای این هفته هم رییس اعظم به افطار دعوت کرده که خانوادگیه، که قراره یارسفرکرده بیاد با هم بریم، و مشخص شد من اصلا تا آخر فروردین هیچ‌جا نمیام چقدر ایده‌ی عالی‌ای بوده🤣

که قبل و بعدش هم یه جلسه ارزیابی مالی دوره توی مجموعه وسط شهر و یه جلسه ارائه یکی از مدرس‌ها توی مجتمع غررررب دارم:) زیبا نیست؟

پریروز عصر بین خواب و بیداری عبادت‌گونه مومن در ماه مبارک:) رییس زنگ زده هستی یا خونه‌ای؟ میگم خونه، میگه خب یه صحبتهایی با رییس میانی داشتم یه تغییراتی توی دوره داده کی میای جلسه؟ گفتم نیم ساعت دیگه لینک اسکایپ میفرستم🤕

خودمو از بستر عبادت به زور جدا کردم رفتم آثار هاله نور عبادت رو از صورتم محو کنم:)) که بشه جلوی سایر مومنینی که عبادت نمیکردن بشینم:) و خب طرح رو رییس میانی رسما کوبیده بود از نو ساخته بود:)) 

چون تازه به صبر و تقوی‌ا... دعوت شده بودم با روی باز تغییرات رو پذیرفتم و رییس فرمودن خب ما هفته بعد قراره برای بودجه اولیه با مسئولای مجموعه جلسه بذاریم خودتم بیا که ببندیم:) و صدای ضعیفی که توی سرم میگفت من تا آخر فروردین نمیام:))))

هیچی دیگه یه ارزیابی سرانگشتی کردیم و فعلا به یه رقم نجومی رسیدم:) ایشالا رییس اعظم نمیگرخه😅 حالا یکشنبه برم دستبوسی ببینم چقدر میدن:) البته که از هزینه ثبت‌نام‌ها پول دوره درمیاد ولی فعلا باید بدن تا بتونیم اجرا کنیم ایشالا بعدا پس میدیم:) 

*فکر کنم تا حالا ضیافت افطاری واقعی دعوت نشدم، این اولین باره جای رسمی میخوام برم، اول فکر کردم مهمونی دورهمی با همین همکارای مجموعه‌اس که خب نو پرابلم، ولی بعد فهمیدم ضیافت افطاری با حضور فعالان این حوزه است و برگهایم:) چی بپوشم اصن😅

من که با جین و کتونی میخوام برم، ایشالا بقیه علما و فضلا هم در همین حد میان📿


** باز استرس دارم و اینجا رو پر از حرف کردم که دلیل واقعی استرس‌هام رو نگم:) 

فقط میتونم بگم دعا لازمم، از الان تا اطلاع ثانوی🥲



اردیبهشت


ش.۳


همچنان در بستر عبادت مومن روزه‌دار بعد از دومین شب قدر هستم و نای بلند شدن ندارم:))

اینه که چون تا اطلاع ثانوی در حال عبادتم یکم اینجا بنویسم؛)

هفته‌ای که گذشت هم مثل هفته‌ی گذشته‌اش و مثل قبل از عید، ترکیب کار، جلسه، یارسفرکرده و یکمی دوستها رو دیدن بود.

یکشنبه قرار جلسه ارزیابی مالی بود، قبلش از خونه راه افتادم و یه بسته مملو از پارچه هم با خودم برداشتم که به یکی از دوستام برسونم شاید یه لباس برای یارسفرکرده بتونه بدوزه، بعدش دیگه گرما خورده رسیدم دفتر وسط شهر، تا رسیدم تمام پنجره‌های اطرافمو باز کردم فقط نفس بکشم، رفتم سراغ رییس و عذرخواهی کردم دیر رسیدم میگه جلسه که یه ساعت دیگه‌اس! گفتم دیشب گفتی فلان تغییر قراره داده بشه و فلانی حذف یا جایگزین بشه و توضیحش مفصله، خب چی شده؟ دیگه گفت بشین توضیح بدم، حین توضیحش یه نفر از پشت سرم رد شد و یهو رییس وسط حرف زدن خندید، منم که سندرم عیب در خود بینی دارم همیشه، خودمو جمع و جور کردم و به حرفم ادامه دادم، دیدم رییس گفت مثل اینکه یه نفر اینجا خوابه بریم سمت خودت بشینیم:))) نگاه کردم دیدم روی کاناپه‌ای که پشتش به ما بود یه مومنی در حال عبادته🤣 و انگار اون آدمه که از پشت سرم رد شد همینو اشاره کرده بود که خب با ولوم بالای صدای ما قطعا یه اختلالی تو کیفیت عبادتش رخ میداد:)

چون همچنان بدنبال گرافیست بودیم و یه نمونه کار از گرافیست قبلی مجموعه نشونم داد که بح بح! حالا ایشالا همین راضی بشه برای ما هم دوباره اینطوری اسلاید بزنه🤲


دیگه رییس اعظم و رییس میانی هم اومدن و رفتیم برای ارزیابی مالی، که با جزییات و حدود قیمت همه رو برای رییس فرستاده بودم، نشستیم یه مقدمه گفت که دوره اینه و پول اولیه میخوایم بقیه‌اش رو خانم من میگه🤕 حیف جاش نبود وگرنه میگفتم بابا من مهمونم😅 اومدم یدقه خودتونو ببینم😅 پولمو بدین برم دعاتون بکنم:)

جو جلسه هم که خیلی رسمی و جدی بود منم از هزینه های بزرگ و حذف نشدنی شروع کردم تا کوچیکها و قابل تغییرها، رییس اعظم گفت چرا تعداد شرکت‌کننده رو بالا نمیبرید که هزینه‌هاتون دربیاد؟ گفتم برای تعداد بالاتر جامون کم و نامناسبه و حتی اگه مناسب باشه، روز آخر روند داوری خیلی طولانی و خسته کننده میشه و نمی‌ارزه، گفت خب تعداد هر فرد تو گروه رو بالا ببرید، که تعداد گروه‌ها برای داوری زیاد نشه، گفتم اگه کیفیت میخواین با تعداد بالاتر درنمیاد ولی اگه کمیت براتون کفایت میکنه باشه تعداد رو بالا میبریم:) خندیده میگه پس میخواین تو تبلیغ بزنید دوره تضمینی:))))) دیگه قانع شد همون تعداد که بستیم کافیه، البته که من بدم نمیاد بیشتر بیان ولی خب کیفیت🤌

از اونور میگه چرا جاتون مشکل داره؟ خب چرا اینجا برگزار کنید؟ بریم فلانجا! (همونجایی که رویداد قبل از عید برکزار شد و مهمونی افطاری فرداش قرار بود برگزار بشه)

گفتم بد نیست فقط یکم برای سیستم کار گروهی ما بعیده جا داشته باشن و تهویه مناسب، که گفتن حله داره و کلا جا منتقل شد به اونجا:)

هزینه پذیرایی هم بخش بزرگیش اومد پایین و گفتن اصلا ناهار رو حذف کنیم تا هزینه ثبت‌نام کم بشه، تخفیف گروهی و فلان و بهمان هم بدیم

من که موافق هزینه پایین بودم، رییس میانی یهو گفت خود همینجایی که قراره دوره‌مون اونجا برگزار بشه، دوره اوسینت برگزار کرده یک و خورده‌ای! ما که یه تومنم نیست! گفتم بهله اوسینت مهارته و گرونه ولی عوضش تو بعدش زود به کسب درآمد خوب میرسی رییس میانی خندید که خب منم برم پس همونجا:)) دیگه تهش گفتن خب این از هزینه‌ها دیگه چی میخواین؟ گفتم هزینه چیه؟ پول بدین:) من دارم بلیط آنتالیا رزرو میکنما! رییس اعظم یه لحظه پاز شد، بعد زد زیر خنده! میخواستم بگم مرد حسابی خنده چیه، من ساکمو بستم بده بزنیم به زخم زندگی:)))

که قرار شد ما هر قسمت مالی که برامون پیش اومد به رییس میانی بگیم خودش راست و ریس کنه😏

گفتم خب گرافیست رو از کجا بدیم؟ رییس اعظم گفت چرا گرافیست سابق خودمون نه؟ گفتم من که از خدامه اون، شما گفتین نه! که رییس میانی گفت اون سرش شلوغه و کس دیگه‌ای پیدا بشه بهتره

دیگه بحمدلله جلسه مالی با ثمرات فراوان، زود تموم شد، و قرار بود دوست صدسالمو ببینم، کسی که فکر کنم اولین روزی که دانشگاه کلاس داشتم با هم آشنا شدیم و همچنان مونده که مونده:) البته الان اواخر دکتراشه و بح بح:) 

جایی قرار گذاشتیم و منم فقط تونستم یدونه گل گنده صورتی که قبل از جلسه براش گرفته بودم رو بهش بدم، اونم یه عالمه خوراکی سوغاتی سفر ترکیه قبل از عیدش رو برام گذاشته بود:) دیگه با دوست و نامزدش رفتیم یه بوستان بزرگ نزدیک جای من و اونا، و حسابی راه رفتیم و حرف زدیم.

از اثرات این صحبت با دو تا روانشناس در حال دکتر شدن فقط این اومد بیرون که کیس جالبی هستم:))) هم ocd، هم adhd:))

ترکیب خوبیه:) دیگه میخواستم بگم ریتالین اون دوروبرا تو دست و بالتون نیست از همین الان شروع کنم:) که دیگه دوستم قرار شد از متخصصشون یه وقت برام بگیره برم ویزیت بشم و احتمالا همین ریتالین:)

دیگه قاقالی‌لی بدست شب رسوندنم خونه و فرداش هم باید از غرررب میرفتم شرررق دور برای گرفتن گلدون‌های بنفشه که سفارش داده بودن. بع اذون ظهر تازه حرکت کردم و رفتم، تو راه به دوست دیگم گفتم اگه هستی من بیام ازت روسری بخرم. که الحمدلله بود و منم بنفشه به دست رفتم خونه اونها، دیگه چند تا رو برداشتم، گفت چندتا دیگه هم ببر شاید یارسفرکرده خوشش اومد، قرار شد خریدهای خودمو با بنفشه‌ها بذارم همونجا در عوض خریدهای یه نفر دیگه که اتفاقا با من همون مهمونی افطاری دعوت بود رو با خودم ببرم:) روسری جدید رو اتو کرد که مرتب و منظم برم مهمونی:) دم در دیده دارم کتونی میپوشم، میگه اینجوووری داری میری مهمونی؟ گفتم میدونم میدونم همه سنگین میان:) ایشالا تنها نیستم:)

سبکبال و خوشحال راه افتادم وسط راهم یار سفرکرده رو پیدا کردم و خندان و خوشحال رفتیم افطاری، جای خانومها جدا از آقایون بود و بعله همه خانومها خیلی سنگین اومده بودن:) خیلیاااا:)))) کفش پاشنه ده سانت:) جوراب زرق برقی:) روسری و چادر هم که دگه هچ! با اینکه مهمونی خیلی جمع و جور و خودمونی بود، بعد فهمیدم وزیر و معاونها و مدیرکل هاشم بودن، بذار فکر کنم بعضی ازون تیپ خوبااا اونها بودن و خیلی متفاوت نبودم😅

خوبیش اینه رییس اعظم و رییس میانی و رییس و هرکسی که از مجموعه ما که نقش میزبان داشت هم بود با همون لباسای همیشگی‌شون بودن:)))

به این میگن محیط کار تراز🤌🤣🤣🤣 یعنی دریغ از یه تغییر:) البته چرا رییس اعظم کت پوشیده بود رییس میانی‌ام پیرهن رو داده بود تو شلوار:) خیلی مرتب بشه مثلا:)

من و یار سفرکرده‌ام که قسمت خانمها بودیم و طبیعتا همه همسر فعالان این حوزه بودن نه اینکه خانمهای فعال در این حوزه باشن:) جمع قشنگی بود:))))

به یه نفر تعارف کردیم سر میزمون بشینه، بهش میگم شما خودتون تو این حوزه‌این؟ گفت نه:) من همسر آقای فلانیم:) گفتم عههه مجموعه فلان:) خلاصه آشنا دراومدیم و شوعرش قبلنا خیلی راهنمایی های خوبی هم بهمون داده بود.

