خودمان را در لشکر عمر سعد پیدا کنیم

 

روایت نهم: کثیر و خُزَیمِه

 

روز سوم محرم، عمر سعد سه پیک به سمت امام ‌فرستاد. سه پیک که گرچه هر سه از کنار عمر سعد حرکت ‌کردند اما سرنوشت هر کدام یک جور رقم ‌خورد. پیک سومِ عمر سعد قرة بن قیس بود که بین دوراهی سعادت و شقاوت مردد ماند و نتوانست از فرصت انتخابش استفاده کند. (پست قبل را درباره شخصیت قره نوشتم)

اولین پیک عمر سعد اما کثیر بن عبدالله شعبی بود. قرار شد تا خیمه‌گاه امام برود و یک سوال بپرسد. بپرسد امام چرا از مکه راه افتاده و به سمت کوفه آمده.

کثیر بن عبدالله در میان مردم به بی‌باکی و بی‌ملاحظه بودن معروف بود. همان وقت که پیغام را از عمر سعد گرفت، گفت ای امیر! اگر بخواهی می‌توانم تا خیمه‌ها بروم و سپاه امام را غافل‌گیر کنم و به جای پیغام‌ رساندن به حسین، او را بکشم و برگردم.

کثیر وقتی این حرف‌ها را می‌زد که عمر سعد هنوز در دلش آرزو داشت این صف‌کشی‌ها به جنگ ختم نشود. عمر سعد نپذیرفت. گفت فقط پیام را برسان، جواب را بگیر و برگرد.

کثیر تا اردوگاه امام رفت، نزدیک خیمه‌ها که رسید، ابوثمامه صیداوی او را دید. به امام گفت این مرد را می‌شناسم، او از بی‌رحم‌ترین و خون‌ریزترین مردمان روی زمین است. بعد بلند شد، جلو رفت و راهش را بست. گفت شمشیرت را بده تا بگذارم جلوتر بروی، کثیر اما نپذیرفت. ابوثمامه گفت، شمشیر را همراه داشته باش اما من دستم را روی قبضه شمشیرت می‌گذارم و بعد با هم خدمت امام برویم. کثیر اما نپذیرفت. گفت پیغامت را بگو و همین‌جا بمان، من می‌روم و پاسخ را برایت می‌آورم، کثیر اما نپذیرفت.

گفتگوی ابوثمامه با کثیر بالا گرفت و بالاخره، کثیر پیامش را نگفته و جوابی نگرفته برگشت.

کثیر بن عبدالله اما کینه و نفرتش را در دل نگه داشت و بالاخره ظهر روز عاشورا، وقتی زهیر به میدان آمد، با هم‌دستی یکی دیگر از کوفیان به او حمله کرد و زهیر را از پا درآورد. همه دیدند که امام بالای سر پیکر بی‌جان زهیر دست به آسمان برد و قاتلانش را نفرین کرد.

روز سوم محرم، وقتی کثیر، پاسخ نگرفته برگشت عمر سعد، خُزَیمِه کوفی را صدا زد و همان پیغام را به او داد و به سمت اردوگاه امام راهی‌اش کرد.

از خزیمه کوفی قبل از کربلا هیچ نشانی نیست. یک آدم عادی، یک شهروند ساده، آن‌قدر ساده و آن‌قدر ناشناخته که نام پدرش را هم کسی در تاریخ به یاد نداشته.

خزیمه از کنار عمر سعد جدا شد و تا خیمه‌های امام رفت. همان‌جا، قبل از آن‌که کسی راهش را سد کند، از اسب پیاده شد و شمشیرش را کناری گذاشت.

خزیمه امام را که دید، جهان برایش ایستاد

انگار تازه فهمیده بود کجاست و در مقابل چه کسی قرار گرفته، هنوز حرفی نزده و پیغامی نداده و جوابی نشنیده خودش را روی زمین انداخت و خاک پای امام را بوسید.

اصحاب امام شنیدند که خزیمه گفت: آقا جان! مگر کسی پیدا می‌شود که بهشت را رها کند و رهسپار جهنم بشود؟!

خزیمه سرنوشت‌سازترین تصمیم عمرش را همان‌جا، در اولین لحظه‌ای که نگاهش به امام افتاد گرفت، دیگر سمت لشکر عمر سعد برنگشت، از سوم تا دهم محرم در سپاه امام ماند و هم‌نشین حلقه اطرافیان امام زمانش شد و روز عاشورا خودش را پیش‌مرگ فرزند رسول خدا کرد و رضایت جاودانه الاهی را برای خودش خرید.