پست‌های با برچسب تمرین برای وبلاگ سخن سرا نوشته می‌شن و هیچ ارزش دیگری ندارند:-)

به عنوان تمرین این هفته قراره برای داستانی که از اُ.هنری انتخاب شده دو پایان مثبت و منفی، متفاوت با پایان اصلی  داستان بنویسیم

این اصل داستان در وبلاگ سخن سراست و ادامه مطلب پایان هایی که برای این داستان نوشتم.


پایان مثبت

یاد زمانی افتاد که جوان‌تر بود و یکشنبه‌ها دیرتر از خواب برمی‌خواست و تکه نان و میوه ای دستش می‌گرفت و قدم زنان از کنار بیشه خودش را به کلیسا می‌رساند

تابستان‌هایی که از تپه های سبز سرازیر می‌شد و از دور ناقوس کلیسا دیده میشد

گهگاهی هم در طول هفته به درون سالن خالی و سوت و کور آن نگاهی می‌انداخت و دقیقه ای روی همان نیمکت های کهنه نزدیک در می‌نشست

همان روزها که تصمیم گرفته بود به شهر برود و از وضعیت بخور و نمیر ده خلاص شود

هنوز داشت خاطراتش را مرور میکرد که به کلیسا رسید

قدم روی پلکان گذاشت و در را به آرامی هل داد

 با نور کمی که از پنجره های مشبک نزدیک سقف می‌تابید کوچکی سالن به چشمش آمد

جلوتر رفت و خود را به محراب رساند هوا سوز ملایمی داشت نگاهی به گوشه و کنار انداخت

 شمد بزرگی که پای مجسمه مسیح آویزان بود را تکان داد

سنگین و ضخیم بود

با حق‌شناسی به مسیح نگاه کرد و شمد را دور خودش پیچید و روی نیکمتی دراز کشید

با خودش فکر کرد امشب هم در میدان مدیسن نخوابید


پایان منفی

همینطور که محو صدا بود تنه‌ی محکمی خورد، زنی که با‌‌سرعت از کنارش می‌گذشت بد و بیراهی زیر لب گفت و دوباره با سرعت دور شد

سوپی به دست‌های از سرما قرمز شده‌اش نگاهی کرد و آنها را به سختی درون جیب‌هایش جا داد

 قدم زنان به طرف دیگر خیابان رفت هنوز چند قدمی دور نشده بود که با شدت به داخل کوچه خلوتی هل داده شد

تعادلش بهم خورد و هنوز نتوانسته بود کامل بلند شود که مشت محکمی توی صورتش نشست

با وحشت به حجم تیره ای که مقابلش بود نگاه کرد و سعی کرد صدایش را بلند کند

صدای خفه ای که از ترس می‌لرزید از گلویش خارج شد

مرد در حالی که دستش را دور گلوی سوپی حلقه می‌کرد با سردی و خشونت گفت چیزهایی که همین الان ازون زن بلند کردی بده به من

سوپی که از درد و حس خفگی نمیتوانست جمله‌هایش را به خوبی ادا کند با تکانهای سر به مرد فهماند چیزی ندارد

مرد غریبه همانطور که دستش را دور گلوی سوپی بیشتر فشار می‌داد جیب‌هایش  را وارسی کرد

جیب ها خالی بودند، با عصبانیت او را محکم به زمین زد و لگد جانداری حواله شکمش کرد و در تاریکی کوچه ناپدید شد

سوپی که دیگر جانی برای رسیدن تا همان نیمکت میدان مدیسون برایش نمانده بود، خود را تا وسط کوچه کشاند و زیر پنجره ای خاموش، میان زباله هایی که تلنبار شده بودند مچاله شد