یار سفرکرده که کلا برای کار خودش و دیدن چندتا آدمی که لازم داشت اومده بود، گفت عاخه الان من کیو ببینم اینجا؟ رفتم پایین به رسپشن که توی رویداد هم‌میزیم:) بود و اونموقع فکر میکردم یه پسر دبیرستانیه و بعد فهمیدم ترم یک دانشگاهه و پسر گل منه اصن انقدر که این بچه مودب و گوگولیه😍 گفتم اون لیست مهمونا رو بده ببینم کی هس کی نیس:) که گفت از بین خانمها اونهایی که خودشون فعال این حوزه‌ان(نه همسر:))) میتونن بیان تو حیاط پیش بقیه باشن:) که خب عملا همه رفته بودن تو سالن و فقط من اونجا بودم که آدم پیدا کنم😅دیگه از روی لیست چندنفر رو پیدا کردم و اول از همه هم رفتم سراغ آشناترینشون، مدیر پروژه مصاحبه‌هام:)) 

یارسفرکرده رو صدا کردم اومد و اینها رو با هم آشنا کردم و یه گوشه نشستن به صحبت و قرار شد بعدا دوباره جدی‌تر صحبت بکنن. این وسطام یه خانم میانسالی هم اومد سلام و علیک، من تا اسمشو شنیدم خندم گرفت:) ولی خب خیلی درستش نبود:)) تعجب کردم چرا اینجاست بعد فهمیدم توی دوره‌های آموزشیش چون تو حیطه‌های اینوری هم وارد شده و با جاهای معتبری همکاری میکنه دعوت شده ولی خب تخصص اصلیش:)))) یارسفرکرده اون وسط میگه عههه شمایین من دوره‌هاتونو شرکت کردم:) قشنگ میخواستم همونجا خودمو بزنم:) بعدا به یارسفرکرده گفتم ببببیییییین این تخصص اصلیش اون دوره‌ای نیست که تو شرکت کردی:) دوره‌های مثبت هیژده متاهلین این معروفه:))) دیگه هیچجا و مخصوصا پیش هیچ آقایی ورندار بگو من دوره‌های تو رو شرکت کرددددددم:))))))) 

دیگه مدیرپروژه تا اذون چندتا نکته گفت و یه نفرم معرفی کرد که تو مهمونی بود و بعدا باهاش حرف بزنیم:)

دیگه رفتیم نماز و افطار و از قضا گرافیستمونم اومده بود و یکم گل گفتیم گل شنیدیم، قرار شد دوباره بیایم تو حیاط. قبلش هم اون دوستی که براش امانتی آورده بودم اومد گرفت و گفت شما از دوستای فلانی‌ای؟ گفتم بابا منم:) گف اهههه چند وقته تو گروه نیستی جات خالیه و بلاه بلاه بلاه تهش گفتم شوهرت از کدوم مجموعه‌اس؟ گفت همینجا! میزبانن:) گفت تو از کجایی؟ گفتم فلان:) یک لحظه سکوت و آهنگ سوس‌ماس:) فکر کنم تنها جایی که اسم این مجموعه به کار اومد:)))

خواستم بگم عاخه فلان:) فکر کن تو بخوای عروسی بگیری بعد بری تالار بگیری بعد مهمون دعوت بکنی حالا به دلایلی کارمندای تالار هم تو عروسی دعوت بشن، عروسی میشه مال تالاریا؟:))) قصد ندیدبدیدبازی و وای حالا من چه پخی هستم که فلان نداشتم ولی عاخه چرا عاقل کند کاری؟ یه درصد فک کن من ریزه پیزه مال همون مجموعه میزبان باشم:) کم گنده بیا خب:)) البته که به علت همون مشارکت در اجرا قطعا خودشون رو صاحب مجلس میدونن ولی خب:))

حالا ماهم بیایم دوره‌مونو اینجا برگزار بکنیم پسفردا میگه شوهرمینا دارن دوره فلان برگزار میکنن:))) بخدا که میگن:) همینجوری کارهای فرهنگی فاکتور میشه میره بالا دیگه:)

تازه رییس میانی بعدا گفت سر همون رویداد قبل از عید ما چند ماه پیش بهشون گفتیم باز تهش روز رویداد ما ورداشتن تو جای ما کلاس برگزار کردن، بهشون میگیم چرا؟ میگن شد دیگه:))) خسته‌های کارنکن به شیرنفت وصل:) گفت حالا شما هم آمادگی دلشته باشین که ما از الان دوره رو ببندیم باهاشون اونموقع یه بابمبولی دربیاد:) علی‌برکت‌ا...:) بامزه‌اش اینه رابطه مجموعه ما با همون محل همین شوهر حاج‌خانومه:) بح‌بح:)

دیگه تا آخر شب چند نفر دیگه رو هم تو حیاط خفت کردیم و رییس اعظم هم وسط اون همه شلوغی یه نفری که ازش پرسیده بودمو آورده میگه خانم من، اینم آقای فلانی که دنبالش بودی😍 میخواستم بگم بخدا که وسط اینهمه بدوبدو راضی به زحمتت نبودم😍😍😍 اصن منو بنده خودش کرد😍

وسط هین حرف زدنا که ما تو حیاط بودیم فکر کنم شام خانمها رو هم تقسیم کرده بودن، یه لحظه رییس رد شد، یارسفرکرده باهاش سلام‌علیک کرد، رییس یهو گفت به شما شام دادن؟ آقاااا تمام این کلیپهای به شما ناهار دادن در یک لحظه تو سرم پلی شد:))))

خیلی خیلی سعی کردم وحشیانه نخندم:))) ایشالا که مودبانه فقط گفتم نه:) 

دیگه آخرشب که رفتیم خونه انقدر خسته و گرسنه بودم که غذا خوردیم فقط میخواستم بخوابم ولی زهی خیال باطل:) تا سپیده‌دم بیدار:) دیگه من تو خواب و بیداری بودم که یارسفرکرده رفت. منم تا حول و حوش ظهر خوابیدم بعد دیگه آسه آسه پاشدم حاضر شدم برم مجتمع که الحمدلله الان نزدیک حساب میشد و تهش نیم ساعته میرسیدم. یکمی از راه رو با اتوبوس تا دانشگاه سابق لعنه‌ا... رفتم بقیشم برای حفظ حرمت دوستان و آشنایان اسنپ:) وگرنه تو بزرگراه وایمیستادم میگفتم مستقیم:)

دیگه رسیدم به خانم مدرس که تقریبا آماده بود آروم آروم که کپ نکنه گفتم که قراره اینبار برای ارائه‌اش رییس هم بیاد. گفتم ببین اصن فکر کن تو اتاق نیست:) کپ نکن:) رفتیم از یکی از کلاسها تابلو رو هم برداشتم با پررویی:) سفارش بقیه کاربرگها رو هم دادم:) پرررووویی ها😅

دیگه جلسه مجتمع تموم شد و خانم مدیر و رییس هم اومدن و ارائه شروع شد.

به پیشنهاد من قرار بود ارائه خوبمون رو اول دوره بذاریم ولی رییس مشکک بود که خوبه یا بد، اومد و الحمدلله خیلی راضی بود. یکی دو تا نکته هم گفت که تغییر بکنه که خوب بود ولی یکیش از توان خانم مدرس این موضوع خارج بود ولی گفتنش مهم بود. خانم مدرس که کپ کرده بود از پیچیدگی نکته همونجا به رییس گفتم خیلی مساله خوبی رو گفتین، ایشالا این رو توی ارائه خودتون لحاظ بکنین من ببینم:) بیچاره همونجا لبخندش ماسید که من؟ گفتم آره دیگه حرف و نکته‌تون خیلی بجا بود، ایشالا توی ارائه خودتون این مورد لحاظ بشه حتما:)) 

دیگه با سلام و صلوات و برطبل شادانه بکوب این جلسه تموم شد و تقریبا پرونده این مدرس بسته شد. 

یه قسمتی از کارهای دوره هم مجازیه، تصمیم داشتم برم مجموعه بگم اجازه این پسر گوگولی همکارم که دبیرستانی نیست:) من دست کیه؟ اجازشو بده میخوام با خودم ببرمش:)) 

آخر جلسه ارائه که میخواستم از مجتمع بیام بیرون به رییس گفتم این پسر گوگولی من رو بیار همکار دوره‌مون بشه. قبول کرد و قرار شد باهاش صحبت بکنه و اگه اونم قبول کرد دیگه خودم بهش بگم چکارش دارم:)) ای ننه:))) اون دو تا دبیرستانی دیگه حوزه‌شون فکر کنم خیلی متفاوته وگرنه اونا رو هم میاوردم تو دوره‌مون:) انقدر که اینا گوگولی‌ان😍 البته تو ذهن من اونام دبیرستانی‌ان وگرنه بعد فهمیدم اونام ترم یک دانشگان:)

خلاصه اومدم بیرون تو کوچه اسنپ بگیرم، همون لحظه رییس اعظم اومد بیرون که بره گفت شما باز داری میری فلانجا؟ یعنی همون مسیر قبلی:) گفتم آره دارم ماشین میگیرم، گفت بیا میرسونمت:) تو بیو میزنم دو بار رسانده شده توسط رییس اعظم🤣🤣🤣

اینبار قشنگ تا سر خیابون برد هی گفتم بابا بیخیال بیا برو تو بزرگراه پیاده میشم که قبول نکرد. منم فرصت رو غنیمت شمردم چند تا کار جزیی دوره که گیر کرده بود تو بروکراسی رو گفتم و قرار شد پیچ اونا باز بشه، وسطاش یکی دو تا خاطره گفتم و اینکه خودم توی کار کردن و تجربه دستم اومده چکنم، ترجیح میدم همین سیستم هم اینجا اعمال بشه و آدمهای دیگه هم بیان توی کار حتی اگه ضروری نباشه. گفتم پسر گوگولی قشنگمم سفارش دادم بپیچن ببرم، که قرار شد رییس میانی اجازشو بده. گفت ایشالا بعدا برای کارهای خانمها هم بیشتر از تجربیاتت استفاده کنیم. خواستم بگم به من همین سه تا بچه دبیرستانی رو بدین کافیه:) انقدر حرف گوش کن و خوبن:) که دیگه کظم منشن کردم و خدافظ:)

تا رسیدم خونه دوست روانشناسم زنگ زد، قبلش بهش زنگ زده بودم که اگه بشه بریم شام بیرون، که دیگه گفت ویزیتاش داره تموم میشه و نزدیک هم که بود، بریم با هم یه قدمی بزنیم.

دیگه زود تند سریع دوباره راه افتادم و زود رسیدیم بهم و تااااا الی ماشالا با هم راه رفتیم:) یه قسمتیش قشنگ ورودی خروجی بزرگراهو باید باهم رد میکردیم:) الحمدلله پایه پیاده‌رویه:) دیگه تا رسیدیم میدون اذون شد و همون اطراف یه جایی نشستیم شام تا نه و خورده‌ای و حدود ده پاشدیم هرکس برگرده بره سر جای اصلیش:)

بعد از بیست سال یه داستان رو برای اولین بار برای کسی با جزییات تعریف کردم اند گس وات:) اکثر آدمهایی که ذهنشون مث من گیر کرده تو یه چیزایی، همچین مواردی تو همون اعماقشون هست:) تازه گفت خیلی خوب و خودآگاهی و تتا شصت هفتاد درصد مسیر رو خودت رفتی:) ولی بیا بقیه راهش رو با روانشناس روانکاو برو...

.


همش تا آخر شب پشه تو ذهنم میگفت اصن یه حال کصافطی‌ام:)


فکر اکسپوزه کردن روانم پیش یه آدم غریبه برام خودش به اندازه کافی پریشانی روان میاره چه برسه به انجامش...



فرداش الحمدلله صبح کار نداشتم و درحالی که مغزم پاشیده بود و از خواب هلاک باااز تا سپیده‌دم بیدار🤕

۹ونیم صبح پاشدم🤕🤕🤕 وسایل جمع کردم تا برم با گرافیست و یه دوستی که قرار بود بیان مجموعه برای کار صحبت بکنیم، حرکت نکرده دوستم پیام داد حالش خوب نیست و نمیاد، دیرتر راه افتادم، رسیدم مجموعه گرافیست هم پیام داد که مشکلی پیش اومده و نمیاد🤕 گفتم برم بنفشه‌ها رو بگیرم و دیگه برم خونه، که رییس اومد گفت رییس میانی کارت داره، رفتیم اونجا و یه دوساعتی صحبت سه نفرمون طول کشید و از نتیجه خیلی راضیم. مث ببر و شیر و اینا انگار محدوده قلمرو رو رفتم نشانه گذاری کردم🤣

هی هر کاری تو بروکراسی میپیچید، این جلسه هه باعث شد یکم خطی‌تر بشه

گفتم پسر گوگولی خودمو میخوام بیارم تو گروه، یکم سر اون حرف زد بعد گفت چرا آقای فلانی رو نمیبری، دیگه با لحن این گفتم اون اصصصلننن😅 چراش رو گفتم چون به درد این کار نمیخوره ولی در اصل این بود که اون سوپر حساس و ازدواجیه😁 یهو دیدی وابسته شد تو این برهوت جنس مونث:) من چه کنم؟ هی میپرسید عاخه چه مشکلی داره؟ گفتم هیچی بابا خوبه، واقعا به درد این کار نمیخوره که خودشم قبول داشت ولی از همکاری اجرا بنظرم بعدا ازش استفاده کنیم.

