به اجبار به دیدار دانشگاهم رفته بودم
سالها بود که قدم نگذاشته بودم و این حجم از تغییرات عظیم رو ندیده بودم
اینجا برای من موجود زنده ایست که الان رام شده و دوران سرکشی و عصیانش رو ما دیدیم و غضب خفته اون رو چشیدیم
موجودی که چنگال هاش زخم های عمیقی بر تن روحمون گذاشت و مرهم این زخمها برای بسیاری دوری از محیط درس و دلزدگی از ورود دوباره به دامن اون شد
امروز همانطور که به آرامی بین ساختمانها قدم میزدم حس های متفاوتی به روحم ناخن میکشیدند
چهارسال غم و تلخی و حسرت...
به تحولات مثبت و ناپیدای منفی لبخند تلخی میزدم
به دریغ کمترین ها از خودمان...
بسیار گشتم تا کنج خاطره انگیز دوست داشتنی ای پیدا کنم تا چند دقیقه در آرامش بنشینم
نهایتا آرامگاهی مامن چند دقیقه ای شد که حتی خاطره انگیز نبود
موجودیتش سالها پیش پشت زخمهای محیط دفن شده بود
از نتیجه تصمیم امروزم مطمئن نیستم
اما میدونم دل من با این موجود بیرحم و سرد صاف نمیشود...
قلبم هنوز ازین مواجهه سنگینه...
برم شعله ور ببینم...