خودمان را در لشکر عمر سعد پیدا کنیم
روایت سوم: کعب
کَعب بن جابِر أزدی اهل کوفه بود و همانجا هم بزرگ شده بود. نه از سرشناسان و اشراف کوفه بود، نه از صاحب قدرتان و صاحب منسبان.
در کوفه سر جلسات درس بُرَیر بن خُضَیر نشسته بود و از او قرآن آموخته بود. استادی که در کوفه به علم و دانش سرشناس بود و یکی از جلسات درس مهم شهر را داشت.
کعب گرچه خودش چهره شاخصی در میان اهل کوفه نبود اما از قبیله مهم و معروفی در شهر بود.
قبیله بنی ازد.
قبیلهای که بعدها به خاطر شخصیتهای شهیدش در سپاه امام حسین شناختهتر هم شد.
حلاّس بن عمرو ازدی، رافع بن عبدالله ازدی، زهیر بن سلیم ازدی، سلیمان بن سلیمان ازدی، عمارة بن صلخب ازدی، قاسم بن حبیب ازدی، مسلم بن کثیر ازدی و نعمان بن عمرو ازدی کسانی بودند که از شهر و قبیله او جدا شدند و در کربلا به امام پیوستند.
کعب اما کسی در میان اینها بود.
برعکس روز عاشورا در قد و قواره یک سرباز پیاده ساده در صف یاران عمر سعد ایستاده بود.
کعب را شاید بشود جزو آنانی دانست که نه برای قدرت و ثروت، بلکه برای انجام وظیفه به کربلا رفتند و امام زمانشان را کشتند.
بعد از جریان کربلا بارها از او شنیدند که آهسته با خدای خودش نجوا میکرد و میگفت: «خدایا ما آنچه را وظیفه داشتیم انجام دادیم، ما را در زمره گردنکشان و نافرمانان قرار مده، آمین!»
کعب در روز عاشورا، وقتی بُریر را در میانه میدان دید که شمشیر کشیده و رزم میکند، نیزه و شمشیر برداشت و بیآنکه کسی از او خواسته باشد و بیفرمان حملهای، و البته شاید به نیت قرب الاهی وارد کارزار شد و از پشت بریر را با نیزه زد.
همان وقت صدای کسی از دوستانش را شنید که فریاد میزد: این همان بریری است که ما با هم از او قرآن یاد گرفتیم، با او نجنگ. کعب اما بریر را زمین زد و با نیزه و شمشیر مقاومتش را در هم شکست و یکی از عزیزترین یاران امام را در صبح عاشورا شهید کرد.
بعد از این اما خبری از کعب در جریان کربلا نیست.
او تنها یک عدد بود در میان بیست هزار سربازی که لشکر عمر سعد را ساخته بودند.
کعب که به کوفه برگشت با بیمهری خانوادهاش رو به رو شد و زنی از زنان خانهاش (همسر یا خواهرش) چشم در چشمش انداخت و گفت: رفتی و دشمنان پسر فاطمه را کمک کردی و بزرگِ قاریان شهر را کشتی و برگشتی! چه جنایتی کردی تو! والله که بعد از این حتی یک کلمه هم با تو حرف نخواهم زد.
کعب در میدان نبرد کربلا پوسته سپاه امام را دیده بود اما حتی یک قدم هم جلوتر نرفته.
شجاعت و رزمآوری یاران امام را دیده و رشادتهایشان را به شعر در آورده بود اما معنا و هدف و آرمان امام را ندیده و نفهمیده بود.
فهم او از کربلا در سطح یک جنگ ساده باقی مانده بود
جنگی که خلیفه به آن فرمان داده و برای همین همه باید در آن شرکت میکردند. شاید برای همین است که در پایان شعری که درباره کربلا گفته، به مخاطبش میگوید اگر رفتی و عبیدالله بن زیاد را دیدی بگو که من از فرمان خلیفه سرپیچی نکردم و مطیع فرمانش بودم.