گرافیستم قرار شد همون سابق خودشون رو حرف بزنم استفاده بشه، به رییس هم گفت شما که نوشتنت خوبه:) برای آقای فلانی( شوهر حاج خانم میزبان:)) هم یه پروپوزال بنویسین بریم ازشون مکان رو بگیریم شاید مشارکت در اجرا هم بکنن:))))) 

حاج‌خانوم شوهرتینا میخوان دوره برگزار بکنن در جریان باش:)))

گفت پیج خودتونم بزنین که اینم خیلی نرم و ملو افتاد گردن رییس🙏😂 

بقیه‌اش هم که خدا بزرگه

دیگه من بدو بدو رفتم بنفشه‌ها رو بگیرم بیام که عصر یه جلسه چند نفره از هر گوشه دنیا با رییس و دو تا مدرس دیگه داشتیم، تا من اونا رو گرفتم و برگشتم، جلوی در مجموعه رسیدم، رییس پیام داد یکیشون کنسل کرده و جلسه پر:) الحمدلله روز پرباری بود با سه جلسه لغو شده:))))

دیگه منم اژدهای درونم رو کنترل کردم اومدم برم که رییس میانی گفت بیا نظرت رو درباره افطاری بگو ببینیم چطور بود

اونم در حد ربع ساعت بیس دقیقه جمع کردیم. فقط گفتم چرا اصرار دارین اینجا برگزار بشه؟ که دیگه از هدف خلقت آدم شرح داد تا شب افطاری و قانع شدم:)))

دیگه بدو بدو اومدم خودمو پرسون پرسون رسوندم پیش یار سفرکرده و فقط یه ساعت تو راه خوابیدم، بعدش هم شب قدر و تا صبح بیدار:) یه کوچولو از انتهای دعای جوشن تا مراسم بعدی فقط بین جمعیت دراز کشیدم و خواب سبکی کردم

دیگه تا رسیدیم خونه خواااابیدم تاااا عصر

دیگه بیدار شدم دیدم کاری نیست گفتم پس من برم خونه

بعد از افطار هم اینجا خواااابیدم تا ۱۲ باز از سحر تاااا عصر و باز شب قدر تا سحر بیدار و الانم تازه پاشدم و هنوز فکر میکنم جا داره بازم بخوابم و خستتته ام

احتمالا برای بقیه کارها و صحبت با پسر قشنگ گوگولیم باز باید فردا پسفردا برم🤕 شایدم اسکایپی رفتیم نمیدانم فعلا🥲





خرداد


۴ش.۲۵


باورم نمیشه انقدر نگفتم و ننوشتم


حرف بسیار و گوش کم


این زخم سه باره شد...












بالاخره اون دوره‌ای که حرفش بود هفته پیش دو روزش برگزار شد و هفته بعد هم دو روز دیگه‌اش

این یه هفته مثل برق گذشت

درگیر چند تا کار فرسایشی‌ام و ذهنم بشدت خسته‌اس

نقطه اوج هم به بقیه‌اش اضافه شد و هنوز انگار ضربه‌اش رو هضم نکردم

زمانی که حرفش رو زد و بقیه روز خیلی برام عادی و بامزه بود ولی هر چی میگذره این حس منفی تر میشه و همش فکر میکنم چرا این رو گفت یا چرا اینطور گفت؟

منظوری داشت؟ نامحسوس تذکری داده؟ چرا واقعا؟

و مغزم تو فرسایش این سابیده شده

کارای تغییر خونه جدا

ادامه پروسه دوره که ارائه‌ها اصلاح جدی احتیاج دارن و تنهایی باید اینارو هماهنگ بکنم فقط خداروشکر یه همکار اومد برام که باهم اصلاح بکنیم

برنامه‌ریزی با چهار تا مجموعه جدا

اجرای مجدد از ۱۱ تیر جدا

و وسط همه اینها این زخم مکنده...


خدایا تو رب و مربی و تربیت‌کننده‌ای

هر چیزی پیش بیاد قطعا خیره حتی اگر من ندونم و فکر بکنم شر باشه

خدایا من تیغ در گلو داشتم و خاک بر دهن

خدایا تو به من رحم میکردی

خدایا گله نمیکنم که خودم مسبب بودم

ولی این قلب من پاره پاره است

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم

من به ربوبیت تو ایمان دارم

این هم خیره

فقط میگم ارحم قله حیلتی...



۲ش.۳۰

خرداد پر حادثه با ما چه کردی؟

چرا تموم نمیشی

اردیبهشت مثل برق و باد رفت و تو هنوز بیخ گلومون چسبیدی!

تازه فردام خرداده!!!


دیروز از هفت و نیم صبح جلسه بودم و پشت به پشت بجز نیم ساعت ناهار و نماز تاااا نزدیک هشت شب همچنان ازین اتاق به اون اتاق جلسه

واقعا از جان ما چه میخواهند؟

۷ونیم صبح جلسه صبحانه کاری! میخواستم بگم بابا خودتون بشینید حرفاتونو بزنید منو چکار دارید سر صبحی؟ حالا چون من این وسط معرفی کردم باید تو جلسه هم باشم؟🥲

وسط راه یادم افتاد ناهارمم نبردم و از خدا خواسته رفتم یه پاتیل آش شله‌قلمکار قشنگمو ابتیاع نموده بردم با خودم سر جلسه گفتم اینم صبحانه کاری تراز🤌

دیگه تا نه صبح جنگی تموم کردن حرفاشونو و رییس اعظم رفت و من ماندم و استاد مدعو، یکم پشت سر ملت نخودچی خوردیم و ده اونم رفت، تا یکم کارامو جمع بکنم گرافیست قشنگم اومد و تا اذون سفارشای آخرو تحویل گرفت

دیگه جلدی نماز و ناهار باقیمونده آشو زدم به بدن و 

رییس اعظم از راه اومده میگه من اومدم بقیه آش رو ناهار بخورم😅 

گفتم همین الان تموم کردم که! دیگه هیچی نیمرو با اشک بر بدن زده و یاد آن آش سفر کرده رو گرامی داشتن

ساعت۲ رییس وسطی گفت پاشین بیاین ببینم این هفته میخواین چه بکنید؟

دیگه ناهار و پذیرایی و هزینه‌های جانبی رو دوباره بستیم و علی‌علی

رفتیم اتاق اونوری کار روی ارائه رییس، گفت من فردا امتحان دارم زود جمع بکنیم و انقدر کار این وسطا پیش اومد که سه ساعت همین جمع کردن طول کشید🤕😅

خیلی ملو موضوع جلسه صبح رو هم گفتم که سوءتفاهم نشه و بخیر گذشت

وسط کار هم حاج‌خانوم پیام داد یه چک بکن و مخم سوت کشید🙃

هنوز نتونستم هضم کنم الان چی شده!

انقدر فرصت واکنش و بررسی نداشتم که فقط تند یکی دو تا زنگ زدم و باز نشستم تو جلسه، از فشار سردرد گرفتم

فقط هی چایی میزدم بشوره ببره، وسطاشم نسکافه نطلبیده اومد و یکم شل کردم ولی تا شب همینطوری تو هپروت بودم

دیگه تا شیش و خورده‌ای برنامه تیرماه رو بستیم و احتمالا اصفهان اصفهان ما داریم می‌آییم🫡

بعد زود تند سریع به اتاق بغلی بازگشته و جلسه آیلاند با ارائه‌دهنده خوب دیگه‌مون از شهر مقدس قم رو سپری کردیم

دیگه هشت شد و تا جمع کنم و حرکت به سمت حاج‌خانوم که باهم بریم شب تا سحر مسائل خاورمیانه رو بررسی کنیم و به زور ساعت سه خوابیدیم

مرغ کارمند درون ساعت هشت چشماشو باز کرده و همچنان بیداره

حاج خانومو که راهی کردم همینجوری دراز کشیدم زل زدم به سقف

هضمم نمیشه...

یک سوم دغدغه‌های بزرگم انگار برداشته شدن

دارم سعی میکنم بفهمم چطوری شد 

دست خدا بسیار واضح و عیان مشخصه

و نمیدونم چی بگم...

یک سوم دیگه هم خدا این یکی دو هفته یاری بکنه حله

یک سوم نهایی هم...


دیروز رییس وسطی مهمون داشت و میتونم به این پدیده کسوف بگم:)


تا الان که وسط روزه حال کصافطی‌ام که با هیچکسم میل سخن نیست و همزمان نمیخوام تنها باشم و دلم زیارت میخواد

ولی همه یه گیر دارن و ...

مثل اینکه جدی باید بشینم پای کار🥲


تیر

۱ش.۲۶

یک دست جام باده و یک دست زلف یار پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم😁

پست مونولوگ رو خوندم یادم افتاد تیر چیزی ننوشتم

خواستم بگم جعبه شیرینی به دست دارم میرم جلسه بعد برم پیش دوستام تا این عید غدیر رو بی شیرینی نگذرونیم

وگرنه این سیدای اطراف ما که همه غیب شدن


مرداد

۲ش.۳۱

محض خالی نبودن عریضه مردادماه

چند تغییر عریض و طویل خانوادگی داشتیم که حقیقتا قرن جدید رو جدید کرد

دو سه تا تغییر نهایی هم تا پایان ۱۴۰۱ اتفاق بیفته رسما پوست اندازی کردیم و افراد جدیدی به قرن جدید وارد شدیم:)




شهریور




چ.۱۶ش


اینجا عکس دو تا پاسپورت تصور کنید.


چهارشنبه هشت صبح برای مهران بلیط داشتیم.

با همسفر هفت از خونه زدیم بیرون و قبل از هشت رسیدیم ترمینال، تا همه مسافرا بیان تقریبا هشت و نیم شد و تا به زور راه بیفته نه.

یه دور برای نماز ظهر نگه داشت، یکی دو باری هم فکر کنم وسط راه، چرا فکر کنم؟ چون بجز وقت‌هایی که داشتیم چیزی میخوردیم من خواب بودم:)) ساعت هشت تقریبا سر اذون مغرب رسیدیم مهران. راننده قبول کرد نفری ده تومن بگیره و تقریبا تا نزدیک پایانه مرزی ببره.

بعد سریع تا جای وضو پیدا کردیم و نماز خوندیم حدود نه شد، به یه زوج میانسال چسبیدیم و بقیه مسیر چک گذرنامه و خروج از ایران و ورود عراق رو با هم طی کردیم و قبل از ده در خاک عراق بودیم. در کمال تعجب، آرامش و سرعت😁

تا یه کنسرو لوبیای پیشکشی ایرانخودرو هم به عنوان شام زدیم(البته ما به نیت خیرات درگذشتگان بابت تولیدات این شرکت خوردیم:)), پیاده و آسه آسه رفتیم سمت پارکینگ ماشینها و حدود یازده با اولین چونه‌زنی نه، دومی، یه مینی‌بوس تروتمیز برای نجف پیدا کردیم. تا همه صندلیا پر بشه حدود دوازده شد و به سمت نجف حرکت کردیم.

و من خوابیدم:)

فقط حدود دو و نیم یه ربع به سه فهمیدم وسط راه پیش یه موکب کنار جاده‌ای نگه داشته ولی انقدر مسافرا باحالن اصلا به مخیله‌شون خطور نمیکرد پیاده بشن، انقدر که راننده دوباره داشت سوار میشد که بریم. صاحب موکب بنده خدا خودش اومد آب آورد توی ماشین پخش کرد، دیگه به همسفر گفتم بابا اینا چقدر سفتن، بگو پیاده بشن بریم چایی آتیشی بزنیممممم

دیگه تا صندلی جلوییا راضی شدن پیاده بشن که بشه صندلی‌ها رو جمع کرد ماهم پیاده شدیم سریع رفتیم سراغ چایی(عکس لیوان کاغذی کوچیک با چایی سیاه شیرین تصور کنید) صاحب‌های موکب هم دیدن اههه مشتری:))) سریع نیمرو زدن و بححح بححح

کم‌کم بقیه ماشین که همچنان سفت نشسته بودن لود شدن که باید پیاده بشن که مشایه شروع شده😁

دیگه بعد نیم ساعت به زور سوارمون کرد و دوباره راه افتادیم.

خواستم سی‌دی دوم خواب مسیر نجف رو بذارم که گفتم قبلش اینجا خبر بدم که ایشالا با همراهی همراه‌اول قراره سفرنامه امسال در همین مکان کلید بخوره✌️


آپدیت: نماز صبح رسیدیم نجف، تا پیاده بشیم و برسیم وسط خیابون اصلی نیم ساعت فقط وقت داشتیم یجایی قبل حرم نمازمونو بخونیم. یه موکب چهارتا داربستی وسط بلوار پیدا کردیم با بطری وضو گرفتیم نمازو که خوندیم دیدم بهتره همینجا بخوابیم تا خسته تر برسیم صحن حضرت زهرا، پس خوابیدیم و الان یعنی نزدیک یازده ایران نزدیک نه عراق پاشدیم

دیگه یه ساعت همونطوری افقی چت کردیم با منزل تا لود شدیم و الان میخوایم تازه بریم سمت حرم. گوشیم به زمان عراق رفته و دیگه خبر از زمان ایران ندارم الان نه و نیمه و دوازده اذون ظهر و شیش و نیم تقریبا اذون مغرب. زین پس ساعات به زمان محلی اعلام خواهد ساد.


