خودمان را در لشکر عمرسعد پیدا کنیم

 

روایت هشتم: قُرة

 

قُرة بن قِیس حَنظلی روز عاشورا در سپاه عمر سعد بود و دوشادوش حر ایستاده بود.

قرة یک سرباز عادی بود، یک شهروند ساده. آن‌قدر معمولی که حتی از ماجراهای بین بزرگان کوفه و امام بی‌اطلاع بود. او از طایفه بزرگ و سرشناسی بود اما کسی بود مثل دیگران، با این تفاوت که تا یک قدمی سعادت ابدی رفت، اما پشت کرد و برگشت.

روز سوم محرم عمر سعد پیامی آماده کرد و یکی یکی بزرگان سپاه را صدا زد تا پیام را برای امام حسین در آن سوی میدان ببرند. همه سر پایین انداختند، یادشان آمد امضایشان پای دعوت‌نامه‌هایی که برای امام فرستادند بوده و پیام‌رسانی را قبول نکردند.

بالاخره عمر سعد قره را صدا زد و گفت تا خیمه حسین بن علی برو و بپرس چرا قصد کوفه کرده و اصلا این‌جا چه کار می‌کند؟

قره اسبش را سوار شد و تا اردوگاه امام رفت. سلاحش را تحویل داد، به امام سلام کرد و جلو ‌رفت تا پیام عمر سعد را برساند.

امام از اصحاب سوال کردند کسی این مرد را می‌شناسد؟

حبیب جواب داد او از طایفه ماست، مرد خوش عقیده‌ای بود، فکر نمی‌کردم این‌جا و در سپاه عمر سعد باشد.

امام سلام قره را جواب دادند و گفتند: قره! مردم شهر شما به من نامه نوشتند و من را به کوفه دعوت کردند. من به خاطر دعوت آن‌ها تا این‌جا آمدم، اگر نمی‌خواهند، برمی‌گردم.

قره از چادر امام که بیرون ‌آمد حبیب دستش را ‌گرفت.

قره و حبیب هم ریشه بودند، از یک خانواده ‌و از یک طایفه بودند.

حبیب ‌گفت: مرد تو آن‌جا چه می‌کنی؟ چرا به سمت لشکر ظلم برمی‌کردی؟ این حسین است، خدا به وسیله پدرانش ما و تو را کرامت بخشیده، بمان و یاری‌اش کن.

قره در چند قدمی امام زمانش، تنها چند دقیقه بعد از هم‌کلامی با حجت خدا، سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته بود: بماند یا برود.

قره در سخت‌ترین انتخاب زندگی‌اش زمین‌گیر شد، به حبیب ‌گفت می‌روم و پاسخ حسین را به عمر سعد می‌رسانم و درباره پیشنهادت فکر می‌کنم بعد سوار بر اسبش ‌شد و ‌برگشت.

قره پاسخ امام را به عمر سعد رساند‌.

روز سوم محرم بود و عمر سعد هم هنوز بر سر دوراهی انتخاب.

گفت کاش خدا کاری کند که مجبور نشویم با حسین بجنگیم.

بعد برای ابن زیاد نامه‌ای نوشت‌ و اوضاع اردوگاهش را به او اطلاع داد‌.

کسی نمی‌داند از روز سوم تا روز عاشورا قره بن قیس چه کرد؟ به پیشنهاد حبیب فکر کرد یا رفت و در حلقه سپاه کوفیان نشست و گرم صحبت با آن‌ها شد و همه چیز را فراموش کرد؟

شاید دلش می‌خواست سمت امام برود اما هر بار که دست بر زمین می‌گذاشت تا بلند شود و خودش را از لشکر جدا کند یاد همسرش می‌افتاد که چشم‌انتظار آمدنش بوده، شاید به بچه‌هایش فکر می‌کرده، شاید به معامله‌هایی فکر می‌کرده که قرار بوده بعد از جنگ انجام دهد، شاید به سفری زیارتی فکر می‌کرده، شاید فکر می‌کرده هنوز باید چند سال دیگر کار کند تا بتواند خانه‌ای بزرگ‌تر یا باغی وسیع‌تر بخرد

شاید گاهی نگران مرگ می‌شده که خیلی به اردوگاه امام نزدیک بوده

شاید به فکر پدر و مادرش بوده

شاید قره تا روز عاشورا گرفتار انتخاب بوده و شاید هم خیلی زود تصمیمش قطعی شده

هر چه باشد تاریخ قره را جزء لشکر عمر سعد نوشته

قره رفیق حر هم بوده و در اردوگاه سپاه خیلی وقت‌ها کنار او بوده.

بعدها، حتی سال‌ها بعد از واقعه عاشورا، وقتی حرفی از کربلا به میان می‌آمد قره سر تکان می‌داد و می‌گفت صبح عاشورا من در کنار حر بودم، نگاهی به من انداخت و به من گفت اسبت را نمی‌خواهی آب بدهی، بعد همان وقت که من از لشکر جدا شدم و اسبم را آب دادم، او رفت و به سپاه امام پیوست و عاقبت به خیر شد.

قره می‌گفت اگر می‌دانستم، اگر حر گفته بود قرار است برود و به امام ملحق شود، حتما من هم همراهش می‌رفتم.

عاشورا اما سال‌ها بود که تمام شده بود و فرصت انتخاب‌‌ها گذشته بود.

قره یک خاطره دیگر هم از کربلا داشت.

وقتی جنگ تمام شد، وقتی خیمه‌ها سوختند و اهل بیت اسیر شدند، قره جایی نزدیک قتلگاه شهدای کربلا بوده. می‌گوید من هیچ وقت صحنه‌ای دل‌خراش تر از آن روز ندیدم که اسرای کربلا را از کنار بدن شهدا عبور دادند و یک‌باره ناله زینب، بلندتر از همه ناله‌ها همه جا را گرفت: «ای محمد، ای محمد، فرشتگان آسمان بر تو صلوات فرستند، این حسین است که در دشت افتاده، آغشته به خون، با اعضائی بریده! ای محمد، دخترانت اسیرند، ذریه‌ات کشته شده‌ و باد بر پیکرشان می‌وزد.»

قره می‌گوید ما شنیدیم و همه، همه سپاه با زینب گریه کردیم.