خودمان را در لشکر عمر سعد پیدا کنیم

 

روایت چهارم: عمرو

 

عَمرو بن حَجاج زُبَیدی در کربلا جزء لشکر عمر سعد بود اما کاش خاک می‌شد و پایش هیچ وقت به کربلا نمی‌رسید کاش چشمش کور می‌شد و عاشورا را نمی‌دید.

عمرو بن حجاج در زمان پیامبر مسلمان شد.

وقتی پیامبر از دنیا رفت شهرهای زیادی در سرزمین پهناور اسلام دچار بحران و فتنه شدند. جا به جا پیامبران دروغینی ظهور ‌کردند و مردم را به دین‌های خودساخته‌ دعوت می‌کردند. عمرو اهل قبیله زُبَیدی بود، قبیله‌ بزرگی که به دست او از گرفتاری در دام پیامبران دروغین نجات پیدا کرد و بر اسلامش استوار ماند و مرتد نشد.

عمرو همیشه یکی از سرشناسان قبیله خوش بود و بعدها بزرگ و ریش‌سفید همین طایفه هم شد.

از عمرو در زمان خلفا تا به قدرت رسیدن معاویه خبری در تاریخ نیست اما وقتی معاویه در کاخ سبز خود بر کرسی اداره کشور نشست، عمرو آهسته آهسته به او نزدیک شد و از آن به بعد همیشه نسبتش را با مرکز قدرت حفظ کرد. شاید برای این‌که ته‌مانده‌ای از قدرت صاحب‌منسبان نسیبش شود.

عمرو بن حجاج در سال ۶۰ هجری ساکن کوفه بود و از بزرگان شهر به حساب می‌آمد.

وقتی خبر مرگ معاویه به کوفه رسید بزرگان شهر جمع شدند و نظرشان را یکی کردند و برای امام حسین نامه نوشتند که ای فرزند پیامبر ما اهل بیعت با یزید نیستیم، بیا و امام و فرمانده ما باش.

عمرو هم در همان جلسه بود، عمرو هم پای نامه را امضا کرد. امضایی که شاید به خیال رسیدن به مقام و موقعیتی در حکومت خیالی حسین بن علی بود.

کمی بعدتر اما مثل خیلی‌ از اهل کوفه پشت مسلم را خالی کرد.

وقتی ابن زیاد هانی بن عروة را به زندان انداخت و شایعه کشته شدنش در شهر پیچید، عمرو جمعیت زیادی را جمع کرد و دارالحکومه را برای جویا شدن از حال هانی محاصره کرد و باز در همان وقت فریاد بلند کرد که ما این‌جاییم نه به عنوان قیام علیه حکومت که برای جویا شدن از احوال هانی.

انگار عمرو حواسش بود و پل‌های پشت سرش را خراب نمی‌کرد و تا وقتی قدرت بر مدار ابن زیاد بود، رو در رویش نایستاد.

مسلم و هانی هر دو در کوفه شهید شدند.

این به جای آن‌که خون غیرت عمرو را به جوش آورد، شرایط را برایش تثبیت کرد. حالا انگار همه قدرت در کفه ترازوی ابن زیاد جمع شده بود و عمرو هم همان سمتی بود که قدرت سایه انداخته بود.

عمرو کم شخصیتی در کوفه نبود، از ریش سفیدان شهر بود، جنگ‌آور بود، از تازه مسلمان‌ها نبود و برای جوان‌ترها خاطره‌هایی از روزگار پیامبر تعریف می‌کرد، عمرو را همه می‌شناختند.

وقتی به کربلا رسید، عمر سعد فرماندهی بخش راست سپاه را به عهده او گذاشت و این تازه آغاز مسیری بود که چهره حقیقی عمرو بن حجاج زبیدی را نشان داد.

فرات سمت راست لشکر بود و عمرو مسئول محاصره فرات. همه روضه‌های عطش کربلا، روضه جنایت عمرو است.

در چند صحنه از ماجرای کربلا، صدای عمرو همه دشت را فرا گرفت. یک بار قبل از عاشورا، با دست آب جاری فرات را نشان داد و رو به سپاه امام فریاد زد: "حسین! این آب فرات است که از آن چهارپایان و پرندگان می‌نوشند. سوگند به خدا! تو از آن جرعه‌ای هم نمی‌نوشی تا این که در آتش دوزخ باشی و از گنداب‌های آن بنوشی".

این را یک مسلمان، در روز روشن، رو در روی فرزند پیامبر گفت.

عمرو اما انگار در روز عاشورا همه سرمایه‌اش را در بازار عمر سعد و ابن زیاد گذاشت و بیشتر از خیلی‌ها کینه و نفرت و دشنی خرج سپاه امام کرد.

عمرو فرمانده بود، دستی بلند کرد و این‌بار رو به سمت سپاه خودش، آن‌قدر بلند که همه بشنوند گفت: «آی مردم! این‌ها که رو به روی شما هستند از جنگ‌آورترین رزم‌جوهای عرب‌اند، این‌ها برای مرگ آمده‌اند و از مردن نمی‌ترسند، اگر نفر به نفر راهی میدان شوید هلاکید.» بعد سنگی از زمین برداشت و دستور داد سپاه امام را سنگ‌باران کنند.

کاش می‌شد همین‌جا ماجرا تمام بشود و بنویسم عمرو همه سنگ‌دلی و شقاوتش را با باران سنگ‌ها نشان داد و رفت.

اما عمرو ماند و در میانه‌های روز عاشورا، برای آخرین بار فریاد زد، این بار صدایش هر دو لشکر را گرفت. امام را نشان داد و گفت: "ای اهل کوفه، پایتان در جنگ با کسی که از دین خدا برگشته و به امیرالمومنین پشت کرده سست نشود. کمر همت ببندید و در جنگ استوار باشید".

امام حسین خطاب به او گفتند: "چه می‌کنی ای عمرو، مردم را علیه من می‌شورانی؟ من از دین خدا خارج شدم و تو دیندار شدی؟"!

عاشورا به ظهر رسید. یاران امام شهید شدند. تاریخ ماجرای شمر و شهادت سیدالشهدا را نوشته و همان‌جا گفته نزدیک گودال قتلگاه عمرو بن حجاج زبیدی ایستاده بود و کشته شدن امام زمانش را تماشا می‌کرد.

عمرو از کربلا دست خالی برنگشت، برای چشم روشنی ابن زیاد، او و خولی و چند سوار دیگر، سر مبارک امام و بعضی دیگر از شهدا را برداشتند و سمت کوفه آمدند.

عمرو مسلمان بود، شاید جزء نسل اولی‌های انقلاب پیامبر به حساب می‌آمد، جوان و ناپخته نبود، فقیر و ندار نبود، عمرو انگار غرق در دریای دلش بود و دلش انگار هوس قدرت داشت.