پنجشنبه ۱۷

بعد از حرکت ازون موکب وسط بلوار رفتیم حرم و با دور زدن‌های بسیار صحن حضرت زهرا رو پیدا کردیم. اینبار بجای ویوی گنبد، رفتیم زیرزمین خننننک زیرکولر، که از شدت خنکی دیگه پتو لازم بود. نماز خوندیم لباس شستیم و رفتم دنبال ناهار، لا یوم کیومک، صف میلیان کیلومتری مضیف حرم که تقریبا داشتم به سر صف میرسیدم که گفتن ناهار تموم شده کیک و آبمیوه هست، همچنان ادامه دادم و بالاخره به یه پرس غذا رسیدم. دیگه کلی گشتم تا یه موکب دیگه از خراسان قرمه سبزی میداد ولی کم بود. دو بار تو صف وایسادم تا به اندازه یه ظرف معمولی گرفتم. بعد از حدود یکی دو ساعت خیس برگشتم و ناهار خورده نخورده رفتم حموم و لباس شستن، تا شب ولی از سردی زیرزمین لباسا هنوز خیس بود. بعدش خوابیدم تا هفت و نیم، باورم نمیشد دو ساعت شده از بس سروصدا بود مطمئن بودم تهش نیم ساعته، دیگه نماز مغربم همون سرجام خوندم و با همسفر رفتیم که سر صبر یه زیارت بکنیم. اول رفتیم کوچه‌ای که قبلا توش لباس شسته بودم و یه چای عراقی به قیمت پنج هزار تومان ابتیاع کردیم که انقدر خوشمزه بود یکی دیگه هم گرفتیم بعد رفتیم سمت باب ساعت که ایوون طلا میشه، وارد شدیم روبروی ایوون یه حجره قبر دو تا عالم فکر کنم ابوالحسن اصفهانی و یکی دیگه بود و زنونه نشسته خوابیده نمازخون بودن. ما هم از خدا خواسته رفتیم همون جلوی در نشستیم و دعا و زیارت و عکس یهویی و دوهویی و... یه دو ساعتی شد و دوباره سر صبر اومدیم بیرون و رفتیم یکم اطراف ورودی صحن حضرت زهرا تو بازار بگردیم دنبال غذا حالا دوازده شب که غذا نیست. دیگه به یه موکب جمع شده گفتیم غذا ندارید؟ گفتن یدونه هست، دو تا تخم‌مرغ آب پز با یه سمبوسه پنج در پنج و سیب زمینی سرخ کرده و ترشی😍

همونو در عرض سی ثانیه کان‌لم‌یکن‌شیئا‌مذکورا کردیم، همون حین دیدیم چند نفر با پرس غذا رد شدن، گفتیم اینو الان گرفتین؟ گفتن آره همون جلو قبل گیت، رفتیم یه موکب داشت قیمه‌ای که به پلو تبدیل شده میداد، دو تا ظرف گرفتیم نشستیم دیدیم اهههه گنبد:) از راه دورتر البته. دیگه غذا رو خوردیم موکب بغلی چاییش رو راه انداخت و بح بح همینجوری مست و خرامان و چایی به دست رفتیم سمت حیاط ورودی اسکان و تو دلمون هم یه خداحافظی از امیرالمومنین کردیم. دیگه رفتیم لباسای نم دار رو پوشیدیم، کوله ها رو مرتب کردیم و حدود دو بود که راه افتادیم سمت کربلا. هوا گرمه و نمیشه روی روز حساب کرد، بقیه هم همین طور بودن، حالا از هرکس میپرسیم کربلا کدوم سمته نشون میدادن میگفتن میدونید که تا عمود اول خیلی راهه؟ یاد لحظه دردناک صفر شدن عدد عمودها افتادم و بله بله گویان راه افتادیم. قرار بود تا اذون صبح هر چقدر میتونیم بریم و همونجا بزنیم بغل تا عصر. همون اول راه هم یه پیام گرفتم که دعاکن برای خودت، چند دقیقه نگذشته همسفر رو رنجوندم و با خودم گفتم ضروری‌ترین التماس دعا برای خودته! برای همین رنجشهاست...

دیگه آسه آسه و سر صبر رفتیم یکمم استراحت کردیم، صبحونه‌های جذابی هم میدادن ولی ما سیر بودیم تهش به یه نون و پنیر قناعت کردیم🤌 اذون صبح ساعت۴:۲۰ روی چمنا زیر پل روگذر زیرگذر خونده شد و دیگه گشتیم دنبال موکب خوب، که رسیدیم یه موکب کانکسی( امسال زیاد شده، قبلا ندیده بودم) و یه جای خوب پیدا کردیم و حدود ۵:۲۰ بود که خوابیدیم. 


ج.۱۸

هنوز به عمود یک نرسیدیم و توی همون موکب کانکسی تا ده یراست خوابیدیم، دیدم یکی میزنه به پام که بیدارم بکنه، بیدار شدم دیدم سفره انداختن برای ناهار:))

 دیگه تا ده و نیم ناهار رو دادن، باقالی پلو با ماهیچه، اصلا نمیدونم عراقیا باقالی پلو داشتن یا صادرات فرهنگیه:))) ولی مزه داد، خواستیم بعد ناهار سی‌دی دوم خواب رو وارد کنیم که گفتیم لباس بشوریم بهتره که تا زمان رفتن خشک بشه، حالا تو صف غسالاتیم احتمالا تا اذون ظهر، بعدش خواب قسمت دوم بعدش ایشالا حرکت.


+ خیلی بعدا نوشت: از همراه اول تعریف کردیم این شد! با ایرانسل کج‌دار و مریز تا اینجا اومدیم.

از موکب بالایی بعد از نماز مغرب و شام یعنی حدود هفت و خورده‌ای  راه افتادیم و تا هفت و خورده‌ای فرداش بجز پنجاه تا عمودی که تا عمود یک رفتیم، نماز صبحم بین راه خوندیم، عمود چهارصد خوابیدیم.



بیات نوشت:

اینجایی که عمود چهارصد بود یه مزرعه نخلستان مانند بود که بسی زیبا بود، چند ت ساختمون کوچولو وسط یه حیاط بزرگ و پردرخت، که کف حیاط زیر درختها روی چمن و خاک و... هم مفصل موکت و زیلو انداخته بودن برای استراحت و خواب، استراتژی ما برای جای خواب صبح تا عصر این بود که موکب پاخور خوبی نداشته باشه😁

یعنی این ساختمونایی که یراست از خیابون در به محل استراحت دارن نباشه، بزرگ هم نباشه، ایرانی که هم که مشخصا نباشه، چرا؟

چون موکب دم راه و پاخور دار برای استراحت طولانی خوب نیست، دائم یکی میاد یکی میره، علاوه بر سروصدا و شلوغی، امنیت وسایل هم پایینه، ما چندتا عمود فقط دنبال موکب حیاط دار که ساختمون خیلی دم دید نباشه بودیم، دومیش کوچیک باشه که همون مشکل قبل بوجود نیاد، سوم ایرانی نباشه که هموطن غیور و دعوا و شلوغی نبینیم و در آرامش استراحت کنیم. این موکبه اعلا درجه بود😁 چون همون حیاطش کسایی که استراحت کوتاه مدت میخواستن رو جواب میداد، ساختمون زنونه هم در حد دو تا فرش دوازده متری بود که جا برای آدم زیاد و مفصل نداشت، ما هم خوابیدیم، بماند که همونجا تو دستشویی کیف یه خانومی رو زدن:)) البته ساعتی بعد کیف بدون گوشی و پول توی همون سرویس پیدا شد و حداقل خانمه بی پاسپورت نموند.

ازونجا که تمیز و نظیف قبل از اذون حرکت کردیم و رفتیم یجایی همون وسطا شام خوردیم نماز خوندیم و قرار شد امتحانی بیست سی تا عمود قرار بذاریم و تقریبا جدا بریم ببینیم خوبه یا نه، که به دلایلی نشد و دوباره روال با هم عمود طی کنیم رو پیش گرفتیم، تا حدود دو شب راه رفتیم و حول و حوش عمود ۶۵۰ یجایی گفتیم یکم استراحت بکنیم که تا هشتصد بعدش بریم، و تا نماز صبح خوابیدیم:))))))

بعد نماز دیگه با یه حال معنوی ناشی از وضو و نماز خیلی با کیفیتی که در موکب آل صدر روبرمون داشتیم رفتیم تا حدود ۷۵۰ و یه موکب تقریبا خلوت پیدا کردیم و خوابیدیم، نکته جالب اکثر موکبا به نسبت چند سال پیش این بود که قبلا ماشین لباسشویی معدود توی موکبا بود، امسال تقریبا ما هرجایی رفتیم داشتن، البته اکثرا از قسمت خشک‌کن فقط استفاده میکردیم ولی تعداد بیشتر بود، صابون مایع و لوله‌کشی آب و دوش و حتی سطل زباله توی سرویس‌ها خیلی خیلی بیشتر بود و دیگه به اون شدت کمبود وسایل بهداشتی نبود، حتی حساسیت عراقی‌ها روی نظافت و جمع کردن زباله خیلی زیاد‌تر شده بود، لیوان یه بار مصرف پلاستیکی برای آب و شربت و کاغذی برای چای دیگه کامل همه جا بود، ساندویچ رو با دست‌های دستکش پوشیده پر میکردن و بنظرم خیلی سعی کرده بودن تغییراتی بدن که هم زائر راحتتر باشه هم بیشتر خدمت بکنن تو این راه و امثال ما ایرانی‌ها هم رضایتمون کسب بشه🙃

ازینجا هم تقریبا قبل از غروب آفتاب حرکت کردیم یجاهایی این وسط هم به مفرزه سر زدیم پاهامونو ریست کردیم، چقدر من مفرزه دوست دارم:) قشنگ تروتمیز و مرتب تحویل مشایه میدنت😁

قبلا حرف مشایه با همکارا شده بود، گفتن فلافل و فلان و... گفتم من اصلا فلافل نخوردم و ندیدم توی راه، اصن یه حالی شدن انگار تا حالا اصن اربعین نرفته باشم، گفتن اصن اون مسیر فقط فلافلاش:)) بعدم گفتم خیلی کباب ندیدم بجز یه بار ماهی کباب با مرحوم همسفرمون که باعث شد همون خاطره چند بار یادش بکنم...

گفتن تو خیلی پرتی بخدا، خلاصه امسال قدم به قدم بی اغراق موکب کباب بود، یا سیخی یا ترکی گوشت و مرغ و در همه اونه صفهای هم‌وطنان غیور کباب‌پرست😁 و موکب فلافل:)

خلاصه الان من میتونم بگم که همه‌چیز رو دیدم دیگه😁

با همسفر قرار داشتیم سبزی نخوریم، برای غذای خاص توی صف نریم، روی هم مخلوط نخوریم و کلا مواظب باشیم، یجایی دیدیم دارن فلافل میدن ما هم گشننننه، صف هم کم و خیلی محدود، ما رفتیم تو صف، میخواستیم نوبت شد بگیم فقط فلافل بزن سبزی نذار، نوبت نزدیک ما که شد فلافل تموم شد، دیدیم پشت سر ما رو باز کردن و کباب ترکیشون آماده شده:)

دیگه دو تا ساندویچ جوجه زدیم و زنده شدیم:) یه بار دیگه هم دم کربلا استراحت میکردیم تا من برم لباس بشورم برگردم همسفر گفت چند نفر با ساندویچ فلافل اومدن، بیا ما هم بگیریم، فکر کنم مال همین موکب باشن، رفتم دیدم همون جلوی موکب دارن ساندویچ میدن و صف دو سه نفره، رفتم بگیرم دیدم کبابه، دیگه اینم قسمت شد هم سیخی هم ترکی و هم یه بار فلافل رو امتحان کنیم و الان میتونم بگم من پیاده‌روی رفتم:)))

خلاصه ستاد اربعین هی اطلاعیه میداد امکانات کمه نرید عراق:) ما هم میگفتیم آره بابا اینجا برهوته نیاین:)))

چون گرمتر شده بود و خیلیا مث ما شبها هم حرکت میکردن، شب تا صبح رسما جاده شلوووغ بود، موکبا هم بیست و چهارساعته بودن، یعنی از سه صبح صبحونه بود تا هشت و نه، از ده ناهار بود تا دو و سه، از چهار پنج عصر شام بود تا یک و دو شب، یعنی ما هرچی رفتیم ندیدیم چیزی کم بشه، سالهای قبل شده بود از حدود یک و دو دیگه ناهار پیدا نمیکردی، یا بعد از غروب جای خواب، الان همه چیز در همه ساعات بود، و چون هوا خوب بود، کنار جاده هم موکبو موکت و چمن و... باعث شده بود بیرون خوابیدن زیاد بشه، حتی برای همون چادرها هم چند تا کولر گذاشته بودن، خنک بود، توی مسیر هم کولر و آبپاش به وفور که یوقت زائر اذیت نشه ازین مسیری که داره با عزت و احترام طی میکنه...

