خودمان را در لشکر عمر سعد پیدا کنیم
روایت اول: حجار
حَجّار بن أبجَر عِجلی یکی از شخصیتهای جریان کربلاست که گوشهای در میان لشکر عمر سعد ایستاده.
حجار سالها قبل، در خانوادهای به دنیا آمد که همه مسیحی بودند و مسیحی ماندند اما او مسلمان شد.
در زمان خلیفه دوم با پدرش به مدینه آمد و به دیدار خلیفه رفتند و همانجا شهادتین گفت و مسلمان شد.
او این شجاعت و روحیه حق طلبی را داشت که دین و آیینی متفاوت از خانواده خودش انتخاب کند.
حجار در رمضان سال ۴۰ هجری، زمان شهادت امیرالمومنین در کوفه بود و داغدار از دست دادن پدرش. آن روزها حجار از یک جوان تازه مسلمان به یک مرد مسلمان شناختهشده تبدیل شده بود تا جایی که برای تشییع پدرش هم مسیحیان و هم مسلمانان جمع شده بودند.
مسیحیان به خاطر کیش پدر و مسلمانان به احترام حجار.
بعد از شهادت امیرالمومنین حجار در جبهه ولایت باقی ماند. از همراهان امام حسن شد و به فرمان ایشان شمشیر برداشت و در نقش یکی از فرماندهان امام کنارشان ایستاد.
معاویه اما خیلی پنهانی میز مذاکره با فرماندهان امام را برپا کرد و برای هر کس سه پیشنهاد روی میز گذاشت: اول، فرماندهی بخشی از سپاه معاویه که یک سمت نظامی مهم به حساب میآمد چرا که لشکر معاویه بسیار بزرگ بود.
دوم، ازدواج با یکی از دختران معاویه که برای خیلیها یک آرزوی دست نیافتنی بود و در کنارش هم اعتبار فراوان داشت و هم قدرت و هم ثروت بسیار.
سوم، هزاران درهم پول نقد که بدون منتسب شدن به دستگاه خلافت میتوانست آینده امنی را برای خودشان و فرزندانشان تضمین کند.
سفره پیشنهادهای معاویه زمانی در برابر فرماندهان نظامی امام پهن شده بود که ناگفته برای همه معلوم بود اگر جنگی در بگیرد خون مسلمانان زیادی روی زمین میریزد و در نهایت پیروز نبرد هم معاویه است چون هم لشکری بیکران دارد و هم افکار عمومی را سمت خود آورده و تازه سالها قبل از این در جنگی که فرماندهاش علی بن ابیطالب بوده و سرلشکرش مالک اشتر، جنگ را به نفع خود تمام کرده.
حجار فکر کرد و در نهایت پیشنهاد معاویه را پذیرفت و علیه امام حسن شورید.
بعد از آن به عنوان یکی از ثروتمندان در کوفه بساط زندگیاش را گستردهتر کرد و خیلی زود ماجرای او و امام حسن در ذهنها فراموش شد.
او جزو طبقه اشراف شهر بود و در عین حال بزرگ قبیله خودش هم به حساب میآمد و همه اینها او را سرشناس و معتبر کرده بود و حرف و امضایش برای همه حجت بود.
معاویه که از دنیا رفت، حجار به امام حسین نامه نوشت.
نوشت: "این نامهای است از سمت شیعیان حسین بن علی به امامشان، آقا جان! زودتر و سریعتر بیا که اینجا همه منتظر شما هستند. اینجا کسی غیر از نظر شما نظری ندارد. بیا و زودتر بیا که چشم انتظاریم"
هنوز چند روزی از آمدن مسلم به کوفه نگذشته بود که ابن زیاد به کوفه آمد و تهدید و تطمیعهایش را شروع کرد.
حجار سالها تلاش کرده بود، مال و آبرو جمع کرده بود و خانه و باغ ساخته بود و حالا جانش و نتیجه سالها تلاشش زیر تیغ ابن زیاد بود.
فکر کرد و نتیجه تاملاتش این شد که بیعتش را با مسلم بشکند و تلاش کند تا مسلم پیدا بشود.
امام حسین که به کربلا رسیدند هر روز فرماندهی با لشکری به اردوگاه عمر سعد اضافه میشد و یک بار هم نوبت به حجار رسید.
ابن زیاد به او هزار سرباز داد تا خودش را به کربلا برساند.
کسی نمیداند حجار در کربلا چه کرد یا چه گفت، اصلا شمشیرش را از غلاف بیرون آورد یا نه!
فقط یک بار صدایش بلند شد و شاید همه شنیدند که وقتی امام حسین فریاد زدند و اسم حجار را آوردند و گفتند "مگر شما نبودید که دعوتنامه فرستادید و گفتید به سمت ما بیا"!
حجار هر آنچه نوشته بود و پایش را امضا زده بود منکر شد و چشم در چشم امام زمانش دروغ گفت.
حجار بعد از کربلا در برابر مختار ایستاد و بعد از جبهه جنگ با مختار به زبیریان پناه برد. با آنها به جنگ مروانیان رفت و باز به طمع حکومت بر اصفهان پیشنهاد دشمن را پذیرفت و جبهه اش را عوض کرد.
حجار روزگاری مسلمان بود، ولایتمدار بود و خودش را از بزرگان شیعه میپنداشت اما خیلی زود هم برای خودش و هم برای اهل تاریخ معلوم شد که حجار خودش را نساخته بود و به دنبال مصلحتجویی و منفعتطلبی خیمه به خیمه و لشکر به لشکر راه عوض کرد.
*عنوان عاریتیست