خودمان را در لشکر عمر سعد پیدا کنیم

 

روایت دهم: حر

 

حر بن یزید ریاحی تا صبح عاشورا در صف یاران عمر سعد بود.

حر در کوفه سرشناس بود، از بزرگان شهر و مورد اعتماد همه بود. خبر نزدیک شدن امام حسین به کوفه که در شهر پیچید، حر بن یزید اولین انتخاب ابن زیاد بود تا جلو امام را بگیرد.

ابن زیاد هزار سوارکار آماده رزم به حر داد و به سمت امام روانه‌اش کرد. سپاه حر چند روز مانده قبل محرم به امام حسین رسید.

حر شیعه نبود اما امام را دوست داشت.

از چند روز مانده به محرم تا روز عاشورا، حر در گیر و دار یک انتخاب سخت بود: فرمان‌بری و اطاعت از دستورات حکومت یا هم‌سویی و همراهی با فرزند پیامبر.

در این بین اما حر هیچ وقت از یک چیز دست بر نداشت و آن حفظ احترام و حرمت امام زمانش بود.

ظهر اولین روز ملاقات با امام حسین، وقتی امام وضو می‌گرفتند و آماده نماز می‌شدند، حر در خیمه‌‌گاه امام و مشغول صحبت با ایشان بود. امام ‌گفتند نزدیک اذان شده، برو و با لشکرت نماز بخوان، ما هم این‌جا نماز می‌خوانیم و بعد صحبت را ادامه می‌دهیم.

حر قبول ‌نکرد.

همان‌جا وضو گرفت‌ و گفت‌ من و همه لشکرم هم به شما اقتدا می‌کنیم.

امام الله اکبر گفتند و پشت سرشان صدها نفر دست بالا ‌بردند و تکبیره‌الاحرام گفتند. صدها نفر که خیلی‌هایشان چند روز بعد علیه همین امام و امام جماعت شمشیر بالا بردند.

بعد از نماز اول، امام بلند ‌شدند و برای همه صحبت ‌کردند. از خودشان گفتند‌، از دعوت کوفیان، از نامه‌ها و بعد خورجین‌های پر از نامه را باز کردند‌ و کوه نامه‌ها را به همه نشان دادند‌.

نماز دوم که تمام شد، حر پیش امام رفت و گفت من مامورم و باید وظیفه‌ام را تمام کنم و شما را پیش ابن زیاد ببرم.

امام نپذیرفتند.

حر هر چه اصرار کرد، باز امام نپذیرفتند. دست آخر حر پیشنهاد داد امام مسیرشان را عوض کنند به سمت کوفه نروند تا او هم فرصتی داشته باشد که از ابن زیاد دوباره کسب تکلیف کند.

روز دوم محرم امام و لشکر حر به کربلا رسیده بودند که پیکی از سمت ابن زیاد رسید. حر نامه را خواند، رفت و متن نامه را به امام هم نشان داد.

ابن زیاد نوشته بود: حسین بن علی را در بیابانی بی‌آب و علف نگه دار و بر او سخت بگیر. در ضمن این پیک من خبرهای تو و لشکرت را برای من می‌آورند.

سپاه امام یک سمت و لشکر حر در سمتی دیگر خیمه زدند. از دوم محرم تا عاشورا هر روز لشکری به اردوگاه روبه‌روی امام اضافه می‌شد و این سمت یاری اضافه که نمی‌شد هیچ، گاهی چند نفری هم از لشکر امام کم می‌شدند.

عمر سعد که به کربلا رسید، حر وظیفه‌اش را به عمر سعد واگذار کرد و خودش فرماندهی بخشی از سپاه را به دست گرفت.

تا صبح عاشورا حر هنوز جنگ با امام را باور نکرده بود اما وقتی آرایش نظامی عمر سعد را در روز عاشورا ‌دید و زمزمه‌های جنگ را در لشکر شنید‌، خودش را به عمر سعد رساند‌ و با شک و تعجب و تحقیر پرسید:‌ واقعا قصد جنگ با پسر پیغمبر را داری؟ عمر سعد ‌گفت: جنگ می‌کنیم، جنگی که بریده شدن سرها و قطع شدن دست‌ها حداقل اتفاقش باشد.

حر از این‌جا به بعد دیگر آن فرمانده شجاع کوفی و آن مرد سرشناس عرب نبود، انگار غریبه‌ای در جمعی ناشناس باشد، آرام آرام از لشکری که خودش را برای جنگ آماده می‌کرد جدا ‌کرد و از حاشیه‌ای به سمت اردوگاه امام ‌رفت.

در کناری از میدان، مهاجر بن اوس، حر را دید که مضطرب و نگران راه می‌رود. از حالش جویا شد، حر گفت: به خدا قسم خودم را میان آتش و بهشت می‌بینم، اما هزار بار هم اگر تکه‌تکه شوم آتش را انتخاب نمی‌کنم. بعد راهش را گرفت و به سمت اردوگاه امام رفت.

انتخاب حر انتخاب ساده‌ای نبود.

زن و فرزندانش، اسم و رسمش، مقام و موقعیتش و اموال و ثروتش را یک طرف می‌دید و مردن را در طرف دیگر.

سال ۶۱ هجری، خیلی‌ها آرزو داشتند زندگی‌شان شبیه حر باشد و به اندازه او اعتبار و احترام داشته باشند، حر همه را در سپاه عمر سعد جا گذاشته بود و راهی را انتخاب کرده بود که یقین داشت به مرگ ختم می‌شود.

حر سپرش را برداشت و‌ برعکس به دست گرفت و نزدیک امام و اصحاب‌شان شد.

سلام نکرده و توضیحی نداده پرسید: برای کسی مثل من هم راهی برای توبه هست؟ امام لبخند زد و برایش آغوش باز کرد و بین اصحاب جایش داد.

حر همان وقت که تازه به این سوی میدان رسیده بود، از امام اجازه گرفت‌ تا به جبران خطایش، اولین سرباز و فدایی امام و اهل بیت پیامبر باشد. امام پذیرفتند و حر با دعا و لبخند امام زمانش، راهی میدان شد.