اون شب چون پاهامون خسته بود دیگه خیلی سخت نگرفتیم که حتما تا جای مشخصی بریم، میرفتیم، استراحت میکردیم، میخوابیدیم، ولی چون روز قبلش کم رفته بودیم میخواستیم یکم جبران هم بکنیم، تا حدود نماز ظهر رفتیم، یه جایی از مسیر یه گله شتر و اسب برای تعزیه بودن( ازین کاروانها چندین بار هم تو راه دیدیم هم توی کربلا) که مثال اسرای کربلان و ... ما کنار اینا فکر کنم قشنگ دویست تا عمود رفتیم:) یعنی محو هیبت شتر بودم من:) الکی نیست خدا میگه به خلقت این نگاه کنین😁 واقعا عظیم و عجیبه! هر چی نگاش میکردم بیشتر کف میکردم، به همسفر گفتم اگه من هیبت اینو داشتم عمرا نمیذاشتم سوارم بشن😁‌‌ 

تو همین مسیر از کنار عمود۱۰۱۰ موکب کویتیا عکس گذاشتم، از دور پرچم یاحسین رو میدیدیم، احتمال دادیم مال عمود ۱۰۰۰ باشه، که نبود، رسیدیم بهش دیدیم بعله:) به قول همسفر صاحب موکب گفته ارتفاع سقف موکب اینجا چجوریاس؟ دوبرابرشو برای من بزنید:) پرچم چی؟ شیش برابرشو بزنید:) دستگاه کباب ترکیشون اینجوری بود که یه میز بزرگ بود، یه آقای بزرگی رفته بود روش وایساده بود، هنوز قد اون لوله گوشت از سر آقاهه بالاتر بود، خود دستگاه که کاملا بالاتر:))) شنیدم که صاحب موکب وضع خوبی نداشته، امام حسین رو توی سودش شریک میکنه(دو درصد) و این میشه که کار و بارش میگیره و موکب عبداله رضیع ۱۱۰ عمود ۱۰۱۰ مال ایشانه، اصن برق میزنه تو کل راه:)))

تقریبا اینجاها دیگه تو محوطه کربلا حساب میشدیم، حتی از جلوی ملاعبه سعیده یا العاب سعیده یا هر چیزی این مدلی که میشد شهربازی کربلا هم رد شدیم:) 

برای نماز ظهر یه موکب تراز انقلاب اسلامی متوقف شدیم، اصن عاح🤌

هر آنچه زائری نیاز داشت موجود بود:) حالا با معیارهای ماها، نه معیار دوستان پروازی:) مشکین‌تاژ داشتن:) شامپو داشتن:) مایع لوله‌کشی داشتن:) دیگه تا نماز مغرب موندیم و به شدت تمیز و خوشبو با رایحه گلهای بهاری وارد کربلا شدیم:)))

تو این موکب یه دختر اهوازی بود که خانوادگی اومده بودن و دو روزه رسیده بودن جایی که ما چهارپنج روزه رسیده بودیم:) کف پاش خیلی داغان بود ولی میگفت بابام تند میره, میخواستم بگم بابات در نقش نگهبان اسرای کربلا خوب ظاهر شده:) که کظم منشن کردم:) ولی خداوکیلی سرعت داشتنا، با اون پا میگفت خیلی عالیه،من هرسال میام ازین ببعد، فقطم مشایه، دیگه زیارت کاظمین و سامرا نمیرم. با یه حسرتی میگفت خیلی بده آدم تو این سن( فکر کنم بیست و خورده‌ای بود) تازه با اینجا آشنا بشه...

حالا ظاهر رو میدیدین کلا مناسب گشت ارشاد بودا! ولی این قلبش بود...

چقدر امسال دختر مذهبی با اون تعریف مرسوم کم دیدیم (شاید چون اصلا موکب ایرانیا نرفتیم) و چقدر آدمهای معمولی و خیلی ظاهرا دور از فضای معنوی ولی باطنا وصل دیدیم...

دیگه اینجا ببعد میخواستیم دیگه برسیم، با استراحت و کما بیش نشستن وارد کربلا شدیم و عمودها به سمت حرم چرخیدن، همسفر یه دوست موکب دار تو کربلا داشت که لوکیشن موکب رو فرستاده بودن، سمت باب القبله و میدان التربیه و پل ضربیه میشد، نزدیک تر که شدیم لوکیشن زدیم به سمت موکب، همینطور داشتیم تو جمعیت و شلوغی خیابونا میرفتیم که دست راستو نگاه کردیم و از دور گنبد حرم حضرت عباس معلوم شد...

یکم وایسادیم سلام دادیم و رفتیم تا حدود سه رسیدیم به موکب، یه چادر بزرگ وسط کوچه توی یه کوچه‌ای که همه خونه‌های اطرافش ویلایی بزرگ و قشنگ بودن:) 

مادربزرگشون روی یه زیلو دم در داشت نمازشب میخوند، دیگه سلام و معرفی دست و پاشکسته عربی و رفت سراغ عروسش که بیاد مهمونایی که منتظرشون بود تحویل بگیره منم له و خسته فقط سلام دادم و روی همون زیلو با همون کوله به عقب خم شدم تا نماز خوابیدم:)

نماز که خوندیم بردن داخل چادر و یه جایی آماده کردن گفتن اینجا بخوابید، ماهم تا ده یازده یه سر رفتیم:) پاشدیم دیدیم صبحونه دارن میخورن ما رو هم دعوت کردن و لبیک گفتیم:)

قشنگ تا مغز استخون صبحونه خوردم:) و چایی:)))

دیگه بعدش نماز و لباس و.. قرار بود برای نماز مغرب حرم باشیم، یکم در حال استراحت پارت دوم بودیم که یه خانم پیری یه اشاره به کسی کرد که کمرم گرفته درد میکنه یا همچین چیزی، بهش گفتم ماساژ (مساج) میخوای؟ گفت آره گفتم بخواب و کمرشو ماساژ دادم، دیگه خوشحال و خندان پاشد از تو کیفش یه تسبیح تبرک شده مدینه بهم داد:)))) همون موقع یه خانم جوانی هم گفت منم پام خیلی درد میکنه، مساج میدی؟ دست زدم دیدم اووووه گرفته شدید، دیگه اونم مساج دادم، گفت خب هدیه چی بهت بدم؟ گفتم وِیت وات؟؟؟ هدیه چیه؟ دعا کن برام، پول درآورد گفت بیا برای خودت رایحه بخر:) گفتم بیا این بازی کثیفو تموم کنیم:) هدیه بدی مساج نمیدم دیگه! گفتن خب حله:) دیگه مشتری‌ها زیاد شدن نوبت میدادم:))) هر بار هربار هم میگفتن فلوس بدیم؟ میگفتم بابا عاخه چی میگین؟؟؟ گفتن خب لباس، عطر، بستنی، چی دوست داری بهت بدیم؟😂😂😂

تا روز آخر این داستان فلوس پابرجا موند:) یه بارم همسفر گفت این لباس بلندا رو از کجا میشه گرفت؟ یکی از مشتری‌های دائمیم یهو گفت توام ازین لباسا دوست داری؟ گفتم نه من هیچی دوست ندارم:) زرنگا:))) قرار بود یه روز بیشتر کربلا نباشیم، میگفتن بمونید ما دوست داریم شما بمونید:) تو تا بعد از اربعین هم بمون:)))) یکیشون که نقش مترجم داشت تقریبا میگفت بمون اینجا کارو بارت میگیره:) گفتم تا اربعین هدیه فقط دعا، از بعد اربعین فقط فلوس، با هم نصف نصف:))) حرف فلوس رو هر بار میزدن میگفتم آره دیگه میخوام ازتون پول بگیرم این چند روز برگشتنی با هواپیما برگردیم:) هر بار کسی صدام میزد برای مساج به همسفر میگفتم من برم یه لقمه نون حلال دربیارم:) خرج طیاره برگشتمون:)))

تهش یکی از عروسای بی‌بی که اداره کننده موکب بود و خواهر دوست همسفر، برامون دو تا روسری هدیه آورد😍

دیگه تو همین معاشرتا فهمیدیم اصل موکبشون یه موکب پذیرایی به اسم شباب نمیدونم چی چی، توی خیابون اصلیه، که مردهاشون اونجا رو اداره میکنن، اهل بغداد و العماره و کربلان، هر سال میان همینجا موکب میزنن، مردها میرن کار میکنن، زنها و دخترهاشونم اینجا وسط کوچه چادر میزنن میمونن، و تقریبا هیچ کاری از موکب پذیرایی با زنها نیست🙂 یعنی موکب مفصل صبحونه ناهار شام و ... میده و کل کارها با مردهاست! یکی دو بار سبزی پاک کردن زنها رو دیدم فکر کردم کار موکبه ولی دیدم تهش برای مصرف خودشون بوده:) انقدر برام جالبه:) مطلقا هیچ کاری از زنهاشون نمیخواستن! سیب زمینی پوست کندن و برای سرخ کردن خلال کردن که دیگه طبیعی بود:) حتی اینم نه:))) زنها تو موکب، زیارت، یکمم زائرداری:) عملا که نصف موکب خودشون بودن لطف میکردن غریبه‌ها رو هم جا میدادن چون واقعا مال خودشون بود! حموم و دسشویی هم حیاط یکی ازون خونه میلیاردیا باز بود به رومون، که کم‌کم که معاشرتمون بیشتر شد متوجه شدیم اینها چقدر همه‌شون پولدارن، مطمئن شدیم خونه‌هه هم مال یکیشونه ولی طبق معمول عراقیا صاحبخونه اصلا جوری رفتار نمیکنه که تو بفهمی:) همه با هم وسط کوچه میخوابیدیم:) اکثر مردها تحصیلکرده و اینجینیر بودن:) زنها خونه‌دار، دخترها هم که تینیجر‌های رندوم جهان به اضافه اخلاق اسلامی:) 

گفتن مقلد آیت‌ا... سیستانی‌ان، بعضی‌ها هم صدر، البته با تاکید بر این نکته که صدر به آیت‌ا... خامنه‌ای ارادت داره:) 

مراوده با یه خاندان در چند روز خیلی جالب بود:) هم نوع اخلاق عمومی، هم جزییات رفتاری و فرهنگی و هم تفاوت‌هامون

مثلا دخترها تقریبا دست و پاشکسته انگلیسی بلد بودن، اینستاگرامشون ترک نمیشد:) حجاب سفت و سخت کاملی داشتن ولی یه نمه کم خیلی کم هم اهل خوشگلاسیون بودن:) برای کارهای روتین موکب قیافه نمیگرفتن و خیلی جدی کار میکردن، هر سنی که بودن، از پنج شیش تا هفده هجده بیست، به حرف بزرگتر خیلی اهمیت میدادن، یجوری که ما نمیفهمیدیم الان کی مامان کیه، چون برخوردا همه یجور بود و کسی نه خیلی پاپیچ بچه میشد، نه بچه خیلی آویزون مامانا بودن، میزان دستور دادن و گرفتن هم برای همه یه شکل بود نه اینکه فقط یکی دو نفر ارزش و احترام داشته باشن، در کل هم بزرگترا خیلی حساس نبودن بچه و عروس و چمیدونم سن پایینه حتما حتما کار بکنه و با تذکر هلاکش بکنن، اکثر وقتا بی‌بی داشت کار میکرد ولی بقیه هم ننشسته بودن ولی اگه نشسته بودنم کسی کاری نداشت. انگار همه داریم به امام حسین خدمت میکنیم، حالا دوست نداری نکن، دوست داری بکن، کسی زور نمیکنه چرا نکردی یا کاری بهت قالب بکنه. برای همین مثلا میدیدی بچه پنج ساله خودش کارتن آب رو به زور برداشته داره توی کلمن یخ خالی میکنه، یا جمع جور کردن دشک و پتوها، یا حتی غذا آوردن، میدیدی یرای نهار مثلا هر کس یه سینی غذا از جایی گرفته آورده موکب برای همه، غذاها زیاد نبودن ولی چند بار آورده میشد و تقریبا همه یه دور حداقل غذا میخوردن.

مراسم عزاداری هم هر شب تقریبا به راه بود، یه شب که سفره حضرت ام‌البنین داشتن و اوف، چه مداحیایی من سال بعد عربی یاد میگیرم اصن🥲

انقدر باحال عزاداری میکنن آدم دلش میخواد عرب باشه😍

تو این عزاداری‌ها هم دخترها فعال شرکت میکردن یعنی جوری نبود که سن بالا پسند باشه یا مثل روضه‌های ما مامانا برن و دختر نوجوون مثلا خیلی اهلش نباشه، قشنگ تا شروع میکردن همه رده‌های سنی که حال عزاداری داشتن جمع میشدن.

زنهاشونم اکثرا خوندن بلد بودن و نوبتی یه دمی میگرفتن.

