مهر 91 بعد از یه تابستون جانفرسا به اینجا رسیدم
به همینجایی که امروز رسیدم
اون موقع فکر کردم ازین بدتر دیگه وجود نداره و کاش همون لحظه دنیا برای من تموم بشه و فردا رو نبینم
الان ولی میدونم فردا و فردا و فردا ها رو متاسفانه میبینم...
شیش سال اون سنگی که اون موقع غلطید و سقوط کرد با سرعت سر راهش هر نقطه اتکایی رو نابود کرد و یه تنهای تنهای تنها بر جا گذاشت...
اونروز بعد از یه تلفن فقط میخواستم راه برم و ...
امروز سی ساعت نخوابیدم و با همون آدم از صبح تا شب فقط راه رفتم و هر لحظه توی دلم ندیدن فردا رو میخواستم
فقط میخواستم نبینم و نشنوم چی اطرافم میگذره
میخوام بگم ازین بدتر وجود نداره ولی میدونم مشت دنیا پر از بدتر از بدترین هاست...
وقتی هیچ جایی و هیچ امید و هیچ پناهگاهی نداری
نمیدونم دیگه کمر راست میتونم بکنم...
دلم میخواد نباشم...