مدل زنهاشون یه طور صبوری بودن، یعنی اصلا صدا بلند کردن یا خشن حرف زدن عمومی زنهای عرب رو خیلی توشون ندیدم، سوال خیلی نمیپرسیدن، وارد حریم خصوصی نمیشدن، تقریبا نه تذکری دادن نه پاشو نه بشین و بیا و برو، شب آخر که دیگه خیلی صمیمی شده بودیم مثلا، سر شام یکم درباره شهرامون و شغل پدر مادر و تعداد خواهربردارا پرسیدن، جزییات بیشتر در حد شوخی خنده بود، نمیگفتی پاپیچ نمیشدن یا فاز چرا شوهر نمیکنی بچه‌دار بشو و فلان:) فقط معاشرت میکردن. واقعا جمع تراز زنانه انقلاب اسلامی🤌 انقدر که نگران نبودی یکی یهویی یچیزی بپرسه وسط منگنه بمونی:))

در قسمت تمیزی و حساسیت به تمیزی واقعا به ایدآل من نزدیک بودن:) تقریبا حساس نبودن:))) خیلی راحت با مقوله تمیزی کنار اومده بودن، فقط نجاست خط قرمز بود بقیه‌اش همه عادی:) زن کدبانوی ایرانی قرار باشه یکی دو هفته تو این موکبا زندگی کنه قشنگ روانی میشه:) و بعد اسراف:) انقدر ریلکس خوردنی دور میریزن برگات میریزه! هی چندبار خواستم بگم بخدا ما اینا رو آشغال حساب نمکنیم🥲

یعنی آب رو نیم خورده ول میکنن، غذا رو از کوچیک تا بزرگ براحتی نیم خورده ول میکنن، سبزی هم همینطور و کلا خیلی دور ریزشون زیاد و برای ما دور از تصوره! یعنی مادر ایرانی که غذارو تموم میکنه، ته مونده بچه رو هم میخوره، یا به بچه میگه تا تموم نکردی از سر سفره پا نمیشی، یا همون اول یه قابلمه‌ای چیزی میارن برای اضافه غذا که دستخورده نشه بعد اون قابلمه‌هه شاید به نیازمندی کسی برسه، اونوقت اینجا شب آخر یه سینی برنج خورشت بامیه آوردن با چند تا قاشق، بعد همه از یه گوشه خوردیم، تقریبا یک سومش مونده بود، من گفتم الان میذارن یه گوشه بقیه هم اگه اومدن خواستن بخورن، دیدم سفره که جمع شد تو اون سینی آشغال ریختن و بقیه سبزی و کنار غذاها هم همینطور

یعنی اگه خودت قبل از جمع کردن سفره دقت میکردی چیزی که دستخورده نیست رو جدا میکردی که فبها، وگرنه همه چیز در هم دور ریخته میشد😑

این مورد قشنگ میتونه بجای همه تفاوت‌های فرهنگی منو به جنون برسونه، فقط همین یدونه!

من فکر میکردم توی مشایه ایرانیا خیلی غذا دور میریزن و طبخ عراقیا باب طبعشون نیست ولی متوجه شدم بخش خوبی ازون دور ریزا احتمالا کار کشور دوست و همسایه میزبانه:)



ته مونده نوشت:)

ما قرار بود بخاطر شلوغی و ازدحام و ... کلا یه روز کربلا بمونیم و به شب جمعه شلوغ نخوریم، یعنی نماز صبح پنجشنبه رو که خوندیم برگردیم مهران، که همسفر ته دلش راضی نبود منم دیگه یه سبک سنگین کردم دیدم شاید بد نباشه بمونیم، اینطور شد که بجای اینکه نماز صبح پنجشنبه بریم، قرار شد بعد از زیارت شب جمعه و نماز صبح جمعه برگردیم. چون دیگه پیاده‌روهای اربعین داشتن وارد کربلا میشدن و ازدحام زیاد بود.

این دو روزی که موکب بودیم هم جای همگی خالی:) ایشالا سالهای بعد باهم:)

یه شب هم سفره حضرت ام‌البنین انداختن و یه روضه‌هایی خوندن اصلا واویلا، بعد هم پذیرایی واویلا:)

شب اول که رفتم حرم و تا حدود دوازده یک موندیم، یه اتفاقی ایران افتاده بود، با امام حسین یه قرار گذاشتم که تا وقتی کربلام اون مورد حل‌وفصل بشه یا ...

اون سه نقطه همینطوری موند تا همون سفره حضرت ام‌البنین، که منم سعی کردم بپیچانم ولی نشد، ولی در نهایت سر همون سفره اون یا... برطرف شد. تا حدی.

این رو برای یادم موندن اینجا مینویسم که سه بار تا حالا کربلا رفتم و هنوز زیارت حضرت عباس نتونستم برم، همه میگن ادب اینه که از حضرت عباس اذن زیارت امام حسین رو بگیری، یا برای حاجات ایشون رو واسطه قرار بدی، من دستم به حرم‌شون نرسید ولی مادرشون باب‌الحوائجن و خواستن از از ایشون هم اجابته...


پنجشنبه از بعدازظهر وسایل رو جمع کردیم و به بقیه هم خبر دادیم امشب ما برمیگردیم ایران، همون شام بامیه دورهمی رو هم اینجا خوردیم، دیگه طرفای ده یازده بود که کوله‌ها رو کنار گذاشتیم و گفتیم ما میریم زیارت برمیگردیم فقط کوله برمیداریم و میریم، دیگه خداحافظی‌های سوزناکی شد:))) عکس و فیلم گرفتیم، خلاصه با سلام و صلوات رفتیم حرم برای زیارت وداع شب جمعه، و خیلللللللی شلوغ بود، توی اون شلوغی یجایی پیدا کردیم نشستیم دعا خوندیم و زیارت‌نامه و... از راه دور خداحافظی کردیم و برگشتیم موکب، توی راه تا بخش زیادی از مسیر هنوز هیات‌هایی که برای سلام اومده بودن منتظر ورود به باب القبله بودن و بعضی‌ها که خیلی عقب بودن همونجا روی آسفالت خوابیده بودن.

رسیدیم موکب که همه خواب بودن بجز چند تا دختر پسر نوجوون که معمولا اینا خواب ندارن، تا وقتی یه بزرگتری بزنه بیهوششون بکنه:) 

دیگه کوله‌ها رو برداشتیم روی زیلوی جلوی در موکب هم چندتا از خانمهای صاحب موکب نشسته بودن، ما رو که دیدن دوباره خوشحال و خندان که بیاین بشینید یچیزی بخورید بعد برید، حالا ما تا مغز استخون سیر ولی اصرااار که نه شام بخورید، یکی از دخترها رفت یه فلاسک چایی آورد تا معتاد جمع رو پابند بکنه که موفق شد:))) و یکم نشستیم تا چایی تموم بشه😁

در همین حین هم یکی از پسرهای نوجوون موکب با سینی بزرگ اومد و با همون احترامی که اصلا به خانمها نگاه نمیکنن و همکلام نمیشن، فقط به انگلیسی گفت شام آوردم، حتما بخورید خوشمزه‌اس، یه تشکر کوچولو کردیم و رفت. من و همسفر توی این فکر بودیم که برای توی راه سیب‌زمینی و نون از موکب‌ها بگیریم که پیدا نکردیم، و توی این سینی چی بود؟ :)) چند تا ظرف بزرگ سیب‌زمینی سرخ کرده، نون و سبزی و کلم و ...

دیگه یکی از ظرفها با یکی دو تا نون رو برداشتیم برای توی راه، دوباره بوس و بغل و خداحافظی.

خوبی این موکب این بود که از همون خیابون جلوش، ماشینهای مهران حرکت میکردن، جمعیت زیادی هم ایرانی توی خیابون بود که میخواست بره مهران ولی ماشین نبود!

برای نجف و چزابه بود ولی مهران نه، همه هم میخواستن برن مهران.

ما هم یه خانم و آقای جوون با یه پسر شیش هفت ساله پیدا کردیم که میخواستن برن مهران، با همدیگه گشتیم، انقدر که یه آقای ایرانی از مسئولای عتبه گفت ببینید الان ماشین گیر نمیاد بمونید تا بعد از نماز صبح!

ما هم گفتیم حالا با گشتن که چیزی نمیشه، همین حین گشتن دنبال ماشین اون خانواده رو گم کردیم، همسفر یکم ناراحت بود که حیف شد اونا گم شدن، ولی الخیر فی ماوقع:) گر نگهدار من آن است که خود می‌داند:)

یه اتوبوس کنار خیابون پارک بود، رفتیم جلو گفتیم کجا میرید؟ گفت چند نفرید؟ گفتیم دو تا، گفت مهران میریم و فقط دو نفر جا داریم😍

پریدیم بالا و با یه جابجایی نشستیم و حرکت:)))

کل این پروسه خروج از موکب تا پیدا کردن ماشین نیم ساعت نشد:) ساعت سه ما سوار ماشین بودیم😍

دیگه تا اتوبوس رفت بنزین زد و از کربلا دراومدیم اکثرا خوابیدن، کرایه هم بیست چوق دینار:) بعدا شنیدم بقیه با گرونتر ازین هم اومده بودن.

جای ما هم ردیف صندلی‌های پشت شاگرد بود، بعد از چند دقیقه که توی جاده بودیم دست چپ رو نگاه کردم دیدم اههههههه! ما داریم مسیر مشایه رو برمیگردیم! یعنی از شیشه صندلی‌های ردیف پشت سر راننده، موکبها معلوم بودن😍

چراغها روشن، جمعیت توی جاده😍

داشتیم میرفتیم سمت نجف! تا حدود عمود سیصد اومد و برای نماز صبح جلوی یه موکب نگه داشت، نماز رو که خوندیم مسیرو عوض کرد و انداخت توی جاده بسمت حله.

یکی از مسافرا گفت دوست من از کربلا با مسیر حله رفته مهران و دوازده سیزده ساعت توی ترافیک بوده، این بخاطر ترافیک اینوری اومد. خلاصه با همه توقفها و ... ما نه صبح مهران بودیم. یعنی شیش ساعته رسیدیم:)

دیگه از مرز رد شدن هم که دو دقیقه:) چون اکثرا میرن گیت نزدیک و اول و اینجوریه که توی صف زیاد میمونن، ما میرفتیم دورترین گیت که یا خالی بود یا نهایتا یه نفر جلوتر از ما و همیشه سه ثانیه‌ای رد میشدیم.

دیگه رفتیم یه آب سر و صورتمون زدیم و لباسهای بسیار بودار رو عوض کردیم تا حداقل تا خونه میریم خفه نشیم:) و آسه آسه بسمت پارکینگ و گشتن دنبال ماشین برای تهران.

کرایه از پونصد و پنج هزار تومن بود تا پونصد و پنجاه، شیشصد و در مواردی هفتصد:) ناظر اتوبوسرانی هم مثلا بود:)))

دیگه سر این همه اختلاف قاتی کردم رفتم با یه ناظر حرف بزنم، گفت ما مال فلان استانیم برای استان خودت برو فلانجا پیش بهمانجا، میگم اون ناظر باید اینجا باشه به حساب راننده برسه من برم پیداش کنم دونه دونه ماشین بهش نشون بدم که کرایه بالاتره؟؟؟ 

در همین گیرودار، یه ناظر سر رسید و گفت کجا میرید؟ تا گفتیم تهران گفت یه اتوبوس داره حرکت میکنه چندتا جای خالی بیشتر نداره، شاگردشم همینجاست، بیاین با این برید، کرایه هم صلواتی! وِیت وات؟؟؟

گفت کسی تقبل کرده و فلان و ...

شاگردم ما رو برداشت آورد دم ماشین، صندلیای پشت راننده خالی بودن سوار کرد، همون ناظر هم اومد سوار شد گفت کرایه این اتوبوس صلواتیه(انگار چند تا بودن، چون چندتا مسافر دیگه رو فرستاد با یه ماشین دیگه برن، یکی از مسافرا هم گفت هر چند ساعت یدونه رایگان پر میشه برای تهران) فقط از هر مسافر عوارض خروج از پارکینگ که نفری صد تومنه میگیریم. پولها رو جمع کرد و شاگرد رفت برگه خروج گرفت و با یه معطلی زیاد بالاخره از مهران حدود دو حرکت کردیم، ماشین مال خط شیراز بهبهان بود، راننده هم مشخصا خوزستانی بی حوصله:) انداخت از جاده اندیمشک اومدیم:))) میگفت آدم جاده آشنا رو ول نمیکنه بره از جاده ناآشنا(کرمانشاه) :)))

دیگه بین خواب و بیداری حس کردم دارم تب میکنم، یعنی کل مسیر مریض نشدم، توی اتوبوس مهران:) مریض شدم:))

بی اغراق کل سفر رو ماسک زدم، موقع خواب تو موکبا تو اون گرما با ماسک میخوابیدم ولی اینجوری در خاک وطن:)

چند تا سیب و پرتقال داشتیم خوردیم، قرص هم خوردیم و خوابیدم، بنظرم خیلی بهتر شدم، توی راه هم یکی دو بار بیشتر نگه نداشت و تند اومد من ساعت ۱۲ به مقصد رسیدم و زودتر پیاده شدم، همسفر ولی موند و یکم بعدتر رسید.

فکر میکردم میرسم خونه میخوابم:) ولی تا نزدیک دو و سه بیدار بودم و خاطره و داستان و شام و... و غش کردم.

دو روز توی خواب و بیداری و جوجه‌ها و ... گذشت، که دوباره بار و بندیل جمع کردم رهسپار کار و بار:)

یه هفته هم اختشاش:) دوباره تعطیل و بین‌التعطیلین پیچاندم، حالا شنبه دوباره روز از نو روزی از نو!

قصه ما به سر رسید من به خانه‌اش برسید:)





مهر

۱ش.۱۰

نشستم آرشیو وبلاگ رو میخونم و از تغییرات کف میکنم. هم در لحن هم در دغدغه هم گفتن و نگفتن ها...

چه خاطراتی زنده شد...

باورم نمیشه از سال ۹۶ اینجا مینویسم! 

دلم گرفت که روی خیلی از لینکها زدم و بسته شده بودن، عوض شدن یا دیگه نمینویسن...

فیشنگار هم رفته؟ چه عژیب!!!

حالا چرا دارم آرشیو میخونم؟ چون برای کلاس ۱۰ صبح فردا باید مطالعه میکردیم و هیچی نخوندم:) چون ددلاین یه پروژه چند روزه سر اومده و کسی که بهش کارو سپردم تحویل نمیده و رییس یه بار توبیخم کرده و حالا استرس دارم چی میشه، چون ددلاین میان‌مدت پروژه جدید همین پنجشنبه‌اس و من یه هفته از دو هفته رو کاری نکردم و هنوز قدمی برنداشتم، چون باید چمدونا رو ادغام کنم و فردا زودتر اسنپ بگیرم برم که حداقل وسایلمو جابجا بکنم ولی حتی فکر کردن بهش برام مرگه، چون امروز از از ده صبح تا یازده و نیم مدرسه بودم و داشتم حرف میزدم، از یک و نیم تا شیش و نیم هم دفتر مجموعه‌مون بودم و از خلقت آدم تا همین الان رو برای همکار جدید شرح دادم و خستتتته‌ام و خوابم میاد ولی ساعت نزدیک یکه و نخوابیدم

چون یار سفرکرده بازم سفر کرد و امشب برگشت رفت و تنهام و انقدر همه جا کثیف و بهم ریخته‌اس حتی انگیزه مرتب کردنم ندارم

چون هر روز که میخوام برم بیرون یه دور چی بپوشم، یه دور مسیرم کدوم سمته، یه دور گارد هست یا شلوغیه، یه دور کی برگردم که امن باشه، یه دور دستی که بهم بخوره رو قلم میکنم، یه دور تهش که چی، یه دور توروخدا تعطیل کنید بریم بخوابیم اصن:)


*ازین ببعد به داستان‌های سر کار، داستان‌های دانشگاه هم اضافه میشه و اعصاب فولادی شما مزید امتنانه


** مجموعه‌ای که از اوایل زمستون کار میکنم، بجز گرافیستمون که گاهی بود گاهی نبود و از بعد از عید کلا نبود، (انگار بازم بعضی وقتا هست ولی من نمیبینمش) تنها خانم کل مجموعه من بودم، اوایل تابستون جامون جابجا شد به یه ساختمون چند طبقه با عنوان شتاب‌دهنده فلان، تقریبا بجز موارد معدودی، خانم تو کل این چند طبقه ندیدم، حالا ازونور ورودی ما هم که رشته‌اش به دخترونه پسندی هم معروفه، یه گروه تلگرامی استاد زد و همه رو اد کرده، دو هفته پیش چهار نفرمون رفتیم سرکلاس، با حساب عکس پروفایل نفر پنجم غایب که آقاست و نفر شیشم مجهول الهویه، فعلا تنها خانم کلاسم، تمام اساتید هم آقان:)

بحران کروموزومxx در اطرافم بشدت حس میشه🫡

یار سفرکرده و به آغوش وطن بازگشته که نفسش از جای گرم درمیاد با سه تا همکلاسی هم‌جنس، میخنده میگه خودت خواستی:) خودت گفتی دیگه خسته شدم از ادا اصول دخترا بیاح! یه ساله xx از دو کیلومتریت هم رد نشده! 

به گروه‌های کاری و درسی نگاه میکنم میگرخم😑 من وسط اینا چکار میکنم!

همکار جدید هم میگیرن همه xy بابا بخدا xx ها خار ندارن، البته میدونم من تجربه دردناکی بودم ولی همه مث من نیستن:))) اضافه کنید بنده خداها رو😁 

قشنگ دلم برا غیبت همکارا پشت هم تنگ شده:) هیششششکس نیست! یعنی حرف تا پیشونیم میاد ولی نمیتونم به کسی بزنم! هی میخوام مسخره بازی دربیارم بخندم میبینم جاش نیست:)

فشار میاد بهم خب🥲

شبی که شلنگ نت قطع شد، تقریبا برای اولین بار داشتم با رییس دعوای کاری مفصلی میکردم، در جواب توقع مازاد کاریش، دو کیلومتر پیام نوشتم و ارسال کردم، همینکه دید و ایزتایپینگ شد نت قطع شده تا همین الان:))))

تا اون ایز تایپینگش به من برسه دو روز بعد شد، که منم دیگه سرد شده بودم و اونم تقریبا بحثو جمع کرده بود ولی انقدر که من اون شب بهم فشار اومد از میزان ربط گودرز به شقایق و بی‌انصافی این آدم و توقع نابجایی که داره، دلم میخواست زنگ بزنم همکار سوم بگم کاش دختر بودی الان یه دل سیر من حرف میزدم توام قبول میکردی:) که خب با اینکه همکار سوم خودش برای یه مورد کاری پیام داد ولی بر نفس اماره غلبه کردم و باب غیبت باز نکردم ولی هنوز داغم

همش دلم میخواد ادامه بدم دعوا رو تا خالی بشم ولی متاسفانه اینxy ها اصلا کش دادن موضوعات رو دوست ندارن و همه چیز رو خیلی زود جمع میکنن برن به کاراشون برسن:) تقریبا با هیچکدوم هیچوقت بحث کشدار و عمیق و ته و توی ماجرا رو دربیار نتوستم بکنم:) هرجا سوتفاهمی بوده داستانی بوده که بحث پیش اومده زود جمع کردن گفتن خب راه‌حل؟ و سریع موضوع تموم شده رفته:))) دلم برای اون دعواهای شب تا صبح با دوست و همکار عزیز تنگ شده اصن:))))) که تا خلقت آدم میرفتیم عقب کندوکاو میکردیم میومدیم جلو:)))) اصن تمام سلول‌های مغز از بررسی و مداقه‌ای که میکردیم رو تک‌تک موضوعات محل مناقشه به وجد میومدن😁 (حالا الکیاااا! اونموقع قشنگ مغزم خراش برمیداشت، الان خل شدم از بی همزبونی اینجوری میگم وگرنه حیوان باوفا رو بزنی دلش برای یک ثانیه اون دوران کاری تنگ نمیشه!)

تنها بدی روشxyز اینه که اصل موضوع که باعث ایجاد مشکل چند باره شده هیچوقت حل نمیشه فقط عوارضشه که هر بار  سریع تا از جایی سر میزنه در نطفه خفه میشه.


قبل از اربعین هم برای دوره آموزشی یکی از مدارس رییس تقریبا خودمختار تصمیم گرفت نیاد و برنامه‌ای که باهاش چیده بودم رو اعلام کرد عوض کرده، با صبری که از خودم سراغ نداشتم تا جای ممکن توضیح دادم بهتره عوض نکنه ولی اگه شرایطش ایجاب میکنه حله، که تقریبا نشنید و عوض کرد و جایگزینم گذاشت و تموم، یه نظر نهایی دادم که عوض نکن به فلان دلایل، که عجیبا غریبا بالاخره دید و شنید و تا یحدی قبول کرد

ولی آتش خشم رو دیگه شعله‌ور کرده بود:) قصد نداشتم تا چند وقت دم پرش ظاهر بشم که نکنه بگیره بهش، که از قضا لازم شد یه ساعت بعدش برم دفتر مجموعه، بماند که چطور رفتم ولی ته کار صداش کردم توی اتاق گفتم خب حالا با اجازه کی برنامه عوض میکنی و بعد فقط اطلاع میدی؟ نه اجازه‌ای نه مشورتی نه اصلا میتونمی نه نمیتونمی! ناسلامتی برنامه‌ریز این موضوع منم، روی حضور شخص جنابعالی هم حساب کردم، کلی بالا پایین کردم، همکار از شهر دیگه دعوت کردم که خیلی مستقل بگی خب پس فلانی بیاد من دیگه نیام و خدافظ! و خب من علاقمند بودم تا خلقت آدم این موضوع رو کندوکاو کنم که با یه جمله حله! میام، بلاه بلاه بلاه، تموم شد رفت! یعنی اصن آرزوی دعوای خونین به دل مازوخیستم مونده! این بار گفتم دیگه پیامهام زخم کاری میزنه و بالاخره تا خلقت آدم میرم عقب، که متاسفانهاینترنت به کمک اومد و سراسری قطع شد و تهش بازم اه! حله! سوتفاهم شده و ایشالا خیره تموم شد رفت! خب بابا من میخوام دهن یکیو سرویس کنم چرا هیشکی دهنشو دم دست نمیذاره!!!

به قول نوید محمدزاده با همون حال نزار: حالا من باید دهن کیو سرویس کنم🥲

***هیچی نشده همکلاسی سیریش که هنوز نمیدونم شمارمو از کجا قبل ازینکه حتی منو ببینه گیر آورده، هر چند روز یه بار زنگ میزنه و وقتی جواب نمیدم پیام میده یه سوال غیرضروری که با پیامم قابل حله میپرسه. 

بخدا گلدون بود الان فهمیده بود این یارو خوشش نمیاد بهش زنگ بزنی، همون اول پیام بده، باز هی زنگ زنگ زنگ!

امشب پیام داده فردا میاید؟ چون به استاد پیام دادم کلاس تشکیل میشه گفته خودتون میدونید! ای وای😑 خدایا به من صبر بده😑 یعنی هر هفته میخواد این داستان تکرار بشه! پیام بده استاد بیایم؟ شما میری؟ نه پس! مگه کلاس اولی‌ای که پیام میدی بیایم یا نیایم😑اح

هفته پیشم اون یکی پیام داده شما میری؟ گفتم نه!

خواستم بگم ناشنوا بودین سرکلاس به استاد گفتم دوشنبه بین‌التعطیلین عه نیایم! من دارم میگم نیایم بعد پیام میدی میری؟ آره کلاس اولیم برم خودشیرینی!

خدایا تو که همکلاسی میدی حداقل باکیفیت میدادی🥲 یعنی من یه بار نباید طعم جو عقلمند رو بچشم! همش بچه مچه... هعی...

**** توی سفر اربعین قبلی دوتا خواهر نوجوون همسفرمون بودن، که دخترای استادم بودن، وقتی قرار شد بچه‌ها رو ببریم نجف سوغاتی بخرن من با اینا افتادم و یادمه چقدر با ذوق برای مامانشون و برادرهای کوچیکشون سوغاتی خریدن، تهشم با اصرار من برای باباشونم یچیزکی گرفتن:)

 روز شهادت امام رضا خبر رسید همسر استاد فوت کرده...

یه خانم جوون نزدیک چهل سال، با سکته قلبی...

شوکه شدم و از اون روز از فکر استاد و بچه‌ها بیرون نمیام...

فردا هم ختمه امروز به استاد پیام دادم تسلیت گفتم، در جواب یه پیام آماده فرستاد که خیلی بنظرم غمگین بود خدا بهشون صبر بده...





ش.۲۳

که گور میگرفتی همه عمر...

به عمرم نمیدیدم نگران بیلان کاریم باشم که به لطف گرد و خاک ماه پیش دیگه هستم🥲

یه جلسه هم کلا کنسل شد رفت هفته بعد احتمالا و خب فقط یه هفته فقط وقت دارم که خودمو به رادیکال هفتادو سه قسمت مساوی تقسیم کنم و طی اون هم کارای دانشگاه رو انجام بدم هم کارای کار.

لپ‌تاپ هم شده قوز بالاقوز که وقتی من هستم اون نیست وقتی نیستم اون هست:)

ایشالا این ماه به خیر بگذره بریم ماه بعد و دفاع مقدس🥲😅

بالاخره رییس وسطی تونست اعمال قدرت بکنه و ما رو از همه اتاقها و طبقات جارو کرد فرستاد همکف توی یه اتاق که قبلا اسمش اتاق خانمها بود و الان عملا شده اتاق کار کل گروه ما

تنها خوبیش اینه یخچال و ماکروفر و چایی‌ساز داره، بدیش اینه من بازم مثل محل قبلی محیط خصوصی ندارم:)

یعنی قبلا اینجا میتونستم از راه میرسم تو گرما لباس سبک بکنم یکم تنفس کنم، کارامو بکنم، غذا بخورم، حتی اگه دیر شده نمازمو بخونم بعد برم بالا جلسه‌ای چیزی، حالا میرسم باید بشینم دست به سینه پاها به میله:))) 


۳ش.۲۶

ما

را

شکار

کرد

و

بیفکند

و

برنداشت

...





آبان

۱ش.۱


اینایی که میرن روانکاوی، چجوری از مطب تا خونه خودشونو میکشونن؟

من هر بار روانم رو شکافتم، شب خوابم نبرده و یه حال کصافطی شدم که از دنیا مافیهاش متنفر میشم و امید به زندگیم به منفی متمایل میشه

بعد ملت دستی دستی پا میشن هر هفته میرن روانکاوی؟؟؟

امشب سر یه تعریف از اوضاع کلاس امروزش و رفتارهای استاد باهاش، یه شرح مفصل از مشکلات و گیر و گورها و طرحواره احتمالی استاد ارائه کردم، که بابا من این مسیرو آسفالت کردم، فقط سعی کن با استادت در نیفتی این دنبال حریفه، تا وقتی جا خالی بدی زنده میمونی و عجیب بود براش که چرا آدمها اینجوری‌ان:)))

بهش میگم خب مریضن:))) شما سالما چرا کنار نمیاین با روان مشکل‌دار ملت؟😁

و حرف رفت و رفت و رفت

تا بخشی از شرایط خودمو براش توضیح دادم، وسطاش دیدم داره یچیزایی برای خودمم مکشوف میشه که انگار قبلش نمیدیدم...

خیلی سخت بود روبرو شدن با این لایه پنهان‌تر...

دیدم روان ترسیده و زخمیم، هر بار داره از یه رفتار خاص اون دچار آسیب مجدد میشه و بیشتر میترسه، ولی راهی برای التیام نداره، باعث شده وقتی پیششم احساس ناامنی شدید دارم، روی رفتارم حساسم که نکنه بد برداشت بشه، نکنه نکنه نکنه

انقدر که گاهی از شدت ترس ناخودآگاه رگ پام میگیره

همیشه وقتی بهش فکر میکردم ناخودآگاه حس عدم امنیت و راحتی هم باهاش میومد

چیزی که آزارت میده برای اینکه بخوای پیشش باشی...

امشب دیدم شروعش از یه واکنش اضطرایش و یکم میل به حس اعمال قدرت و آلفابازی بوده...

وقتی گفت تو بارت روی دوش منه...

امشب انقدر این پرده‌ها رو زدم کنار، تا رسیدم جایی که دیدم روان خسته‌ام تنها و ترسیده و لرزان نشسته و در حالی که با شنیدن این حرف شیشه محافظ اعتمادش از بین رفته...

منی که همیشه سعی کردم خودم همه کارهامو بکنم و از کسی کمک نخوام تا حس ناتوانی ندن، اصرار داشته باشم خودم تنهایی از پس همه کارها برمیام و نیازی به احدالناسی ندارم، چی شد که گاردم رو باز کردم و کمک خواستم؟ وقتی که کاری که باید انجام میدادم مشخصا از عهده‌ام خارج بود و قول کمک داد، من هم با دیدن روان سالمانه‌اش گفتم اگه کمک میکنی میتونم وگرنه نه! و انگار خیلی جوگیرانه قبول کرده بوده...

بعد از انجام شدن کار به عنوان یه مسأله و چالش اون مدت، گفت تو بارت روی دوش منه...

من فرو ریختم...

من بهت اعتماد کرده بودم که کمکت رو قبول کردم

 در اصل خودت گفتی کمک میکنی... من چون پیشنهاد از خودت بود و حس کصافط مزاحمت رو نداشتم با خیال راحت و بارها ازت کمک خواستم...

هیچوقت نگفتی چرا...

گاهی معلوم بود رضایت کامل نداری ولی من به حساب دیگه‌ای میذاشتم

انقدر که مطمئن بودم روی حرفت میمونی

هیچوقت زیرش نمیزنی...

اعتماد احمقانه وکامل...

من موندم و اعتماد شکسته و خرد شده...

دیگه حتی حرف عادی رو هم میترسیدم بزنم

میترسیدم بازم بگی چرا تغییر رویه نمیدی...

انقدر ازین به حاشیه رفتن متعجب بودی که فکر میکردی کاری انجام نمیدم...

چون عادت داشتی شریک همه کارهام باشی

و حالا هیچ‌جاییشون نبودی...

فهمیدی خودم روی پای خودم وایسادم، گفتی خب یوقت دست تنها نمونی، هرجایی خواستی بگو کمک بکنم...

و سیکل حماقتهام شروع شد...

گفتم خب این بار آگاهه وقتی میگه کمک من واقعا کمک میگیرم

کم و محدود اما جایی که لازم بود کمک گرفتم

بلافاصله بعد از اولین وقت جدی‌ای که گذاشت، گفت این وظیفه توعه، چرا داری منو علاف میکنی؟

نمیفهمید من کمک خواستنم همینه... بلند فکر بکنم و نظم بده... فکر میکرد کمک یعنی یه کار نشدنی رو بشدنی بکنه... اینا براش علاف کردن بود... گفت اینو که خودت یه ساعته میتونی بکنی، چرا منو میاری وسط؟ زخم خورده سعی میکردم بگم این همون قسمتیه که من نمیتونم انجام بدم اگه تو هم نمیخوای اینجا باشی برو...

و دیگه کمک نخواستم...

ولی دیگه سخت‌تر شده بود

کسی که حالا کمک بهم میکرد انقدر توان نداشت که خیلی با دست باز تصمیم بگیره... مجبور بودم بازم بهش رجوع بکنم

و دیگه قبحش ریخت...

یکی در میون هر کاری میکرد میگفت اینا کار من نیستا..

دیگه این ترس دائمی و جزیی از وجودم شد...

نگران دائمی هدر دادن وقت دیگران

نگران دائمی ناتوانی توی انجام دادن درست یه کار

نگران دائمی وابسته و مردد بنظر رسیدن

نگران...

و پالس‌هایی که دائم این حس‌ها رو تقویت میکرد...

هر بار شروع میکردم جای یکی از زخم‌هایی که روزانه و ناخودآگاه بهم میزد رو التیام بدم، از بی حواسی و نافهمی زخم دیگه‌ای میزد

گاهی انگشتش رو توی زخم قدیمی میکرد...

عادت کرده بودم به اینکه روال ثابت دیگه اینه و باید بپذیرم مشکل دائمی و حل نشدنیه...

رسید به جایی که از سر اضطراب گفت شاید دیگه اینجوری نمونیم...

و دوباره فرو ریختم...

چند روز درگیر مونده بودم که چرا باید این نتیجه‌گیری چند روز سوال و جواب باشه؟

چرا وقتی همه حس‌های منفیم رو گذاشتم کنار و تازه به خودم قبولونده بودم که شرایط به ثبات رسیده و دیگه مشکلات قبل پیش نمیان

دقیقا شب روزی که به خودم گفتم این روز نقطه عطف این ایام بود...

باور نمیکردم حرف خودش باشه

به آدم‌های اطراف بدبین بودم

فکر میکردم حرفی که بقیه نتونستن بهم بزنن رو از زبون این دارن بهم میگن

همون روزها پیش یکی از آدمهایی که فکر میکردم شاید حرف اونه با شوخی و خنده گفتم داریم عوض میشیم

تعجب کرد که چرا؟ گفتم نمیدونم گفته تغییر میکنیم... گفت حتما تو بد برداشت کردی

فهمیدم روحش هم خبر نداره

آدم بعدی خیلی محتمل تر بود

صبر کردم تا یوقتی که با آدمه هزار تا حرف داشتم میزدم و اصرار داشت باید کمک بکنم، گفتم ولی بهم میگه داریم تغییر میکنیم

تعجب کرد و گفت من بعدا حساب اون رو میرسم از طرف خودش حرف زده...

فهمیدم واقعا حرف خودش بوده...

واقعا نظر خودش اینه...

قلبم شکست

من اعتماد کرده بودم و اینطور داشت ذره ذره نابود میشد...

من به زور اعتماد شکسته‌ام رو بهم بند میزدم و هر بار یجوری دوباره میشکوند

 طولانی حرف زدیم

گفتم من نمیدونم چطور اطمینان بهت بدم

من تلاشم رو میکنم ولی همش منشا سوتفاهمه...

فکر میکنی نمیتونم حرفت رو قبول بکنم و برات اذیت کننده است فشار زیادی هم داری میکشی ولی من سعی میکنم کمتر بهت فشار بیارم...

راضی شد و حرف سنگینش به فراموشی سپرده شد...

بدون نبش قبر ادامه دادم، زخمای ریز ریز رو دیگه ندید میگرفتم

بعضی از سوزش زخم حرفها رو دیگه حس نمیکردم

چون بدترین رو چشیدم

دیگه هرچیزی اذیتم نمیکرد

چون این بار فقط اعتمادم نبود که زخم خورد

این بار تکه‌های قلبم رو هم داشتم بند میزدم...

کاری که هیچ کدوم از دفعه‌های قبل نتونسته بود قلبمو آزار بده این بار عمیق و سوزاننده انجام شده بود...

بی‌مهری هم بود این بار...

حالا با ترس و سرما همزمان جلو میرفتم...

قلبم یخ کرده بود...

میترسید قبول کنه گرما وجود داره

میترسید سراب باشه...

میترسید این بار دیگه چیزی برای از دست دادن نمونده باشه...

دیگه حساس شده بودم

کوچکترین نشانه باعث عقب‌نشینیم میشد

این بار ولی یه بهونه جدید پیدا شد

ولی دیگه نتوست ضربه سختی بزنه

قبلی همه رو زده بود..

این بار فقط خشم بود

خشم از ندیدن ضربه‌هایی که میزنه...

این بار روانم به صداقت داشت شک میکرد...

سعی میکردم طبق قولم فشار رو کم کنم ولی انگار کافی نبوده..

انگار رضایت از حال، سرابیه که هیچوقت بهش نمیرسیم...

خسته شدم از جنگیدن

سپر انداختم

دیگه اراده‌ مستقلی برای انجام کاری نداشتم

همه چیز فقط با تایید و رضایت کامل

به گرفتن اجازه وابسته شدم

چک کردن چند باره...

مواظب بودن برای خارج نشدن از خط‌کشی

حالا حتما دیگه بهونه پیدا نمیشه...

بهونه‌های قبلی جدید میشن ولی

همون حرفها شکل جدید میگیرن و زده میشن...

امروز وقتی حس میکردم بالاخره یه بار تونست صبر بکنه و مضطرب نشه و بذاره خودم سکوت بکنم نه عین هر بار اون قطع بکنه حرفم رو، یک ساعت نشد که برگشت و گفت مفید نبود...

ماسیدم..

اگه یخ بودم شروع کردم به آب شدن...

ادامه داد

بازم حرفای بیات شده رو پیش کشید..

حس میکنم ظرفیتم کم شده

بی خیالیم زیاد شده که برام مهم نیست چی میگه

چون میدونم همینه و بازنده منم اگه قبول بکنم هنوز با خوش خیالی به رفتار لحظه‌ای اعتماد میکنم، ولی دیگه کلمه اعتماد این وسط خالی تر از مفهوم میشه

ناامنی حس دائمی منه

کی و کجا این چاقوهایی که با رفتارم گفتارم کارهام میسازم و نمیدونم که دارم میسازم و ناخودآگاه میذارم توی دستش، کی و کجا ناخودآگاه استفاده میکنه و به خودم زخم میزنه...


امشب این ناامن ترسیده رو تازه با جزییات توی نور دیدم و بغلش کردم...

اذون صبح رو گفتن و هنوز خوابم نبرده

دلم میخواد بلند داد بزنم از همه چیز و همه کس متنفرم

از اینهمه فشاری که هر بار دارم میکشم

که انقدر ثابت و دائمیه که اگه امشب ندیده بودمش نمیدونستم وجود داره و باعث فرسودگی روحم داره میشه...

از اینکه درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...

تنهایی عمیق...

فهمیده شدنی که انقدر برام دست‌نیافتنی و دوره که حتی بهش فکر نمیکنم و پذیرفتم وجود نداره

نفهمیده شدن...







امیدوارم این تریگری که چند ماهه فعال شده، پوست موز نباشه

من به زور خودمو از کصافط‌های قبلی کشیدم بیرون

کشش ندارم این ببرم به اعماق چاه

چون این بار برم پایین حال بیرون اومدن ندارم

سندرم استکهلم.





دی

ش.۱۰

دقایقی بعد از ورود به سال ۲۰۲۳

چند کلمه، چند جمله و یک پیام

برای اولین بار و احتمالا تنها بار...